ترجيعات شمارهٔ ۱ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدینزباغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آیدکلیدباغ ما را ده که فردامان به کار آیدکلید باغ را فردا هزاران خواستار آیدتو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آیدچواندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آیدترا مهمان ناخوانده بروزی صد هزار آیدکنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آیدچنان دانی که هر کس را همی رو بوی بارآیدبهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آیدازین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آیدبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزیکنون در زیر هر گلبن قنینه در نماز آیدنبیند کس که از خنده دهان گل فراز آیدزهر بادی که برخیزد گلی با می به راز آیدبه چشم عاشق از می تابه می عمری دراز آیدبه گوش آواز هر مرغی لطیف و طبعساز آیدبه دست می زشادی هر زمان ما را جواز آیدهوا خوش گردد و بر کوه برف اندر گداز آیدعلمهای بهاری از نشیبی بر فراز آیدکنون ما را بدان معشوق سیمین بر نیاز آیدبه شادی عمر بگذاریم اگر معشوق باز آیدبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزیزمین از خرمی گویی گشاده آسمانستیگشاده آسمان گویی شکفته بوستانستیبه صحرا لاله پنداری ز بیجاده دهانستیدرخت سبز را گویی هزار آوا زبانستیبه شب در باغ گویی گل چراغ باغبانستیستاک نسترن گویی بت لاغر میانستیدرخت سیب ار گویی زدیبا طیلسانستیجهان گویی همه پروشی وپر پر نیانستیمرا دل گر نه اندر دست آن نامهربانستیبه دو دستم بشادی بر، می چون ارغوانستیبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزیدلا باز آی تا با تو غم دیرینه بگسارمحدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارمدلا گرمن به آسانی ترا روزی به چنگ آرمچو جان دارم ترا زیرا که بی تو خوارم وزارمدلا تا تو زمن دوری نه درخوابم نه بیدارمنشان بیدلی پیداست از گفتار و کردارمدلا تا تو زمن دوری ندانم بر چه کردارممرا بینی چنان بینی که من یکساله بیمارمدلا با تو وفا کردم کزین بیشت نیازارمبیا تا این بهاران را به شادی باتو بگذارمبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزیچه کرد آن سنگدل باتو به سختی صبر چون کردیچرا یکبارگی خود را چنین خوارو زبون کردیچنین خو داشتی همواره یا این خو کنون کردیدوبهر از خویشتن بگداختی یک بهره خون کردینمودی خوار خود را و مرا چون خود زبون کردیترا هر چند گفتم کم کن این سودا فزون کردینخستم برگراییدی و لختی آزمون کردیچو گفتم هر چه خواهی کن فسار از سر برون کردیبرفتی جنگجویی را سوی من رهنمون کردیچو گل خندنده گشت ای بت مرا گرینده چون کردیبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزیترا گرهمچنین شاید بگوی آن سرو سیمین رابگوی آن سرو سیمین رابگوی آن ماه و پروین رابگو آن توده گل را بگو آن شاخ نسرین رابگو آن فخر خوبان را نگار چین و ماچین راکه دل بردی و دعوی کرده ای مرجان شیرین راکم از رویی که بنمایی من مهجور مسکین رابیا تاشاد بگذاریم ما بستان غزنین رامکن بر من تباه این جشن نوروز خوش آیین راهمی بر تو شفیع آرم ثنای گوهر آگین راثنای میر عالم یوسف بن ناصرالدین رابدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزینبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شدنبینی راغ را کز لاله چون زیبا و در خور شدزمین از نقش گوناگون چون دیبای ششتر شدهزار آوای مست اینک به شغل خویشتن در شدتذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شدجهان چون خانه پر بت شد و نوروز بتگرشددرخت روداز دیبا و از گوهر توانگر شدگوزن از لاله اندر دشت بابالین و بستر شدزهر بیغوله و باغی نوای مطربی بر شددگر باید شدن ما را کنون کآفاق دیگر شدبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی با دو نوروزیمی اندر خم همی گوید که یاقوت روان گشتمدرخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتماگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتمبه من شادی کند شادی، که شادی را روان گشتممرا زین پیش دیدستی نگه کن تا چسان گشتمنیم زان سان که من بودم دگر گشتم جوان گشتمزخوشرنگی چوگل گشتم ز خوشبویی چو نان گشتمز بیم بادو برف دی به خم اندر نهان گشتمبهار آید برون آیم که از وی با امان گشتمروانهارا طرب گشتم طربها را روان گشتمبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزیمی