در مدح شمس الکفات احمد بن الحسن میمندیگفتم گلست یا سمنست آن رخ و ذقنگفتا یکی شکفته گلست و یکی سمنگفتم در آن دو زلف شکن بیش یا گرهگفتایکی همه گره است و یکی شکنگفتم چه چیز باشد زلفت در آن رختگفتا یکی پرند سیاه و یکی پرنگفتم دو زلف تو چه فشانند بر دورخگفتا یکی به تنگ عبیر و یکی به منگفتم زمن چه بردند آن نرگس دو چشمگفتا یکی قرار تو برد ویکی وسنگفتم تن من و دل من چیست مر تراگفتا یکی میان منست و یکی دهنگفتم بلای من همه زین دیده و دلستگفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکنگفتم مراد و بوسه فروش و بها بخوانگفتا یکی به جان بخر از من یکی به تنگفتم که جان طلب کنی از من به بوسه ایگفتا یکی همی ز تو باشد یکی زمنگفتم دو چیز چیست ز روی تو خوبترگفتا یکی سخاوت صاحب یکی سخنگفتم که نام صاحب و نام پدرش چیستگفتا یکی خجسته پی احمد یکی حسنگفتم رضا و خدمت صاحب چه کم کندگفتا یکی نیاز ولی و یکی محنگفتم دو دست خواجه چه چیزست جود راگفتا یکی خجسته مکان و یکی وطنگفتم دو گونه طوق به هر گردن افکندگفتا یکی ز شکر فکند و یکی ز منگفتم دلش چه دارد وعقلش چه پروردگفتا یکی مودت دین و یکی سننگفتم چه پیشه دارد مهر و هوای اوگفتا یکی ملال زداید یکی حزنگفتم چه چیز یابد ازو ناصح و عدوگفتا یکی نوازش و خلعت یکی کفنگفتم موافقانرا مهرو هواش چیستگفتا یکی سلیح تمام و یکی مجنگفتم که گر دو تیر گشاید سوی چگلگفتا یکی چگل بستاند یکی ختنگفتم که گردونامه فرستد سوی عمانگفتا یکی عمان بستاندیک عدنگفتم چه باد حاسد او وان دگرچه بادگفتا یکی به مادر غمگین یکی به زن
در مدح خواجه ابوالفتح فرزند وزیرگویدسیه زلف آن سرو سیمین منهمه تاب و پیچست و بند و شکننگار مرا سرو آزاد خوانکنار من آن سرو بن را چمنبلندی و سبزی بود سرو رابلندست و سبزست معشوق مندل و تن فدا کردم آن ماه رانه دل ماند با من کنون و نه تنز تن کردم آن بی میان را میانز دل کردم آن بی دهن را دهنمرا جز پرستیدنش کارنیستبلی بت پرستیست کار شمنبنازم از و همچو فضل و ادببه فززند دستور شاه زمنابوالفتح کازادگان جهانشد ستند بر جود او مفتننرهایی بدو یابد اندر جهانز دست محن مردم ممتحنچنان کو بجوید هوای ولیبرهمن نجوید هوای وثنهر آن کس که بر کین او دست سودبه دستش دهد دست محنت رسنبسوزد ز دور آتش خشم اوبر اندام اعدای او پیرهنایا خوانده صلح تو و جنگ توکتاب امان و کتاب فتناگر بر یمن خشم تو بگذردنتابد سهیل یمن از یمنوگر بر عدن خلق تو بگذردازو جنت عدن گردد عدنکسی کز رضای تو بیرون شودزمانه بدوزد مر او را کفناگر کرگدن پیشت آید به جنگبپردازی او را ز شغل بدنسواری بلند اسب را ره کندسنان تو در الیه کرگدنندانم که با دست یا آتشستبه زیر تو آن باره پیلتنازو رفتن نرم و از گور تکز پرنده پرواز و زو تاختنگر از ژرف دریا بخواهی گذشتاز او بگذرد زین بر او برفکنایا دیده فضل و دست هنرایا بازوی دین و پشت سننبه حری ز تو گستریده ست نامبه هر جایگاه و به هر انجمنز عدل و ز انصاف تو در جهاننیندیشد از شیر شرزه شدنهر آن کز تو ای خواجه دور اوفتادبراو کارگر گشت تیغ محنرهی تا ز درگاه تو دور شدبمانده ست از دولت خویشتنهمی تا سپیده دم اندر بهارنوا برکشد زند خوان از فننبه شادی بناز و به دولت برآرسر برج دولت به برج پرنبه فضل تو گویندگان متفقبه شکر تو آزادگان مرتهن
