غزل شماره ۸۴۹ دل زهر نقش گشته ساده مرادو جهان از نظر فتاده مرازه نگیرد کمان پر زورمنکشد عقل در قلاده مراتا چو مجنون شوم بیابانگردمی گزد همچو مار، جاده مراصبر در مهد خاک چون طفلاندست بر روی هم نهاده مراچون گهر قانعم به قطره خویشنیست اندیشه زیاده مرامی دهد بی طلب مرا روزیآن که کرده است بی اراده مراصد گره در دلم فتد چو صدفیک گره گر شود گشاده مراتا به روی تو چشمم افتاده استآفتاب از نظر فتاده مراشد ز مستی کمان سخت فلکسست در قبضه چون کباده مراچون کدو نیست شیشه در بارمنکند خرد، زور باده مرانه چنان بر سخن سوارم منکه توان ساختن پیاده مراتخته مشق نقش ها کرده استهمچو آیینه، لوح ساده مراهر قدر بیش باده می نوشممی شود تشنگی زیاده مرابی خودی همچو چشم قربانیکرده آسوده از اراده مراباز می آورد ز مستی عشقهمچو آب خمار، باده مرامانع سیر و دور شد صائبصافی آب ایستاده مرا
غزل شماره ۸۵۰ شانه زند چو کلک من طره مشکفام راسرمه خامشی دهد طوطی خوش کلام رافاخته کو، که بوسه بر کنج دهان من زند؟سرو پیاده گفته ام شیشه سبز فام رامرغ چمن رمیده ام زخمی خار آشیانکی به بهشت می دهم حلقه چشم دام رادر ته پای سرو می نشأه بلند می دهدساقی سبز خوش بود باده لعل فام راتیغ دو دسته گر زند خار به چشم روشنمشعله من نمی کشد دشنه انتقام رارحم به تیره روزی صائب دلشکسته کندور کن از عذار خود طره مشکفام را
غزل شماره ۸۵۱ ای ز تو شور در جگر کلک شکر نوای رارشته آه در گره فکر گرهگشای راسرو ریاض مغفرت آه ندامت است و بستا به که مرحمت کند عشق تو این لوای راتا نکند سعادتش مست غرور، قسمتتمالش از استخوان دهد مغز سر همای راداغ محبت است و بس خانه فروز جان و دلنیست ز روزن دگر روشنی این سرای راباده عقل سوز را داروی بیهشی مزننیست به سرمه حاجت آن چشم جنون فزای رامحمل لیلیی کز او ناله من بلند شدراه به خود نمی دهد زمزمه درای راآن شکرین لبی که من ناله ازو چو نی کنمغوطه به زهر می دهد طوطی خوش نوای راصبح قیامتش بود پرده خواب در نظرهر که به خواب بیند آن نرگس فتنه زای راسوخت بساط هستیم ریخت بنای طاقتمچند پر از نفس دهم آه شکسته پای را؟خانه سست جسم را کوه غم است پشتبانراه به خویشتن مده باده غم زدای راروح شکسته بال را تا پر و بال می شودرخنه ملک دل مکن خنده دلگشای راصائب آتشین زبان چون سر حرف وا کندنغمه به لب گره شود بلبل خوش نوای را
غزل شماره ۸۵۲ ای فکر تو نقشبند جانهایک حلقه ذکرت آسمانهادر بحر تو کشتی خرد رااز لنگر صبر، بادبانهاشد هاله آفتاب تاباناز نام تو روزن دهان هاصحرای طلب ز جستجویتمسطر زده شد ز کاروان هااز حسن یگانه تو گردیدچون غنچه یکی، دل و زبان هااز لب به هوای پای بوستدامن به میان شکسته جانهاچون فاخته، قدسیان گرفتهبر سرو بلندت آشیانهاکردند حلال، خون خود رااز شرم رخ تو گلستان هااز رشک زمین ندارد آرامدر عهد خرامت آسمان هاچون صبح، گشاده اند آغوشاز شوق خدنگت استخوان هاسودای تو در قلمرو خاکبرقی است میان نیستان هاشرم تو ز پاکدامنی هاشد پرده خواب پاسبان هاچون سیل، ز شوق قلزم تودر رقص روانی اند جانهاشوق تو ز نقش پای رهرودر راه فکنده کاروانهادر وادی بی نشانی توشد جاده، فلاخن نشان هااز شرم نزاکت تو خوبانباریک شدند چون میانهاچون سبزه ز جلوه بلندتپامال شدند آسمان هااز روی گشاده تو گردیددر بسته چو غنچه، گلستان هادر خاک، چو نبض، بی قرارنداز شوق خدنگت استخوان هادر گل به گلاب صلح کردنددر عهد رخ تو باغبان هااز خلق معنبر تو گردیدپیراهن یوسف آسمان هازرین چو زبان شمع گردیداز حرف سخای تو زبان هادر جلوه گه تو کوه طاقتچون کاه شد از سبک عنان هاچون وصف تو مومیاییی نیستاز بهر شکسته زبان هابد، خوب نگردد از ریاضتخونریز ز چله شد کمان هاداغ تو به بوالهوس نچسبدریزد ز تنور سرد، نان هاکلک تو رسانده است صائبدر هر کف خاک، گلستان ها