اندرگفتگو آمد پس از گفتار جنگ آمدخم و خمخانه اندر چشم من تاریک و تنگ آمدبه گوش من همی از باغ بانگ نای و چنگ آمدکس ار می خورد بی آواز نی بر سرش سنگ آمدمرا باری همه مهر از می بیجاده رنگ آمدزمرد را روان خواهم چواز روی پرنگ آمدبه خاصه کزهوا شبگیر آواز کلنگ آمدزکاخ میر بانگ رود بو نصر پلنگ آمدکنون هر عاشقی کو را می روشن به چنگ آمدبه طرف باغ همدم با نگاری شوخ و شنگ آمدبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزیملک یوسف کنون در کاخ خود چون رودزن خواندندیمان را و خوبان را به نزد خویشتن خواندمن بیجاده گون خواهد بت سیمین ذقن خواندبتی خواند که اورا شاخ باغ نسترن خواندگروهی ماهرویان را به خدمت بر چمن خواندنگاری از چگل خواند نگاری از ختن خواندز خوب آیت الکرسی سه ره بر تن به تن خواندمرا گر آرزوش آید میان انجمن خواندگهی اشعار من خواند گهی ابیات من خواندوگر شیرین سخن گویم مرا شیرین سخن خواندبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزیامیر این گویدم زیرا که او دلها نگه داردبه نزد خویشتن هرکهتری را پایگه داردچه باشد گرچو من مداح در هر شهرو ده داردز مدح اندر نماندهر که از رادی سپه داردبه نزد میر ابو یعقوب نیک ایمن نگه داردزبهر زایر آوردن به ره برمرد ره داردعدو را بند و چه دارد ولی را تاج و گه داردهمیشه روز بدخواهان دولت را سیه داردنه چاهی را به گه دارد نه گاهی را به چه داردزعفوش بهره ورتر هر که افزون ترگنه داردبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزیامیرا! باهنر میرا خداوندت معین باداز ایزد بر تن و جانت هزاران آفرین بادابه دست تو همیشه جام و شمشیرو نگین باداکمینه چاکری زان تو بیش از مستعین باداکسی کو بر زمین عیب تو جوید در زمین باداهمه شغل تو با نیکان و سالاران دین باداره آموز تو اندر کارها روح الامین باداهمه ساله چنین بادی همه روزه چنین بادازمانه دشمنت را وقت کین اندر کمین بادازعدل توجهان همواره چون خلد برین بادابدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی بادونوروزیگرازده فضل تو شاها یکی در آفتابستیهمانادر پرستیدنش هر کس را شتابستیور آن رادی که اندر دست تست اندر سحابستیز بارانش زمین پر گوهر و پر زرنابستیوراین پاکی که اندرمذهب تست اندرآبستیبه آب اندر نگه کردن همه مزد و ثوابستیور این آرام کاندر حلم تست اندر ترابستیحدیث زلزله کردن به چشم خلق خوابستیور این خوشی که اندر خلق تست اندر شرابستیعلاج دردها را چون دعای مستجابستیبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی باد ونوروزیامیرا ! گرجوانمردی به کار آید، جوانمردیوگر مردی همی باید، به مردی در جهان فردیهمی پاید ز تو رادی همی پوید ز تو مردیخزانه درخروش آمد چو آگه شد که می خوردیز غم بفزاید اندر گونه دینارها زردیبه هر هفته جهانی را بپیمایی وبنوردیچو گفتی صید خواهم کرد ،کردی و عجب کردیبه صحرا شیر افکندی ز بیشه کرگ آوردیبلی شاگرد سلطانی و لیکن نیک شاگردینباید روزگاری دیر کاستاد جهان گردیبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزیامیرا ! تابه زین کردی به غزنین اسب تازی رادو پای اندر تکاپو یست گرگانی و رازی رااگر زان سو فروتازی تماشا را و بازی رانه شامی رادل اندرتن بماندنه حجازی رابه تک بردی نشیبی را برآوردی فرازی رابر آوردی حقیقی را فروبردی مجازی راامیرا ! کارسازی تو و زینی کارسازی رانیندیشی بلندی را نیندیشی فرازی رابه مردی شادمان کردی روان میر غازی رابدنی خوشنود کردستی نظام دین تازی رابدان شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزیطراز جامه شاهان همی بینم به نام توبر اسبان برفکنده خلعتی زین و ستام توهمی ترسند جباران عالم از حسام توستاره از فلک رشوت فرستد زی سهام تومه و خورشید را رشک آید ای خسرو ز جام توخطایی کس نیابد هیچگه اندر کلام تونظام عالمی بنهاد یزدان در نظام توبه شکر اندر جهان مانده ست هر کس زیر وام توسزد بر مهتران فخر آورد کهتر غلام تومنظم کشور و لشکر بوداز انتظام توبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزیکجا اندر جهان میری و سالاری همی بینمز شکر منتت بر گردنش باری همی بینمنه اندرمردمی کردن ترا یاری همی بینمنه جز آزادگی کردن ترا کاری همی بینمزتو خوبی به جای خلق بسیاری همی بینمکریمی را بر تو تیز بازاری همی بینمز کردار تو هر کس را به گفتاری همی بینمز نیکویی به هر دم از تو کرداری همی بینمبر دیگر کسان با هر گلی خاری همی بینمترابر جایگه بیخار