در مدح خواجه ابوسهل دبیر وزیرامیر یوسفاندر آمد به باغ باد خزانگرد برگشت گرد شاخ رزانرز دژم روی گشت و لرزه گرفتعادت او چنین بود به خزانرز چرا تراسدای شگفت ز بادچون نترسد همی رز از رزبانباز رزبان به کارد برد رزبچه نازنین کند قربانگر چه سردست باد را زنهارنرسد زومگر به جامه زیانجامه خوشتر بر تو یا فرزندنی که فرزند خوشترست از آنرز مسکین به مهر چندین گاهبچه پرورد در بر و پستانرفت رزبان سنگدل که دهدمادران را ز بچگان هجرانما غم رز چرا خوریم همیخیز تا باده ها خوریم گرانساقیا! بار کن ز باده قدحباده چون گداخته مرجانمطربا! تو بساز رود نخستمدحت خواجه عمید بخوانخواجه بوسهل داد پرور و دینکدخدای برادر سلطانآن بزرگ آمده زخانه خویشوز بزرگی بدو دهند نشاندیده پیوسته در سرای پدرز ایران را و شاعران برخوانچشم او پر زمال ونعمت خویشزو رسیده عطا بدین و بدانهمه تا کوشد اندر آن کوشدکه دل غمگنی کند شادانخدمت او همی کند همه کساو کند باز خدمت مهمانمجمع شاعران بود شب و روزخانه آن بزرگوار جهانراست گویی جدا جدا هر روزهمه را هست نزد او دیواننامجویست و زود یابد نامهر که را فضل باشد و احسانهر که نیکو کند نکو شنودگر ندانسته ای درست بدانخواجه را بیهده گرفته نشدراه مردان و مهتران و ردانهمچنان کز ستارگان خورشیدخواجه پیداست از همه اقراننزد او عرض او عزیز ترستاز گرامی تن و عزیز رواندر جوانی بزرگنامی یافتوین عجایب بود ز مرد جوانتا هوا را پدید نیست کنارتا فلک را پدید نیست کرانتا بخار از زمین شود به هواتا فرود آید از هوا باراندولتش یار باد و بخت رفیقرای او کارکرد زین دو میانقسمش از مهرگان سعادت و عزقسم بدخواه او بلا و هوان
در مدح خواجه ابوالحسن حجاج، علی بن فضل بن احمد گویدبت من آن به دو رخ چون شکفته لاله ستانچو دید روی مرا روی خویش کرد نهانهر آینه که بهار اندرون شود به حجابدر آن زمان که برون آید از حجاب خزانچو روی خویش بپوشید روز من بشکستنبود جای شگفت و شگفتم آمد از آنهر آینه که چو خورشید ناپدید شودسیاه و تیره شود گرچه روشنست جهانمرا بدید و به مژگان فرو کشید ابروز بیم در تن من زلزله گرفت روانهرآینه که بترسد کسی چو دشمن اوبرابر دل او تیر برنهد به کمانسه بوسه زو بخریدم دلی بدو دادمنداد بوسه و بر من گرفت روی گرانهرآینه چو زیان کرد بر خریده نوز من بپوشد کایدون ستوده نیست زیانمرا ببیند معشوق من بخندد خوشچو او بخندد بر من فتد خروش و فغانهر آینه که چو دل خستگان بنالد رعدچو برق باز کند پیش او به خنده دهانبه زلف با دل من چند گاه بازی کرددلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشانهر آینه که نشان گیرد از جراحت گویچوبی محابا هر سو همی