غزل شمارهٔ ۱۲۲۰عشق بالا دست بر خاک از وجود ما نشستاز گهر گرد یتیمی بر رخ دریا نشستعشق تن در صحبت ما داد از بی آدمیکوه قاف از بی کسی در سایه عنقا نشستزخم مجنون تازه خواهد شد که از سودای ماطرفه شاهینی دگر بر سینه صحرا نشستراه عشق است این، به آتش پایی خود پر منازخار این وادی مکرر برق را در پا نشستجسم خاکی در صفای دل نیندازد خللباده آسوده است از گردی که بر مینا نشستنیست تاب همنفس آیینه های صاف رازود می گردد گران، ابری که با دریا نشستخار در چشمش، اگر هنگامه افروزی کندچون شرر هر کس تواند در دل خارا نشستکرد رعنا همچو آتش بال و پرواز مرادر طریق عشق اگر خاری مرا در پا نشستکفر و دین روشن ضمیران را نمی سازد دو دلکی شود شبنم دورو، گر بر گل رعنا نشست؟زنگ خودبینی گرفت آیینه بینایی اشهر که صائب یک نفس با مردم دنیا نشست
غزل شمارهٔ ۱۲۲۱تا عرق از می بر آن رخسار جان پرور نشستدر بهشت از جوش دعوی چشمه کوثر نشسترو نگردانید خال از روی آتشناک اواین سپند از خیرگی در دیده مجمر نشستتا به مژگان آن نگاه گرم در دل جای کرداین خدنگ جانستان در سینه ام تا پر نشستحلقه بیرون در شد آن دل چون سنگ راپیچ و تاب من که در فولاد چون جوهر نشستشبنم ما را کسی از قرب گل مانع نبوداز ادب چون حلقه شم ما برون در نشستبود از خاتم بر او ملک سلیمان تنگتردر دل چون شیشه ام چون آهن پری پیکر نشست؟دل چو از جا رفت بر گرداندن او مشکل استچون شرر برخاست نتواند ز پا دیگر نشستخانه دربسته دل را مانع از کلفت نشددر صدف گرد یتیمی بر رخ گوهر نشستاز گرانجانی دل ما ماند در زندان تنکشتی ما در گل از بسیاری لنگر نشستمشت خاک ما ز بیداد فلک از جا نرفتکوه زیر تیغ نتواند به این لنگر نشستپا به دامن کش که چون پروانه هر کس بی طلبرفت در محفل، ز بی قدری به خاکستر نشستنیست صائب محفل آتش زبانان جای لافهر که بال و پر گشود اینجا، به خاکستر نشست
غزل شمارهٔ ۱۲۲۲ وقت آن کس خوش که با مینای می خرم نشستتا میسر بود در بزم جهان بی غم نشستمصحف رویش ز خط تا هم لباس کعبه شدبر فلک از هاله مه در حلقه ماتم نشستشمع ماتم بود امشب شیشه می بی رختبر رخ ساغر چهار انگشت گرد غم نشست!نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کنگرد عصیان بهر گندم بر رخ آدم نشستشیشه می تکیه بر زانوی ساقی کرده است؟یا مسیح خوش نفس بر دامن مریم نشستمی شود از شعله حسن بتان یاقوت آبحیرتی دارم که چون بر روی گل شبنم نشست؟تا کدامین تشنه بر ریگ روان مالید آبخوش غبار کلفتی بر چهره زمزم نشستبرنمی خیزد به سعی آستین صائب ز جایدر چه ساعت بر رخ زردم غبار غم نشست؟
غزل شمارهٔ ۱۲۲۳دل به خون در انتظار وعده جانان نشستبر سر آتش به تمکین این چنین نتوان نشستدر صدف گوهر ز چشم شور باشد در امانحسن یوسف بیش شد تا در چه و زندان نشستبیم سیلاب خطر فرش است در معموره هافارغ البال است هر جغدی که در ویران نشستاز کواکب تا پر از سنگ است دامان فلکبا حضور دل درین وحشت سرا نتوان نشستگشت تیر روی ترکش در نظرها آه مندر دل تنگم ز بس پهلوی هم پیکان نشستچشمه خورشید در گرد خجالت غوطه زدتا غبار خط مشکین بر رخ جانان نشستداشتم وقت خوشی از بی قراری های عشقکشتیم بی بال و پر گردید تا طوفان نشستدر سیاهی چون نگین زد غوطه اسکندر، ولیخضر را نقش مراد از چشمه حیوان نشستشد عبیر رحمت جاوید صائب در کفنهر که را گردی ز راه عشق بر دامان نشست
غزل شمارهٔ ۱۲۲۴ریخت در دل سینه من هر که را مینا شکستمن شدم مستان خمار هر که را صهبا شکستدر خمار و مستی از ما چون نمی گیرد خبرتوبه ما را چرا آن چشم بی پروا شکست؟می کند خون گل ز چشم غیرتم بی اختیارتا که را خاری ز راه عشق او در پا شکستخشک مغزان جهان با تردماغان دشمنندکشتی ما تخته ها بر مغز این دریا شکستظلم کردن بر بلا گردان خود انصاف نیستبی سبب بال مرا آن آتشین سیما شکستنعل ما را شوق بیتابی که بر آتش نهادبر کمر کوه گران را دامن صحرا شکستچون علم گر پا توانی کرد قایم در مصافلشکری را می توانی با تن تنها شکستبر چراغ دیده من نور بیتابی فزودآن که از سنگین دلی آیینه ما را شکستمی شمارد سنگ کم رطل گران را ظرف ماساغر بی ظرف نتواند خمار ما شکستخاک خواهد کرد صائب درد می در کاسه اشمحتسب گر بر سر خم ساغر و مینا شکست