گلزاری همی بینمبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزیامیرا! بر نتابد پیل خفتان گرانت رازگردان کس به زه کردن نداند مرکمانت رانگه کن تا کمر بینی که چون زیبد میانت رایقین بخردان بنگر که چون ماند گمانت راهمی رشوت پذیردجان جباران سنانت راهمی دعوی کند پایندگی بخت جوانت راچنان خوداده ای بر چیز بخشیدن بیانت راکه در بخشیدن گنجی نرنجاند زبانت رازمانه آشکارا کرد نتواندنهانت راهمه آسایش و شادی تنت را باد وجانت رابدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزیترا عار آیدار جز گرد مردی پر جگر گردیکنون معروفی و فردا ازین معروفتر گردیتو آن شاهی که اندر صید گرد شیر نر گردیبه میدان گر سالاران بازور و هنر گردیبه نام نیکو ودولت فریدون دگرگردیبه مردی چون پدر گشتی به شاهی چون پدر گردیشه فرخنده پی هستی شه پیروز گر گردیبزرگی را و شاهی را درخت بارور گردیچو اسکندر به پیروزی جهان را گرد بر گردیبه داد و عدل در گیتی چو نوشیروان سمر گردیبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزیامیرا باش تا سلطان ترا طبل و علم سازدز بهر جنگ بدخواهان ترا خیل و حشم سازدسپاهی از عرب خواهد سپاهی از عجم سازدترا اندر سپهداری مکان روستم سازددر آن کشور که تو خواهی ترا باغ ارم سازدچوایوان مداین مر ترا ایوان جم سازدز بهر خدمتت مردان مرد محتشم سازدزمال خویشتن یک یک ز بهر تو نعم سازدبه مدح تو عطا بخشد بنام تو درم سازدنه آن خسرو ز فرزندان همی یک خوب کم زدبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی باد ونوروزیبسازد کار تو زیرا که شاه کارسازست اوامیر حق شناسست او، شه کهتر نوازست اوجهان او را ست و ز شاهان گیتی بی نیازست اوخداوند نشیبست اوخداوند فراز ست اوگهی کهتر نوازست او گهی دشمن گدازستبه رادی چون سحابست اوبه پاکی چون نماز ست اوحجاز او گر ترا بخشد خداوند حجازست اووگر گویی طرازم ده خداوند طراز ست اوبه طاعت خلق را ز ایزد سوی جنت جو از ست اوترا از آشکارا یکدل و پاکیزه رازست اوبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزیدگر نوروز را خیل از در مشکوی بگذاریبه هنجاری که کاری تو گل خودروی بگذاریوز آن سوخان وزین سورای را یکسوی بگذارینه آنجا رنگ بگذاری نه اینجا بوی بگذاریقضای تیغها را بر سر بدگوی بگذاریبه نیرو زورمندان را بر و بازوی بگذارینه تاب اندر تن شیر نر از نیروی بگذارینه طاقت در روان دشمن بدخوی بگذاریکجا چوگان به کف گیری ز کیوان گوی بگذاریبه نیزه موی بشکافی به ناوک روی بگذاریبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک رادر جهان هر روز جشنی بادو نوروزیهمی تا بر جهان فضلست فرزندان آدم راچو بر هر چشمه ای، حیوان وبر هر چاه، زمزم راهمی تابرخزان باشد بهی نوروز خرم راچو بر خلدی وبر کرباس دیبار او ملحم راهمیشه تابه گیتی شادیی از پی بود غم راچنان چون کز پی هر سور دارد دهر ماتم راهمی تا بر هنرهر جای بستایند رستم راچنان کاندر جهانداری و اندر مرتبت جم رامقدم بادی اندر پادشاهی هر مقدم رامطیع خویش گردانیده جباران عالم رابدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روزجشنی بادو نوروزیسپه را پشتبان بادی جهان را پادشا بادیجهان را پادشا بادی طرب را آشنا بادیامیر کاردان بادی شه فرمانروا بادیعجم را روستم بادی عرب را مرتضا بادیمخالف را شقا بادی موافق را بقا بادیمعین مؤمنان بادی امید اولیا بادیخداوند سخن بادی خداوند سخا بادیخداوند نعم بادی خداوند عطا بادیشفای هر غمی بادی و دفع هر بلا بادیبزرگی را بقا بادی بقا را منتها بادیبدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزیملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
شمارهٔ ۲ - در مدح امیرابو محمد بن محمود غزنویهمی گفتم که کی باشد که خرم روزگار آیدجهان از سر جوان گردد بهار غمگسار آیدبهار غمگسار آید که هر کس را به کار آیدبهاری کاندر و هر روز می را خواستار آیدزهر بادی که بر خیزد کنون بوی بهار آیدکنون ما را ز باد بامدادی بوی یار آمدچو روی کودکان ما درخت گل به بار آیدنگار لاله رخ باما به خرم لاله زار آیدمی مشکین گسارد تا گه بوس و کنار آیدهوا خوش گردد و با طبع خسروسازگار آیدازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزیکرامی خوردن آیینست، می خوردن کنون بایدبپرس از من که می خوردن درین ایام چون بایدنخست اندر میان باری می بیجاده گون بایدپس آنگه ساقی پاکیزه چون سیمین ستون بایددو سه رودی بیکجا ساخته چون ارغنون بایدسرود