انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 86 از 718:  « پیشین  1  ...  85  86  87  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۴۹

دل زهر نقش گشته ساده مرا
دو جهان از نظر فتاده مرا

زه نگیرد کمان پر زورم
نکشد عقل در قلاده مرا

تا چو مجنون شوم بیابانگرد
می گزد همچو مار، جاده مرا

صبر در مهد خاک چون طفلان
دست بر روی هم نهاده مرا

چون گهر قانعم به قطره خویش
نیست اندیشه زیاده مرا

می دهد بی طلب مرا روزی
آن که کرده است بی اراده مرا

صد گره در دلم فتد چو صدف
یک گره گر شود گشاده مرا

تا به روی تو چشمم افتاده است
آفتاب از نظر فتاده مرا

شد ز مستی کمان سخت فلک
سست در قبضه چون کباده مرا

چون کدو نیست شیشه در بارم
نکند خرد، زور باده مرا

نه چنان بر سخن سوارم من
که توان ساختن پیاده مرا

تخته مشق نقش ها کرده است
همچو آیینه، لوح ساده مرا

هر قدر بیش باده می نوشم
می شود تشنگی زیاده مرا

بی خودی همچو چشم قربانی
کرده آسوده از اراده مرا

باز می آورد ز مستی عشق
همچو آب خمار، باده مرا

مانع سیر و دور شد صائب
صافی آب ایستاده مرا
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۵۰

شانه زند چو کلک من طره مشکفام را
سرمه خامشی دهد طوطی خوش کلام را

فاخته کو، که بوسه بر کنج دهان من زند؟
سرو پیاده گفته ام شیشه سبز فام را

مرغ چمن رمیده ام زخمی خار آشیان
کی به بهشت می دهم حلقه چشم دام را

در ته پای سرو می نشأه بلند می دهد
ساقی سبز خوش بود باده لعل فام را

تیغ دو دسته گر زند خار به چشم روشنم
شعله من نمی کشد دشنه انتقام را

رحم به تیره روزی صائب دلشکسته کن
دور کن از عذار خود طره مشکفام را


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۵۱

ای ز تو شور در جگر کلک شکر نوای را
رشته آه در گره فکر گرهگشای را

سرو ریاض مغفرت آه ندامت است و بس
تا به که مرحمت کند عشق تو این لوای را

تا نکند سعادتش مست غرور، قسمتت
مالش از استخوان دهد مغز سر همای را

داغ محبت است و بس خانه فروز جان و دل
نیست ز روزن دگر روشنی این سرای را

باده عقل سوز را داروی بیهشی مزن
نیست به سرمه حاجت آن چشم جنون فزای را

محمل لیلیی کز او ناله من بلند شد
راه به خود نمی دهد زمزمه درای را

آن شکرین لبی که من ناله ازو چو نی کنم
غوطه به زهر می دهد طوطی خوش نوای را

صبح قیامتش بود پرده خواب در نظر
هر که به خواب بیند آن نرگس فتنه زای را

سوخت بساط هستیم ریخت بنای طاقتم
چند پر از نفس دهم آه شکسته پای را؟

خانه سست جسم را کوه غم است پشتبان
راه به خویشتن مده باده غم زدای را

روح شکسته بال را تا پر و بال می شود
رخنه ملک دل مکن خنده دلگشای را

صائب آتشین زبان چون سر حرف وا کند
نغمه به لب گره شود بلبل خوش نوای را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۵۲