غزل شمارهٔ ۱۲۲۵تا به طرف سر کلاه آن شوخ بی پروا شکستسرکشان را زین شکست افتاد بر دلها شکستاین قدر استادگی ای سنگدل در کار نیستمی توان از گردش چشمی خمار ما شکستدر خور احسان به سایل ظرف می بخشد کریمسهل باشد گر سبوی ما درین دریا شکستبحر چون برجاست مشکل نیست ایجاد حبابدولت خم پای بر جا باد اگر مینا شکستفتح باب آسمان در گوشه گیری بسته استرفت ازین زندان برون هر کس به دامن پا شکستگر قلم بر مردم مجنون نمی باشد، چرادر بن هر ناخنم نی خشکی سودا شکست؟تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمینهر که را خاری ز صحرای طلب در پا شکستشد دل سنگین او سنگ فسان ناله امکوهکن را تیشه گر از سختی خارا شکستجستجوی خار نایابی که در پای من استخار عالم را به چشم سوزن عیسی شکستمی شوم صد پیرهن از مومیایی نرمترسنگ طفلان گر چنین خواهد مرا اعضا شکستشد چو آتش شعله بینایی من شعله ورخصم اگر خاری مرا در دیده بینا شکستشد مرا سنگ ملامت صائب از مردم حجابپای در دامان کوه قاف اگر عنقا شکست
غزل شمارهٔ ۱۲۲۶خط سنگین دل بهای لعل جانان را شکستدیده از حق نمک بست و نمکدان را شکستگر چه از خط معنبر در سیاهی غوطه زدمی توان زان لب خمار آب حیوان را شکستچون سهیل از دیدن او بود روشن دیده هااز چه رو خط رنگ آن سیب زنخدان را شکست؟شد مسلسل حلقه زنجیر، مجنون مراهر قدر مشاطه آن زلف پریشان را شکستشوخی چشم غزالان پای خواب آلود شدچشم او تا بر میان دامان مژگان را شکستسخت رویی جنگ دارد با محبت، ورنه منمی توانستم در این باغ و بستان را شکستشد کتان را خار پیراهن فروغ ماهتابحسن او از بس که بر هم ماه تابان را شکستجمع تا کردیم خود را نوبهاران رفته بوددر لباس غنچه می بایست دامان را شکستاز هجوم داغ صائب ماند آهم در جگرجوش گل بال و پر مرغ گلستان را شکست
غزل شمارهٔ ۱۲۲۷پشتم از بار گنه بر یکدگر خواهد شکستعاقبت این شاخ از جوش ثمر خواهد شکستمی شوم صد پیرهن از مومیایی نرمترگر چنین پیری مرا بر یکدگر خواهد شکستدر گشاد در کند گر باغبان سنگین دلیجوش گل این گلستان را زود در خواهد شکستالفت اضداد با هم یک دو روزی بیش نیستآخر این هنگامه ها بر یکدگر خواهد شکستاز گرانسنگی تمام آید به میزان حسابهر که را سنگ ملامت بیشتر خواهد شکستظرف گردون بر نمی آید به استیلای عشقزور می این شیشه را بر یکدگر خواهد شکست
غزل شمارهٔ ۱۲۲۸زلف یار از جلوه خط پریشانی شکستاز غبار لشکر موران سلیمانی شکستکشتی ما گر چه از موج خطر صد پاره شدتخته ای هر پاره اش بر فرق طوفانی شکستداغ منت چون کلف هرگز نرفت از چهره اشهر که بر خوان فلک چون مه لب نانی شکستاندکی از سینه پر شور ما دارد خبردر کنار زخم هر کس را نمکدانی شکسترو نگرداند ز تیغ آتشین آفتابهر که در راه طلب چون صبح دامانی شکستدل ز راه عجز و دلدار از سر ناز و غرورهر گلی طرف کلاه اینجا به عنوانی شکستموجهای بحر یکرنگی به هم پیوسته استاز شکست خاطر ما کافرستانی شکستاز جنون، گفتم قلم بردار از من روزگاردر بن هر ناخنم سودا نیستانی شکستاز شکست بال، صائب در قفس خون می خورمای خوشا مرغی که بالش در گلستانی شکست
غزل شمارهٔ ۱۲۲۹باده خون مرده را ریحان کند در زیر پوستاستخوان را پنجه مرجان کند در زیر پوستهست اگر امید وصلی دل نمی ماند غمینشوق شکر پسته را خندان کند در زیر پوستهر که از تعجیل ایام بهاران آگه استهمچو گل برگ سفر سامان کند در زیر پوستنرم کن دل را به آه آتشین کاین مشت خونسخت چون شد جلوه پیکان کند در زیر پوستلذتی دارد کباب دل که ذوق خوردنشاستخوان را یک قلم دندان کند در زیر پوستگرم گردد راهرو چون نبض راه آید به دستنیشتر خون را سبک جولان کند در زیر پوستنیست عاشق را غم روزی که عشق چربدستخون دل را نعمت الوان کند در زیر پوستخودنمایی لازم نوکیسگان افتاده استخرده زر غنچه را خندان کند در زیر پوستخرقه پشمین نگردد پرده صاحبدلانخون چو مشک ناب شد طوفان کند در زیر پوستمی نماید برق از ابر بهاران خویش راعشق را عاشق چسان پنهان کند در زیر پوستبا خیال از عارض او صلح کن کاین آفتابدیده پوشیده را گریان کند در زیر پوستحسن را مشاطه ای صائب به غیر از عشق نیستشور بلبل غنچه را خندان کند در زیر پوست