مطرب ساده طرب را رهنمون بایدبه هر دوری که می خوردی، طرب کردن فزون بایدموافق دوستان یکدل همی نیک آزمون بایددل اندر شادی و رامش به آرام وسکون بایدزمجلس دشمن خسرو به هر حالی برون بایدازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزیمی اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنمایدتو گویی گل همی هر روز در می رنگ بفزایدمی از گل گونه بستاند، گل از می رنگ بربایدگل و می را تو پنداری که یک مادر همی زایدنگارینا بدین شادی مرا گر می دهی شایدمی اکنون ده که می تن را همی چون روح دربایدطبیب من گلست و گل مرا جز می نفرمایددل زاهدکه می بیندبه می حقا که بگرایدگل آنک وقت آن آمد که چشم از خواب بگشایدچو روی خوبرویان مجلس خسرو بیارایدازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزینگارا بوستان اکنون ندانی کز چه سان باشدگشاده آسمان دیدستی اندر شب؟ چنان باشدازین سو نسترن باشد از آن سو ارغوان باشدبهشتی در میان باشد بهاری بر کران باشددرختان را همه پوشش پرند و پرنیان باشدهوای بوستان همچون هوای دوستان باشدبیا در بوستان چونان که رسم باستان باشدتو سروی و گلی و سرو و گل در بوستان باشدگلی لیکن ز تو تا سرخ گل چندان میان باشدکه از قدر بلند شاه تا هفت آسمان باشدازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزینگارا چند ره گفتی که چون وقت بهار آیدترا بامن گه می خوردن و بوس و کنار آیدبهار آمد همی گوی برو تا گل به بار آیدهمی نومیدیم زین وعده نومیدوار آیدترا زین وعده اندر دل به روزی صد هزار آیدمرا آری بدین گفتارت ای جان استوار آیدچو چیزی از تو بشنیدم دل آن را خواستار آیدگر اندر دل نداری، باد پیمودن چه کار آیدترا ترسم که بوس من همی بر چشم خوار آیدندانی کز لبم بوی بساط شهریار آیدازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزیدلا یار دگر جستی بدین کار از تو خوشنودمتو از زاری بیاسودی من از خواری بیاسودمتن اندر مهر آن کز من نیندیشد بفرسودمروان اندر هوا و مهر بد مهری بیالودمنه روزی راست بنشستم نه یک شب شادبغنودمنه برامید آن کاخر مگر زین کار برسودمنگاری بر کفم دادی که چون آواش بشنودمبر آن کس کاین نگاراز کف او گم شد ببخشودمبدین خوبی که تو کردی ترا بسیار بستودممحل و جاه تو ای دل بر خسرو بیفزودمازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزیبهار آمد من و هر روز نو باغی و نوجاییبه گشتن هر زمان عزمی به بودن هر زمان راییقدح پر باده رنگین به دست باده پیماییچو مرغ از گل به گل هر ساعتی دیگر تماشا یینگاری با من و رویی نه رویی بلکه دیباییازین خوشی، ازین کشی، ازین در کار زیباییخردمندی که از رایم خبر دارد به ایماییغزلگویی که مرغان را به بانگ آرد به آواییمن و چنگی و آن دلبر که او را نیست همتاییزمن کرده مدیح شاه را هزمان تقاضاییازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزیامیر عالم عادل نبیره خسرو غازیجلال دولت عالی امین ملت تازیملک بو احمد محمود زیبای سرافرازیشهنشاهی که روز جنگ با شیران کند بازیایا شاه جهانداری که فردی و بی انباز یچه اندر مملکت گیری، چه اندر مملکت سازیبزرگی راو شاهی را، هم انجام و هم آغازیجهانداری زتو نازد، تو از فضل و هنر نازیتو آن شاهی که گیتی را زبد کیشان بپردازیبه تیغ و تیر خان و مان بدخواهان بر اندازیازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزینباشد بس عجب شاها! اگر شادی کندشاهیز چون تو شه، که شاهان چون ستاره اندو تو چون ماهیچنان کز تو به نزدیک منست ای خسرو آگاهیز تو تا خسروان چندان بودکز ماه تاماهیایا مرگاه شاهی را به جای یوسف چاهیجهان از عیب و آهو پاک باشد تا تو بر گاهیزبس پرهیز و بی طمعی و ازبس دست کوتاهیولایت را نکو داری رعیت را نکو خواهینکو رویی نکو خویی نکو طبعی نکو خواهیترا پرهیز پیران داد یزدان در به برناهیازین فرخنده فروردین وخرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت باد پیروزیامیرا در دل هر کس ترا جایی همی بینمدل هر مهتری را سوی تو رایی همی بینمبه تو هر راد مردی را تو لایی همی بینمنه در گیتی چو تو پیری و برنایی همی بینمنه در شاهی ترا یاری و همتایی همی بینمدلت را چون فراخ و پهن دریایی همی بینمزتو اندر جهان پیوسته آوایی همی بینمزعدل تو ولایت را چو دیبایی همی بینمترا زین کاردانی کارفرمایی همی بینمز رای ملک آرا ملک آرایی همی بینمازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزیاگر فضل و هنر باید همی فضل و هنر داریوگر اصل و گهر باید همی اصل و گهرداریبه هر کاری توان داری زهر علمی خبر داریزمال و ملک دنیا نام نیکو دوست ترداریهمه گفت نکو نامی چوسیم و زر ز بر دارینداندکس که تو اندر نکو نامی چه سر داریزنام بدهمیشه خویشتن را برحذر داریشهان رسم دگردارندو تو رسم دگرداریبه رسم نیکو از شاهان گیتی سر زبر داریهمه راه و نهادو عادت و رسم پدر داریازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزیپسر کو چون پدر باشد ستایش را سزا باشدپدر کز جان و دل چونان پسر جوید و رواباشدپسر نزد پدر زیرا گرامی تر عطا باشدبه خاصه چون پسر نیکو خو و نیکو لقا باشدپسر باید که چون تو نیکنام و پارسا باشدخطا گفتم چو تو اندر جهان دیگر کجا باشدهر آن کس کو بی اندیشه سخن گوید خطا باشدچگونه پارسا باشد کسی کو پادشا باشدکسی کو پادشاه و مهتر و فرمانروا باشدبه آن کوشد که او را همت و کام وهوا باشدازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزیبه رنج دل تو پروردی امیرا نیکنامی راچنان چون مادر دلسوز فرزندگرامی راسخا را دوستر داری . . . مر نامی راثنارا بیشتر جویی که غمگین شادکامی راعطای تو بر آورده ست خاصی را و عامی راچو نام تو یمینی و امینی و نظامی رابشوید رای تو از روی شبها تیره فامی راکف جود تو چون پدرام گرداند نظامی راهزار آلت فزون داری بزرگی و همامی راجهان پیش تو زین گردن نهاده مر غلامی راازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزیدل سلطان نگه داری ترا هر روز به باشدچنین باشی جهان از قدر تو بسیار که باشدپسر کو با پدر همدل بود هر روز مه باشدبه خاصه چون پدر گیتی گشای و تاج ده باشدچنین بایدکه هر کس رابتو احسنت و زه باشدکمانت روز و شب با دشمن سلطان بزه باشدحدیث تو همه با دشمنانش »دار« و »ده « باشدجواب تو مرایشان را به هر گفتار نه باشدهمیشه دامنت با دامن طاعت گره باشدترا با دیگران اندر چنین معنی فره باشدازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزیجز از سلطان زهر شاهی که باشددر هنر بیشیچنان چون کاندر آن بیشی به قدر و منزلت پیشیمعین دینی و ویران کننده بدعت کیشیبدان ماندکه دین پاک را نزدیکتر خویشیولی رادر دهن نوشی عدو را بر جگر نیشیعدو خیشست و تو چون ماه تابان آفت خیشیجز از نیکی نفرمایی جز از نیکی نیندیشیخویی داری نکو و آنگه به صورت چون خوی خویشیز چندین مال و چندین زر که بر پاشی و بپر یشیعجب باشد که باشددر جهان تنگی و درویشیازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیبت خسرو عادل سعادت باد و پیروزیامیرا همتی داری که با او هیچ برناییندانم با چنین همت کرا باشد تواناییجهانداری به خود کامی عطا پاشی به خود راییبزرگان را عطا دادن بیاموزی و بنماییترا باید جهان تا تو مراورا کارفرماییدر گفتار دربندی در کردار بگشاییچو نوشروان به عدل و داد گیتی را بیاراییبه تیغ تیز باغ پادشاهی را بپیراییبه وقتی کر شرف گویند با خورشید همتاییدل سلطان نگه داری بپنهانی و پیداییازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزیخداوندا بدین مایه بکردم برتو استادینه زان گفتم من این کز تو پدر را نیست آزادیتو اندر خدمت سلطان مثل با جنبش بادیفزونتر کو ترا فرمود هرگز پای ننهادیبه خدمت کردن بسیار داد خویشتن دادیبدین سلطان ز تو شادست و تو از خویشتن شادیهمایونی بر سلطان زمادر نیکدل زادیبه فرخ فال بر گیتی در اقبال بگشادیزعدل وداد تو گم گشت نام جور و بیدادیهمیشه همچنین باید همیشه همچنین بادیازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزیخداوندا ندیدم هیچ سالاری به سنگ تونه اندر کارها شاهی به آیین و به هنگ تونباشد کوه را وقت درنگ تو در نگ توجهان هرگز نخواهد تا توباشی آدرنگ توبه وقت کارزار خصم و روز نام و ننگ توفلک درگردن آویزد شغا و نیملنگ تونیاید هیچ شاهی سوی تو هرگز به جنگ توور آید باز گرداند ز راه او را خدنگ توبه آتش ماند اندر جنگ تیغ آب رنگ توخداوند آب گردانید آتش را به چنگ تواز این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزیاجل خواهد که همچون تیغ مردمخوار تو باشدقضا خواهد که همچون تیر جان او بار تو باشدز بیم تیغ تو آن را که دشمن دار تو باشدهمه ساله دو رخ بر گونه دینار تو باشدظفر درجنگها دایم سپهسالار تو باشدجهان راچشم و گوش و دل سوی گفتار تو باشدهمیشه دولت و پیروزی اندر کار تو باشدخدای اندر همه وقتی معین و یار تو باشداجل با تیغ تو باشد کجا پیکار تو باشدقضا باتیغ تو آنجا رود کآزار تو باشداز