خورد چوگاندلم بخست و لیکن کنون همی ترسدز خشم خواجه فاضل ستوده سلطانهر آینه که بترسد ز خشم خواجه که اوبه زلف گنج مدیحش همی کند پنهانابوالحسن علی فضل احمد آنکه چوکفبه که نماید همواره کوه گردد کانهر آینه که ز دیدار آفتاب شودبه کوه سنگ عقیق و به دشت گل عقیاننهاد خوب وره مردمی ازو گیرندستودگان و بزرگان تازی و دهقانهر آینه که ز خورشید ماه گیرد نورچنانکه میوه زمه رنگ و گونه الواناگر چه کامل و کافی کسیست، چون براوفرو نشست پدید آید اندر و نقصانهر آینه چوستاره به آفتاب رسیدچنان نماید کاندر میانه اقرانچهار حد بساط از فروغ طلعت اوز نور طور تولی شناختن نتوانهر آینه که همی روشنی به چشم آیدکجا فروخته شمعی بود زبانه زنانبدو نهادند از رکنهای عالم رویگزیدگان زمین و ستودگان جهانصفی که خواجه بدورونهاد روز نبردتهی شود ز سوار و پیاده هم بزمانهر آینه شود از رنگ مرغزار تهیچو روی کرد سوی مرغزار شیر ژیانسخنوران و ستایشگران گیتی راهمی نگردد جزبر مدیح خواجه زبانهر آینه نستاید زمین شوره کسیکه پر شکوفه وگل باغ بیند وبستانسخن چو تن بود اندر ستایش همه کسچو در ستایش او راه یافت گشت چو جانهر آینه که سخن در ستایش مردمچنان نیاید کاندر ستایش رحمانفزونتر از همه کس دارد آلت هستیز بخشش کف او مدحگوی مدحت خوانهمیشه باد و بدو شاد باد خلق که اوبه جود روزی خلق از خدای کرده ضمانهر آینه چو دعا در صلاح خلق بوداجابتش را امید باشد از یزدانخجسته باد بر او مهرگان ودست مبادزمانه را و جهان را بر او و بر سلطانهر آینه نبود دست خاک را بر بادچنانکه آتش سوزنده رابر آب روان
در مدح خواجه ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد گویدپیچان درختی نام او نارونچون سرو زرین پر عقیق یمننازنده چون بالای آن زاد سروتابنده چون رخسار آن سیمتنشاخش ملون همچو قوس قزحبرگش درخشان همچو نجم پرنچون زلف خوبان بیخ او پر گرهچون جعد خوبان شاخ او پر شکنچون آفتاب و جزوی از آفتابچون گوهر و با گوهر از یک وطنچون دلبری اندر عقیقین و شاخچون لعبتی در بسدین پیرهننالنده همچون من ز هجران یارلرزنده و پیچنده بر خویشتنگویی گنهکاریست کو راهمیدر پیش خواجه گفت باید سخندستور زاده شاه ایران زمینحجاج تاج خواجگان بوالحسنپرورده اندر دامن مملکتپستان دولت روز و شب در دهنآزادگی آموخته زو طریقرادی گرفته زو رسوم و سنناو برگرفته راه و رسم پدرچون جستن او طاعت ذوالمننو آزادگان را بر کشیده ز چاهچاهی که پایانش نیابد رسنبس مبتلا کو را رهاند ازبلابس ممتحن کو را رهاند از محنایزد کند رحمت برآن کس که اورحمت کندبر مردم ممتحناندر کفایت صاحب دیگرستواندر سیاست سیف بن ذوالیزناو ایدر ست ورای وتدبیر اوگردان میان قیروان تا ختنفرمان او وامراو طوقهاستبر گردن میران لشکر شکنگر کلک بر کاغذ نهد از نهیبشمشیر کاغذ گردد و مرد زنهر ساعتی زنهار خواهد همیاز کلک او شمشیر شمشیر زناز عدل او آرام یابد همیبا شیر شرزه اشتر اندر عطنچندان بیان دارد به فضل از مهانکاندر محاسن حور عین ز