غزل شماره ۸۵۳ ای حسن تو برق خانمانهاعشق تو دلیل آسمانهاعشق تو نگارخانه دلسودای تو سرنوشت جانهادر وصف رخ تو بلبلان راخون می چکد از سر زبانهاشد دسته گل ز تازه روییبر سرو بلندت آشیانهااز خجلت روی لاله رنگتشبنم زده گشت بوستانهاپیچد چو زبان غنچه بر همپیش تو زبان خوش بیان هاده در عوض دری گشاینددست است زبان بی زبان هازان قامت چون خدنگ پیچیدچون مار به خویشتن سنان هابر شیر شده است چون قفس تنگزان خوی پلنگ، نیستان هاچون رشته سبحه پر گره شدزنار ز شرم این میانهااز سر نرود به مرگ سودااز دور نیفتد آسمان ها
غزل شماره ۸۵۴ غم آتشین عذاران نه چنان برشت ما راکه ز خاک بردماند نفس بهشت ما رابه نیازمندی ما چو نداشت حسن حاجتبه دو دست نازپرور ز چه می سرشت ما را؟ز نسیم بی نیازی چو به باد داد آخربه هزار امیدواری ز چه روی کشت ما را؟نه به کار دسته گل، نه به کار گوهر آمدفلک این قدر به دقت به چه کار رشت ما را؟نه چنان دو چشم ما را غم عشق سیر داردکه به فکر نعمت خود فکند بهشت ما رابه ثبات نقش هستی چه نهیم دل ز غفلت؟که سخن نگار قدرت به زمین نوشت ما راشود آن زمان تسلی دل ما ز خاکساریکه به پای خم سرآید حرکت چو خشت ما راتو ز کودکی مقید شده ای به خاکبازینبود به چشم حق بین حرم و کنشت ما راز نهال بی بر ما به عدم چه فتنه سر زد؟که نهاد اره بر سر خط سرنوشت ما راز غرور آدمیت به همین خوشیم صائبکه شکار خود به نعمت نکند بهشت ما را
غزل شماره ۸۵۵ دید ز خون دلم لاله ستان خاک راآبله دل شکست شیشه افلاک رالاله و گل خون کنند بر سر هر شبنمیگر به گلستان بری روی عرقناک راتا لب ساغر رسید بر لب و دندان اوسر به ثریا رسید سلسله تاک رابر دل آیینه ابر سایه دشمن بودغوطه به خون می دهد باده دل پاک رااین سر خونین کیست، کز نفس آتشینچشمه خورشید کرد حلقه فتراک راحسن خداداد را مرتبه دیگرستباده چه مستی دهد جان طربناک را؟روزن هر خانه ای در خور وسعت بوددیده دل روزن است خانه افلاک رامن کیم و کیستم تا سر سوداییمداغ گذارد به دل لاله فتراک راگوهر شهوار را مهره گل نشمردهر که ز صائب شنید این غزل پاک را
غزل شماره ۸۵۶ نیست غم نان و آب، گوشه نشین رادر رحم آماده است رزق، جنین راپستی دیوار را زوال نباشدسیل نسازد خراب خانه زین راخشک تر از موجه سراب شماردتشنه دیدار او بهشت برین راخال تو از خط به دل غبار ندارددزد شمارد بهشت خویش کمین راکم نشود بوسه از لبش به گرفتنموم نسازد تهی ز نقش، نگین را
غزل شماره ۸۵۷ هر که با ما می کند بیگانگیمعنی بیگانه می دانیم مانه فلک را گرد آن شمع طرازجوشش پروانه می دانیم مااز دو عالم گر چه بیرون رفته ایمخویش را در خانه می دانیم ماهمچو صائب شهپر توفیق راهمت مردانه می دانیم ماعقل را دیوانه می دانیم ماعشق را فرزانه می دانیم مادست و تیغ عالم خونریز راشیشه و پیمانه می دانیم مااستقامت را درین وحشت سرالغزش مستانه می دانیم مادر ریاض عشق، بخت سبز راسبزه بیگانه می دانیم ماگوشه ای کز خود کند ما را خلاصگوشه میخانه می دانیم ماگفتگوی دولت بیدار راسر به سر افسانه می دانیم مادر گلو چون گریه می گردد گرهاز قناعت، دانه می دانیم مادر قمار عشق جان را باختنبازی طفلانه می دانیم مااین محیط پر حباب و موج راگوهر یکدانه می دانیم ماهر دلی کز آرزوها پاک شدخلوت جانانه می دانیم ماقانع از دنیا به رنگ و بو شدنسخت نامردانه می دانیم مادیده قربانیان حیرتیمخواب را افسانه می دانیم ما
غزل شماره ۸۵۸ پیوسته خورد دل خون از بی غمی جان هااز خنده سوفارست دلگیری پیکان هازنهار به چشم کم در سوختگان منگرکز آبله پایان است سیراب، بیابان هاچون سرو به آزادی هر کس که علم گردددر فصل خزان باشد پیرایه بستان هاپروانه بیدل را آسوده کجا ماند؟شمعی که به گرد خود گردانده شبستان هاسودای من از مجنون آزادتر افتاده استدیوانه من نگذاشت طفلی به دبستان هازان روز که سرو او در باغ خرامان شدخمیازه آغوش است گلشن ز خیابان هابی تابی دل افزود از دست نگارینشدریا نشود ساکن از پنجه مرجان هادر گوشه ویرانه است گنج گهری گر هستدر بی سر و سامانی است پنهان سر و سامان هاخوش باش به بی برگی کز بهر جگر خواراناز چشم، فلک کرده است آماده نمکدان هاچون پیرهن یوسف در بادیه پیمایی استاز شوخی بوی گل دیوار گلستان هااین آن غزل سعدی است صائب که همی فرمودمی گویم و بعد از من گویند به دورانها