این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزیبه وقتی کز دولشکر گاه بانگ کوس برخیزدخروش کوس گردان را زخواب خوش برانگیزدعلامت کش به گوش نیزه منجوق اندر آویزدبرآید نیلگون ابری که گل برزعفران بیزدیلان را سرخی اندر روی با زردی در آمیزدبخندد تیغ و از چشمش بوقت خنده خون ریزدچو گویند اینک آمد میر تا با خصم بستیزدز دو لشکر نماند هیچ سالاری که نگریزدکسی کز مرگ نندیشد نه از کشتن بپرهیزدز بیم و هیبت شمشیر او بر اسب خون میزدازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزیگر اندرو وهم گنجیدی جهان میدان تو بودیور اندر عقل شایستی سپهر ایوان تو بودیچو هندوی فلان، رضوان به در، دربان تو بودیدرخت طوبی اندر ساحت بستان تو بودیهمیدون کوثر اندر ژرف ماهیدان تو بودنبه خلوت هر شبی حور دگر مهمان تو بودیهر آن چیزی کز آن اندیشه کردی زان تو بودیاز ایزد آیتی چون نام تو درشان توبادیپس از فرمان ایزد در جهان فرمان تو بودیبقای این جهان اندر گرامی جان تو بودیاز این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزیامیرا! توبه هر خوبی و نیکویی سزاواریازیرا خوب کرداری چنان چون خوب دیداریتوان گفتن ترا کاندر جهان فردی و بی یاریبه دانایی و بینایی و بیداری و هشیاریحدیث ملک و کار عالم و شغل جهانداریتو اندرخواب به ورزی که دیگر کس به بیداریبخیلی را همی اندر دیار خویش نگذاریکریمی را ورادی را همی آیین پدید آریبکوشی تادل کس را به گفتاری نیازاریتو گر خواهی چنین چیزی ندانی کرد پنداریاز این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزیسزای تو ترا شاها ندانم آفرین گفتنهمی شرم آیدم زین خام گفتاری چنین گفتنخجل گشتم ز بس حلم ترا کوه وزمین گفتنفرو ماندم ز بس جود ترا ماء معین گفتنحدیث تیغ و تیرو قصه تاج و نگین گفتنترا بر کشوری یا برفزونتر زان امین گفتنجلال وهمت و قدر ترا چرخ برین گفتنپناه داد و دین خواندن بلای کفرو کین گفتنچه خوانم مرترا شاها که دل شد سیر ازین گفتنبگو تامن بگردانم ترا مدح متین گفتناز این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزیخداوندا! گهر دانی که شهری پر گهر بیندبکوشد تا بچیند هر چه درقیمت ز بربیندچو بر گردد گهر هر جای از جنس دگر بیندزمین را از گهر چون گلستان بارور بیندهمه گوهر سزای تاج و زیبای کمر بیندکمینه گوهر اندر قیمت یک تنگ زر بیندبماند خیره در چندین گهر کز پیش در بیندنداند زان چه برگیرد، که اندر پیش بر بیندگهرهای بهایی گونه گون اندر گذر بیندگذرها را همه پراز لآلی و گهر بینداز این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزیجوان دولت خداوندا! جوانبخت و جوان بادیفراوان دوستان داری به کام دوستان بادیجهانداری ترا زیبد خداوند جهان بادیز دولت بهره ور بادی به شاهی شادمان بادیهمیشه کامران بودی، هماره کامران بادیبه از نوشین روان گفتی به از نوشیروان بادیز گردون بی ضرر بادی به گیتی بی زیان بادیبقای دین و دولت رابه دست و دل ضمان بادیازین نوروز فرخنده به شادی جاودان بادیدل من مر ترا شاها چنان خواهد، چنان بادیاز این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزینصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
شمارهٔ ۳ - در مدح ابوالحسن علی بن فضل بن احمد معروف به حجاجماه فروردین جهانرا از در دیدار کردابر فروردین زمین را پر بت فرخارکردباد گویی نافه های تبتستان بردریدباغ گویی کاروان شوشتر آوار کردگلبن سرخ آستین صد ره پر یاقوت کردگلبن زرد آستین کر ته پر دینار کرداین بهار خرم شادی فزای مشکبویخاک را بزاز کرد وباد را عطار کردتاز چشم نرگس تازه بنفشه دور شدغنچه گل با شکوفه ارغوان دیدار کردچشم نیلوفر چو چشم ماندگان در خواب شدتانم نسیان دو چشم لاله را بیدار کردزند واف زند خوان چون عاشق هجر آزمایدوش بر گلبن همی تا روز ناله زار کردازنوای مرغ گویی خواجه سید به باغمطربی پنجاه را چون خسروی بر کار کردخواجه حجاج آنکه از جمع بزرگان جهانایزد اورا برگزید و بر جهان سالار کردجاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج بادبرترین مهتر به کهتر کهترش محتاج بادعید همچون حاجیان نوروز را پیش اندرستاینت نوروزی که عیدش حاجب و خدمتگرستعید اگرنوروز را خدمت کند بس کار نیستچاکر نوروز را چون عید سیصد چاکرستعید را زینت زمال وملک درویشان بودزینت نوروز هم باری به نوروز اندرستبر زمین اور ا به هر گامی هزاران صورتستبر درخت او را به هر برگی هزاران گوهرستتیغهای کوه از وپر لاله و پر سوسنستمرزهای باغ ازو پر سنبل و سیسنبرستپاره های سنگ ازو چون تخته های بسدستتلهای ریگ ازو چون توده های عنبرستکوه ازو پر صورتست و دشت ازو پر لعبتستباغ ازو پر زینتست و راغ ازو پر زیورستبوستان خواجه راماند، نماندکز قیاسبوستان خواجه سید بهشت دیگرستخواجه را سر سبز باد و تن قوی تا بر خوردزین همایون بوستان کاین خواجه را اندر خورستجاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج بادبرترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باددشت گویی گستریده حله دیباستیکوه گویی توده بیجاده و میناستیکشتزار از سبزه گویی آسمانستی درستوآسمان ساده را گویی کنون صحراستیارغوان لعل گویی دو لب معشوق ماستلاله خود روی گویی روی ترک ماستیگلبن اندر باغ گویی کودکی نیکوستیسوسن اندر راغ گویی ساقیی زیباستیاز درخت سیب و بادام شکفته بوستانراست پنداری که فردوسی پر از حوراستیابر گویی کشتی پر گوهرستی درهوارعد گویی ناله و غریدن دریاستیقطره باران چکیده در دهان سرخ گلدر عقیقین جام گویی لؤلؤ بیضاستیاندرین نوروز خرم، بر گل سوری، به باغیاد خواجه خورد می می، گر مرا یاراستیخواجه حجاج آن کوکس نبوده در جهانکه به رادی دست او را در جهان همتاستیجاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج بادبرترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باداندرین گیتی به فضل و رادی او را یار نیستجز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیستتیز بازاری همی بینم سخا را نزد اواینت بازاری که در گیتی چنین بازار نیستاز پی نام بلند و از پی جاه عریضملک او و مال او را نزد او مقدار نیستبهترین چیزی به نزد اهل دانش دانشستهیچ دانش نیست کو را اندر آن دیدارنیستگرچه در هر چیز گفتاری بود گوینده راهیچ کس را در کمال و فضل او گفتار نیستگوش نشنیده ست گفتاری ازو کز روی طعنکس تواند گفت کاین گفتار چون کردار نیستزود تیز و زود تند آزار باشد هر شهیخواجه باری زود تیز و زود تند آزار نیستزایران را بار باشد هر زمانی نزد اوور چه درد ده روز پیشش مهتران را بار نیستاز بلندی همت او وز بزرگی اصل اوهمچنین زیبد از و این نیکویی بسیار نیستجاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج بادبرترین مهتر به کهتر کهترش محتاج بادهمتی دارد که جز فرق ستاره نسپردهیبتش حایل چنان کاندر جهان همت خوردهر چه ماهی باشد اندر قعر دریا خون شودگر سموم هیبتش بر قعر دریا بگذردوربه دی مه باد جودش بگذرد بر کوه ودشتخار خشک و سنگ خارا لاله بیرون آوردشیر، گر عدلش برانگیزد، در اقلیمی دگردست و پایش لرزه گیرد چون شکاری بنگرددولت او را در کنار خویش پرورده ست و اودر کنار خویش چون فرزند زایر پروردمهتران بسیار دیدم کس چنین مهتر نبودراست گوید هر که گوید مردم از مردم بردگر سخن گوید سخندان باید اندر پیش اوتامعانی یاد گیرد تا نکتها بشمردکس بود کو ظن برد کاندر هنر گشتم سمرخویشتن را جاهلی یابد چودر او بنگردچشم بد زو دور باد و دولتش پاینده بادتا ز عمر و از جهان و از جوانی بر خوردجاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج بادبرترین مهتر به کهتر کهترش محتاج بادمهتر گو را چو حاتم کهتر و در بان بودگر کسی گوید چنو باشد کسی نادان بودآنکه این اندیشه او را باشد او را مرده دانگو چنو باشد کسی گر کالبد چون جان بودهمچنین باشد به صورت لیکن اندر باب فضلنیست ممکن کاندرین گیتی چنوانسان بودپیش مردم چند گویی از سخا وهمتشکاین دو چیزی نیست کان از مردمان پنهان بودنام رادی و بزرگی جز بر او بر دیگراناز در تحقیق صرف تهمت و بهتان بوداز پی آن تاز خورشیدش فزون باشد شرفمشتری خواهد که او را شرفه ایوان بودبس کسا کاندر گهر و اندر هنر دعوی کندهمچو خر در خرد ماند چون گه برهان بودخواجه بی دعوی همی برهان نماید زین دو چیزخواجه را برهان نمودن زین دوچیز آسان بودتنگدل گردد چو عاشق از غم معشوق خویشگر زمانی خوان او بی زایر و مهمان بودجاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج بادبرترین مهتر به کهتر کهترش محتاج دادتابه فروردین جهان چون حله رنگین شودبوستان پر لاله و پر سوسن و نسرین شودتا چو از گل شاخ گل چون افسر کسری شودوز سمن شاخ سمن چون محفه شیرین شودتا چو باغ از برگریزان چون تن بیدل شودآسمان از ابر تیره چون دل غمگین شودتا چو سرو از برف گرد اندر کشد سیمین زرهبرگ شاخ رز چنان چون غیبه زرین شودتا بدان وقتی که همچون گوی سیمین گشت سیبنار همچون حقه گرد عقیق آگین شودیا چو لاله گردد اندر دشت چون تابان چراغباده اندر خم چو رخشان آذر بر زین شودشاد باد و دوستش از شادی او شاد بادتا عدو زین انده و غم بیدل و بیدین شوددوستانش را شود حنظل طبر زد در مذاقهر سو موبر تن برخواه او زوبین شودماه فروردین و سال نو بر او فرخنده بادهر سخن کاندر جهان باشد کنون آمین شودجاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج بادبرترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