ای فکر تو نقشبند جانها
یک حلقه ذکرت آسمانها

در بحر تو کشتی خرد را
از لنگر صبر، بادبانها

شد هاله آفتاب تابان
از نام تو روزن دهان ها

صحرای طلب ز جستجویت
مسطر زده شد ز کاروان ها

از حسن یگانه تو گردید
چون غنچه یکی، دل و زبان ها

از لب به هوای پای بوست
دامن به میان شکسته جانها

چون فاخته، قدسیان گرفته
بر سرو بلندت آشیانها

کردند حلال، خون خود را
از شرم رخ تو گلستان ها

از رشک زمین ندارد آرام
در عهد خرامت آسمان ها

چون صبح، گشاده اند آغوش
از شوق خدنگت استخوان ها

سودای تو در قلمرو خاک
برقی است میان نیستان ها

شرم تو ز پاکدامنی ها
شد پرده خواب پاسبان ها

چون سیل، ز شوق قلزم تو
در رقص روانی اند جانها

شوق تو ز نقش پای رهرو
در راه فکنده کاروانها

در وادی بی نشانی تو
شد جاده، فلاخن نشان ها

از شرم نزاکت تو خوبان
باریک شدند چون میانها

چون سبزه ز جلوه بلندت
پامال شدند آسمان ها

از روی گشاده تو گردید
در بسته چو غنچه، گلستان ها

در خاک، چو نبض، بی قرارند
از شوق خدنگت استخوان ها

در گل به گلاب صلح کردند
در عهد رخ تو باغبان ها

از خلق معنبر تو گردید
پیراهن یوسف آسمان ها

زرین چو زبان شمع گردید
از حرف سخای تو زبان ها

در جلوه گه تو کوه طاقت
چون کاه شد از سبک عنان ها

چون وصف تو مومیاییی نیست
از بهر شکسته زبان ها

بد، خوب نگردد از ریاضت
خونریز ز چله شد کمان ها

داغ تو به بوالهوس نچسبد
ریزد ز تنور سرد، نان ها

کلک تو رسانده است صائب
در هر کف خاک، گلستان ها
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۵۳

ای حسن تو برق خانمانها
عشق تو دلیل آسمانها

عشق تو نگارخانه دل
سودای تو سرنوشت جانها

در وصف رخ تو بلبلان را
خون می چکد از سر زبانها

شد دسته گل ز تازه رویی
بر سرو بلندت آشیانها

از خجلت روی لاله رنگت
شبنم زده گشت بوستانها

پیچد چو زبان غنچه بر هم
پیش تو زبان خوش بیان ها

ده در عوض دری گشایند
دست است زبان بی زبان ها

زان قامت چون خدنگ پیچید
چون مار به خویشتن سنان ها

بر شیر شده است چون قفس تنگ
زان خوی پلنگ، نیستان ها

چون رشته سبحه پر گره شد
زنار ز شرم این میانها

از سر نرود به مرگ سودا
از دور نیفتد آسمان ها
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۵۴

غم آتشین عذاران نه چنان برشت ما را
که ز خاک بردماند نفس بهشت ما را

به نیازمندی ما چو نداشت حسن حاجت
به دو دست نازپرور ز چه می سرشت ما را؟

ز نسیم بی نیازی چو به باد داد آخر
به هزار امیدواری ز چه روی کشت ما را؟

نه به کار دسته گل، نه به کار گوهر آمد
فلک این قدر به دقت به چه کار رشت ما را؟

نه چنان دو چشم ما را غم عشق سیر دارد
که به فکر نعمت خود فکند بهشت ما را

به ثبات نقش هستی چه نهیم دل ز غفلت؟
که سخن نگار قدرت به زمین نوشت ما را

شود آن زمان تسلی دل ما ز خاکساری
که به پای خم سرآید حرکت چو خشت ما را

تو ز کودکی مقید شده ای به خاکبازی
نبود به چشم حق بین حرم و کنشت ما را

ز نهال بی بر ما به عدم چه فتنه سر زد؟
که نهاد اره بر سر خط سرنوشت ما را

ز غرور آدمیت به همین خوشیم صائب
که شکار خود به نعمت نکند بهشت ما را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۵۵