اهرمناوآتش تیزست بر تیغ کوهوان دیگران چون شمع بر بادخنچونانکه دستش را پرستد سخابت را پرستیدن نیارد شمنبا بردباری طبع او متفقبا نیکنامی جود او مقترنسختم شگفت آید که تا چون شده ستچندان فضایل جمع در یک بدنگرمایه فضلست بس کار نیستفرزند فضلست آن چراغ زمننزد خردمندان نباشد غریببوی از گل و نور از سهیل یمنزایر کز آنجا باز گردد برددیبا به تخت و رزمه و زر به منبس کس که او چون قصد وی کرد بازبانهمت و با کام دل شد چو منبر ظن نیکو قصد کردم بدوآزادگی کرد و وفا کرد ظنروز نخستم خلعتی داد زرداز جامه ای کآن را ندانم ثمنبا جامه زری زرد چون شنبلیدبا زر سیمی پاک چون نسترنزان زر و سیمم روز و شب پیش خویشبر پای کرده کودکی چون وثنمهتر چنین باید موال نوازمهتر چنین باید معادی شکنای آفتاب صد هزار آفتابای پیشکار صد هزار انجمنجشن سده ست از بهر جشن سدهشادی کن و اندیشه از دل بکنمی خور ز دست لعبتی حور زادچون زاد سروی پر گل ویاسمنماهی به کش در کش چو سیمین ستونجامی به کف برنه چو زرین لگنتا می پرستی پیشه موبد ستتا بت پرستی پیشه برهمنقسم تو باد از این جهان خرمیقسم بداندیش تو گرم و حزناز تیرهای حادئات جهاندولت گرفته پیش رویت مجنباغ امیدت پر گل و لاله بادچون باغ فضلت پر گل و نسترن
در مدح عمیدالملک خواجه ابوبکر علی بن حسن قهستانی عارض سپاهدی به سلام آمد نزدیک منماه من آن لعبت سیمین ذقنبازنخی چون سمن و با تنیچون گل سوری به یکی پیرهنتازان چون کبک دری برکمریازان چون سرو سهی در چمندر شکن زلف هزاران گرهدر گره جعد هزاران شکنگفتم چونی و چگونه ست کارگفت به رنج اندرم از خویشتنچون بود آن کس که ندارد میانچون بود آن کس که ندارد دهنازتو دل توبر بودم به زرقوز تو تن تو بر بودم به فنجای سخن گفتن کردم ز دلجای کمر بستن کردم ز تنبر تن تو تاکی بندم کمروز دل تو تاکی گویم سخنبر تو ستم کردم وروز شمارپرسش خواهد بدن آن را زمنخواجه کنون گوید کاین عابدستعابد دینداری خواهد شدنگرد بناگوش سمن فام اوخرد پدید آمد خار سمنفردا خواهم گفت آن ماه راکای پسر آن خار به خردی بکنور نکند لابه کنم خواجه راتا به کسی گوید کاو را بزنخواجه ابوبکر عمید ملکعارض لشکر علی بن الحسنآن ز بلا راحت هر مبتلیوان ز محن راحت هر ممتحنخدمت او نعمت و دفع بلاستطاعت او راحت و رفع محنخانه او اهل خرد را مقرمجلس اواهل ادب را وطنهر که سوی خدمت او راست شدراه نیابدسوی او اهرمنخدمت او را چو درختی شناسدولت و اقبال مر او را فننهر که بر او سایه فکند آن درخترست ز تیمار و ز گرم و حزنیارب چونانکه به من بر فتادسایه او برهمه گیتی فکنای به همه خوبی و نیکی سزاای به هوای تو جهان مرتهنبخت پرستیدن خواهد تراهمچو وثن را که پرستد شمندر خور آن فضل که خواهی ترادولت و اقبال دهد ذوالمننمن سخن خام نگویم همیآنچه همی گویم بر دل بکندیر نپاید که به امر ملکگردی بر ملک جهان مؤتمنچاکر تو باشد سالار چینخاتم تو باشد میر ختنبر در خانه تو بود روز وشباز ادبا و شعرا انجمنصاحب در خواب همانا ندیدآنچه تو خواهی دید از خویشتنای به هنر چون پدر فاطمهای به سخا چون پسر ذوالیزنجود سپاهست و تو او را ملکفضل عروسست و تو او را ختنخواسته نزد تو ندارد خطرورچه بود خلق بر او مفتننآنچه ز میراث پدر یافتیخوار ببخشیدی بی کیل و منوآنچه خود الفغدی بردی به کاربا نیت نیکو و پاکیزه ظناز پی علم و ادب و درس دینمدرسه ها کردی بر تاپرننام طلب کردی و کردی به کفنام توان یافت به خلق حسنای گه انداختن تیر آززر تو اندر کف زایر مجنمدح تو این بار نگفتم درازازخنکی خاطر وگرمی بدناز تب، تاری و تبه کرده امخاطر روشن چو سهیل یمنچون من ازین علت بهتر شوممدحی گویم ز عمان تا عدنچونان که گر خواهی در بادیهسازی از و ژرف چهی را رسندر دل کردم که چو بهتر شومشعر به رش گویم و معنی به منتا نبود بار سپیدار سیبتا نبود نار بر نارونتا چو شقایق نبود شنبلیدتا چو بنفشه نبود نسترنشاد زی ای مایه جودو سخاشاد زی ای مایه دین و سننبخشش زوار تو از تو گهرخلعت بدخواه تواز تو کفن
در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود گویدچند ازین تنگدلی ای صنم تنگ دهانهر زمانی مکن ای روی نکو روی گرانمی چنان خرد نیی تو که ندانی بدونیکناز بیوقت مکن وقت همه چیز بدانخوبرویان را پیوسته بود قصد به دلمر ترا چون که همه ساله بود قصد به جانبیش ازین جرم ندارم که ترا دارم دوستنتوان کشت بدین جرم رهی را نتوانمکن ای ترک مرا بیهده از دست مدهبه ستم راه مده چشم بدان را به میانگر ز تو روی بتابم دگران شاد شوندچه شود گر نکنی کار به کام دگرانبر من تنگ فراز آی و لبت پیش من آرتا بگیرم به دو انگشت و دهم بوسه بر آنلب مگر دان ز لب من که بدین لب صدباربوسه دادستم بر دست ندیم سلطانخواجه سید بوبکر حصیری که بدوستچشم سلطان جهاندارو دل خلق جهانشافعی مذهب پاکیزه که روزی صد بارشافعی را شود از مذهب او شاد روانمذهب شافعی از خواجه بیفزود شرفحجت شافعی از خواجه قوی گشت بیانسخن چون شکر او ز پی حجت خویشبنویسند بزرگان و امامان زمانهر حدیثی که کند خواجه مسلمانان راحجتی باشد همچون که بود خواجه قرانگمرهان را به ره آرد به سخن گفتن خوبآفرین باد برآن لفظ و بر آن خوب روانسود خلقست بر شاه سخن گفتن اواینت سودی که نیامیزد با هیچ زیانهمه آن گوید کازاده ای از غم برهدکار دشوار شود بر دل سلطان آسانگاه گویدکه فلان را به فلان شغل فرستگاه گویدکه فلان را ز فلان غم برهانهر زمان ممتحنی را برهاند زغمیهرزمان کشتنیی را دهد از کشتن امانبه حدیثی که شبی کردهمی پیش ملکعالمی را برهانید ز بند احزانشاه گیتی به سخن گفتن او دارد گوشو او همی بارد چون در سخنها ز دهانکیست امروز برسلطان کافیتر ازوکه سزاوارتر از خواجه به چندین احسانگر ادب خواهی هست و ور هنر خواهی هستادبش را نه قیاس و هنرش را نه کرانلاجرم سلطان امروز بدو شاد ترستهم بدین حال نو آیین و بدین بخت جوانهر زمان مرتبتی نو دهد او را بر خویشهر دو روزی به مرادی دهد او را فرماناز میان ندما چشم بدو دارد و بسچه به ایوان چه به مجلس چه به میدان چه به خوانپیل داد او را تا از پی او مهد کشدچون یکی داد دگر بدهد بی هیچ گماندرخور پیل کنون رایت و منشور بودمرتبت رابه جهان برتر از این چیست مکانخواجه را شغل جهان میر همی فرمایدسپه آراستن و جنگ قدر خان و فلانهر کجا رفت چنان رفت که سلطان فرمودچه برخان بزرگ و چه بر دشمن خاننه همانا که همیشه ملکی خواهد کردآنچه او کرد ز مردی به در ترکستاننگذرد چندی کاندر همه آفاق جهاننگذارد همی از دشمن شه نام ونشاننه خطا گفتم شه را به چنین حصلت و خوینبود دشمن اندر همه آفاق جهانجاودان شاد زیاد وبه همه کام رسادپشت و یاریگر او باد همیشه یزدانبرخورد از تن و از جان و ز فرزند عزیزمکناد ایزد ازو خالی یک لحظه مکانازبتانی که از ایشان دل او شاد شودخانه پر کبک خرامنده و پر سرو روانعید او فرخ و فرخنده و او شاد به عیددشمنانش غمی و بیکس و محتاج به نان
نیز در مدح خواجه فاضل ابوبکر حصیری ندیم سلطان گویدای پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوانتندی و سنگدلی پیشه تست ای دل و جانگر مثل گویم چشم تو بماند به دگرهر زمان دست گرستن کنی و دست فغاندوش باری چه سخن گفتم با تو صنماکه چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آنبه حدیثی که رود بند بر ابرو چه زنیهمچو گنگان نتوان بست بیکبار دهانتو غلام منی و خواجه خداوندمنستنتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توانخواجه سید ابوبکر حصیری که بدوشادمانست شب و روز خداوند جهانآفتاب ادبا بار خدای رؤسامهتر نیکخوی نیکدل و نیک جوانتا زمانست و زمینست به فضل و به هنرنه چنو دید زمین و نه چنو دید زمانچون گه رادی باشد بر او ابر بخیلچون گه مردی باشد بر او شیر جبانگر چه در موکب او رایت سالاری نیستآلت و عدت آن داد مراو را سلطانرایت از بهر نشان باید و در موکب اوبیست چیزست به از رایت منصور نشانمهد بر پیل کشیدن ز پس موکب اوبه شرف بیشتر از رایت بهمان و فلانخواجه در مجلس بر تخت نشسته برشاهدیگران زیر، کنون مرتبت خواجه بداندگران را بر او خدمت او نیست مگر ؟مگر اینجا چه کند کاین نه حدیثیست نهانخواجه آن گاه بدو میل همی کرد که داشتمیل کردن سوی او نزد شه شرق زیاننبود چاره حسودان لعین را ز حسدحسد آنست که هر گز نپذیرد درماناز حسودان حسد و از ملک شرق نواختاز ملک یاری و از خواجه دهرست اماناینهمه فضل خدایست خدایا تو به فضلهمچنان دار مر اورا و به نهمت برسانشادمان کن دل آن شاد کننده همه خلقبه بقائی که مر آن را نبود هیچ کران
نیز درمدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم گویدمن پار دلی داشتم بسامانامسال دگرگون شد و دگرسانفرمان دگر کس همی برد دلاین را چه حیل باشد و چه درمانباری دلکی یابمی نهانینرخش چه گران باشدو چه ارزانتا بس کنمی زین دل مخالفوین غم کنمی برد گر دل آساننوروز جهان چون بهشت کرده ستپر لاله و پر گل که و بیابانچون چادر مصقول گشته صحراچون حله منقوش گشته بستاندر باغ به نوبت همی سرایدتا روز همه شب هزار دستانمشغول شده هر کسی به شادیمن در غم دل دست شسته از جانای دلبر من باش یک زمانکتا مدحت خواجه برم به پایانخورشید همه خواجگان دولتبوبکر حصیری ندیم سلطانآن بار خدایی که در بزرگیجاییست که آنجا رسید نتوانهمزانوی شاه جهان نشستهدر مجلس و بارگاه و بر خواندر زیر مرادش همه ولایتدر زیر ننگینش همه خراسانسلطان که به فرمان اوست گیتیاو را چون پسر مشفق و بفرمانهر پند کزو بشنود به مجلسبنیوشد و مویی بنگذرد زانداند که مصالح نگاه داردوان پند بود ملک را نگهبانزو دوست تر اندر جهان ملک رابنمای وگر نه سخن بدو مانزین لشکر چندین به عهد خسروزو پیش که آورده بود ایماناو را سزد امروز فخر کردنکو بود نگهدار عهد و پیمانپاداش همی یابد از شهنشاهبر دوستی و خدمت فراوانهستند ز نیم روز تا شبدرخدمت او مهتران ایرانو او نیز به خدمت همی شتابدمکروه جهان دور بادش از جانای بار خدای بلند همتمعروف به رادی و فضل و احسانخواهنده همیشه ترا دعا گویگوینده همه ساله آفرین خواناین عز ترا خواسته زایزدوان عمر ترا خواسته ز یزدانجاوید زیادی به شاد کامیشادیت بر افزون و غم به نقصاننوروز تو فرخنده و خجستهکار تو چو کردار تو بدو جهانکردار تو نیکوتر از تعبدزیرا که نکو دینی و مسلمانمخدوم زیادی و تو مبادیاز خدمت شاه جهان پشیمان
در مدح خواجه عمید المک ابوبکرقهستانی عارض لشکربوستانیست روی کودک منواندر آن بوستان شکفته سمنچون سمن سال و مه در آن بستانلاله یابی و نرگس و سوسنباغبانی بباید آن بت رابایکی پاسدار چو بکزنگر مرا پاسدار خویش کندخدمت او کنم به جان و به تنگرد بر گرد باغ او گردمبر در باغ او کنم مسکنهر که زان گل گلی بخواهد کندگویم آن گل گل تو نیست، مکنور بدین یک سخن مرا بزندگوش او کر کنم به نعره زدنچاکر خواجه را که یارد زدچاکر خواجه عمیدم منآنکه با خطر زدوده اوتیره باشد ستاره روشنخوبتر چیز درجهان سخنستخلق آن خواجه خوبتر ز سخندست او جود رابکارترستزآنکه تاری چراغ را روغنهر چه یابد ببخشد و ننهدبر ستانندگان مال مننگر دلش ز ایران بدانندیباژگونه بر او نهندی منزایران را مثل نماز بردچون شمن در بهار پیش وثناین قیاسیست ورنه زایر اونه وثن باشد و نه خواجه شمنقلم او چو لعبتیست بدیعزیر انگشت او گرفته وطنروزی دوستان ازو زایدچون ز امضاش گردد آبستنای بزرگ بزرگوار کریمای دلت جود وعلم را معدناین جهان با دل تو تنگترستاز دل زفت و چشمه سوزنفضل و کردارهای خوب ترانتوان کرد هیچ پاداشنگر ترا دسترس فزونستیزر به پیمانه می ببخشی و منزر دنیا به پیش بخشش تونگراید به دانه ارزنکس نیابد بهیچ روی و نیافتنیکنامی به زرق و حیله وفنتو بزرگی و نیکنامی وعزبه سخایافتی و خلق حسنهیچکس جزبه نام نیک و به فضلبر نیاورد نام تو به دهنفضل تو رایض موفق بودنیکنامی چو کره توسنرایضان کرگان به زین آرندگر چه توسن بوند ومرد افکنتا بود در دو زلف خوبان پیچواندر آن پیچ صد هزار شکنتا بود لهو و خوشی اندر عشقخوشیی باهزار گونه فتنکامران باش و شادمانه بزیدشمنانت اسیر گرم و حزنفرخت باد و فر خجسته بوادسده و عید فرخ بهمن