ابیات پراکندهناب است هر آن چیز که آلوده نباشدزین روی ترا گویم کازاده نابی********* *********پسر آن ملکی تو که به مردی بگشادزعدن تا خزران و زخزران تا ککری ********* *********هر چون نگرم قصه من با کرم توچون قصه آن اشتر و ماه است و عرابی********* *********هر چون نگرم قصه من با کرم توچون قصه آن اشتر و ماه است و عرابی********* ********* تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنجتا زردبود چون رخ مهجوران آبی********* *********ای دیده ها چو دیده غوک آمده برونگویی که کرده اند گلوی ترا خبه
ایا خورشید سالاران گیتیسوار رزمساز و گرد نستوه********* *********د رتنور ویل بادا دشمنتاز بلسک چینور آویخته ********* *********لیک نزدیک او چنان باشدکه سگ از دور می کند دوله********* *********تا خوید نباشد به رنگ لالهتا خار نباشد به بوی خیروبرفضل او گوا گذراند دلگرچه گوا نخواهند از خستواندر میزد با خرد و دانشاندر نبرد با هنر و بازواز راستی چنانکه ره او راگویی زده ست مسطره و سازوای زایران زبر تو آکندههم کیسه های لاغر و هم کندودست و زبان بدو نرسد کس راآری به ماه بر نرسد لا تو********* ********* تا مورد سبز باشد چون زمردتالا سرخ باشد چون مرجان********* *********تا زر نباشد به قدر سرمهتا لاد نباشد به شبه لادن
از ره صورت باشد چون اوگونه عنبر دارد و لادن********* *********پیاده سپه آرای او دویست هزارچو پیل مست و پلنگ نژند و ببردمان ********* *********یکی شادمانی بد اندر جهانخنیده میان کهان و مهان********* *********من پیرم و فالج شده ام اینک بنگرتا نولم کژ بینی و کفته شده دندان********* ********* بفروز و بسوز پیش خویش امشبچندان که توان زعود و از چندن********* *********روز رزم از بیم او در دست و در پای عدوکنده ها گردد رکاب و اژدها گردد عنان
به مهمان هوازی شاد گردمز دست رنج و غم آزاد گردم********* *********بر شاد گونه تکیه زده شاد و شاد کامدولت رهی و بخت مطیع و فلک غلام ********* *********خیز تا گل چنیم و لاله چنیمپیش خسرو بریم و توده کنیم********* *********کوس تو کرده ست بر هر دامن کوهی غریواسب تو کرده ست بر هر خامه ریگی صهیل********* ********* زسر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوستبصید گاه ز بهر زه کمان تو رنگ********* *********کاروانی بی سرا کم داد جمله بارکشکاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ
مرا گریستن اندر غم تو آیین گشتچنانکه هیچ نیاسایم از غریو و غرنگ********* *********بدانسان که هستی چنان می نمایزن هرزه لاف و ختنبر مباش ********* *********میدانت حربگاهست خون عدوت آبتیغ اسپر غم و شنه اسبان سماع خوش********* *********ای کرده مرا خنده خریش همه کسمارا ز تو بس جانا مارا ز تو بس********* ********* من چون چنان بدیدم جستم زجای خواببا هو به دست کرده بر اشتر شدم فراز********* *********هوازی مرا گوید آن شکرین لبکه ای شاعر اندر سخن ژرف بنگر
بهانه جوید بر حال خویش و همت خویشکزان مزاج ذخیره ست و زین مزاج سپار********* *********اندر میزد حاتم طایی تویی به جوداندر نبرد رستم دستان روزگار ********* *********بخت شماو عز شما هر دو بر فزونوان مخالفان و بد اندیش در نهار********* *********آشکو خد برزمین هموار برهمچنان چون بر زمین دشوارتر********* ********* نیکو مثلی زده ست شاها دستوربز را چه به انجمن کشند و چه به سور********* *********از حسن رای تست که گیتی سرای تستگیتی سرای تست ز کیماک تا خزر
با هنر او همه هنرها یافهبا سخن او همه سخنها ترفند********* *********تا نبود چون همای فرخ کرگسهمچو نباشد به شبه باز خشین پند ********* *********گهی سماع زنی گاه بر بط و گه چنگگهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا********* *********راست گفتی عتاب او بر منهست از بهر بردن جناب********* ********* ماه منیر صورت ماه درفش تستروز سپید سایه چتر بنفش تست********* *********زو دوسترم هیچ کسی نیست و گرهستآنم که همی گویم پازند قرانست