دید ز خون دلم لاله ستان خاک را
آبله دل شکست شیشه افلاک را

لاله و گل خون کنند بر سر هر شبنمی
گر به گلستان بری روی عرقناک را

تا لب ساغر رسید بر لب و دندان او
سر به ثریا رسید سلسله تاک را

بر دل آیینه ابر سایه دشمن بود
غوطه به خون می دهد باده دل پاک را

این سر خونین کیست، کز نفس آتشین
چشمه خورشید کرد حلقه فتراک را

حسن خداداد را مرتبه دیگرست
باده چه مستی دهد جان طربناک را؟

روزن هر خانه ای در خور وسعت بود
دیده دل روزن است خانه افلاک را

من کیم و کیستم تا سر سوداییم
داغ گذارد به دل لاله فتراک را

گوهر شهوار را مهره گل نشمرد
هر که ز صائب شنید این غزل پاک را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۵۶

نیست غم نان و آب، گوشه نشین را
در رحم آماده است رزق، جنین را

پستی دیوار را زوال نباشد
سیل نسازد خراب خانه زین را

خشک تر از موجه سراب شمارد
تشنه دیدار او بهشت برین را

خال تو از خط به دل غبار ندارد
دزد شمارد بهشت خویش کمین را

کم نشود بوسه از لبش به گرفتن
موم نسازد تهی ز نقش، نگین را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۵۷

هر که با ما می کند بیگانگی
معنی بیگانه می دانیم ما

نه فلک را گرد آن شمع طراز
جوشش پروانه می دانیم ما

از دو عالم گر چه بیرون رفته ایم
خویش را در خانه می دانیم ما

همچو صائب شهپر توفیق را
همت مردانه می دانیم ما

عقل را دیوانه می دانیم ما
عشق را فرزانه می دانیم ما

دست و تیغ عالم خونریز را
شیشه و پیمانه می دانیم ما

استقامت را درین وحشت سرا
لغزش مستانه می دانیم ما

در ریاض عشق، بخت سبز را
سبزه بیگانه می دانیم ما

گوشه ای کز خود کند ما را خلاص
گوشه میخانه می دانیم ما

گفتگوی دولت بیدار را
سر به سر افسانه می دانیم ما

در گلو چون گریه می گردد گره
از قناعت، دانه می دانیم ما

در قمار عشق جان را باختن
بازی طفلانه می دانیم ما

این محیط پر حباب و موج را
گوهر یکدانه می دانیم ما

هر دلی کز آرزوها پاک شد
خلوت جانانه می دانیم ما

قانع از دنیا به رنگ و بو شدن
سخت نامردانه می دانیم ما

دیده قربانیان حیرتیم
خواب را افسانه می دانیم ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۵۸

پیوسته خورد دل خون از بی غمی جان ها
از خنده سوفارست دلگیری پیکان ها

زنهار به چشم کم در سوختگان منگر
کز آبله پایان است سیراب، بیابان ها

چون سرو به آزادی هر کس که علم گردد
در فصل خزان باشد پیرایه بستان ها

پروانه بیدل را آسوده کجا ماند؟
شمعی که به گرد خود گردانده شبستان ها

سودای من از مجنون آزادتر افتاده است
دیوانه من نگذاشت طفلی به دبستان ها

زان روز که سرو او در باغ خرامان شد
خمیازه آغوش است گلشن ز خیابان ها

بی تابی دل افزود از دست نگارینش
دریا نشود ساکن از پنجه مرجان ها

در گوشه ویرانه است گنج گهری گر هست
در بی سر و سامانی است پنهان سر و سامان ها

خوش باش به بی برگی کز بهر جگر خواران
از چشم، فلک کرده است آماده نمکدان ها

چون پیرهن یوسف در بادیه پیمایی است
از شوخی بوی گل دیوار گلستان ها

این آن غزل سعدی است صائب که همی فرمود
می گویم و بعد از من گویند به دورانها
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 86 از 718:  « پیشین  1  ...  85  86  87  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA