انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 123 از 718:  « پیشین  1  ...  122  123  124  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۲۰

عشق بالا دست بر خاک از وجود ما نشست
از گهر گرد یتیمی بر رخ دریا نشست

عشق تن در صحبت ما داد از بی آدمی
کوه قاف از بی کسی در سایه عنقا نشست

زخم مجنون تازه خواهد شد که از سودای ما
طرفه شاهینی دگر بر سینه صحرا نشست

راه عشق است این، به آتش پایی خود پر مناز
خار این وادی مکرر برق را در پا نشست

جسم خاکی در صفای دل نیندازد خلل
باده آسوده است از گردی که بر مینا نشست

نیست تاب همنفس آیینه های صاف را
زود می گردد گران، ابری که با دریا نشست

خار در چشمش، اگر هنگامه افروزی کند
چون شرر هر کس تواند در دل خارا نشست

کرد رعنا همچو آتش بال و پرواز مرا
در طریق عشق اگر خاری مرا در پا نشست

کفر و دین روشن ضمیران را نمی سازد دو دل
کی شود شبنم دورو، گر بر گل رعنا نشست؟

زنگ خودبینی گرفت آیینه بینایی اش
هر که صائب یک نفس با مردم دنیا نشست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۲۱

تا عرق از می بر آن رخسار جان پرور نشست
در بهشت از جوش دعوی چشمه کوثر نشست

رو نگردانید خال از روی آتشناک او
این سپند از خیرگی در دیده مجمر نشست

تا به مژگان آن نگاه گرم در دل جای کرد
این خدنگ جانستان در سینه ام تا پر نشست

حلقه بیرون در شد آن دل چون سنگ را
پیچ و تاب من که در فولاد چون جوهر نشست

شبنم ما را کسی از قرب گل مانع نبود
از ادب چون حلقه شم ما برون در نشست

بود از خاتم بر او ملک سلیمان تنگتر
در دل چون شیشه ام چون آهن پری پیکر نشست؟

دل چو از جا رفت بر گرداندن او مشکل است
چون شرر برخاست نتواند ز پا دیگر نشست

خانه دربسته دل را مانع از کلفت نشد
در صدف گرد یتیمی بر رخ گوهر نشست

از گرانجانی دل ما ماند در زندان تن
کشتی ما در گل از بسیاری لنگر نشست

مشت خاک ما ز بیداد فلک از جا نرفت
کوه زیر تیغ نتواند به این لنگر نشست

پا به دامن کش که چون پروانه هر کس بی طلب
رفت در محفل، ز بی قدری به خاکستر نشست

نیست صائب محفل آتش زبانان جای لاف
هر که بال و پر گشود اینجا، به خاکستر نشست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۲۲

وقت آن کس خوش که با مینای می خرم نشست
تا میسر بود در بزم جهان بی غم نشست

مصحف رویش ز خط تا هم لباس کعبه شد
بر فلک از هاله مه در حلقه ماتم نشست

شمع ماتم بود امشب شیشه می بی رخت
بر رخ ساغر چهار انگشت گرد غم نشست!

نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
گرد عصیان بهر گندم بر رخ آدم نشست

شیشه می تکیه بر زانوی ساقی کرده است؟
یا مسیح خوش نفس بر دامن مریم نشست

می شود از شعله حسن بتان یاقوت آب
حیرتی دارم که چون بر روی گل شبنم نشست؟

تا کدامین تشنه بر ریگ روان مالید آب
خوش غبار کلفتی بر چهره زمزم نشست

برنمی خیزد به سعی آستین صائب ز جای
در چه ساعت بر رخ زردم غبار غم نشست؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۲۳

دل به خون در انتظار وعده جانان نشست
بر سر آتش به تمکین این چنین نتوان نشست

در صدف گوهر ز چشم شور باشد در امان
حسن یوسف بیش شد تا در چه و زندان نشست

بیم سیلاب خطر فرش است در معموره ها
فارغ البال است هر جغدی که در ویران نشست

از کواکب تا پر از سنگ است دامان فلک
با حضور دل درین وحشت سرا نتوان نشست

گشت تیر روی ترکش در نظرها آه من
در دل تنگم ز بس پهلوی هم پیکان نشست

چشمه خورشید در گرد خجالت غوطه زد
تا غبار خط مشکین بر رخ جانان نشست

داشتم وقت خوشی از بی قراری های عشق
کشتیم بی بال و پر گردید تا طوفان نشست

در سیاهی چون نگین زد غوطه اسکندر، ولی
خضر را نقش مراد از چشمه حیوان نشست

شد عبیر رحمت جاوید صائب در کفن
هر که را گردی ز راه عشق بر دامان نشست

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۲۴

ریخت در دل سینه من هر که را مینا شکست
من شدم مستان خمار هر که را صهبا شکست

در خمار و مستی از ما چون نمی گیرد خبر
توبه ما را چرا آن چشم بی پروا شکست؟

می کند خون گل ز چشم غیرتم بی اختیار
تا که را خاری ز راه عشق او در پا شکست

خشک مغزان جهان با تردماغان دشمنند
کشتی ما تخته ها بر مغز این دریا شکست

ظلم کردن بر بلا گردان خود انصاف نیست
بی سبب بال مرا آن آتشین سیما شکست

نعل ما را شوق بیتابی که بر آتش نهاد
بر کمر کوه گران را دامن صحرا شکست

چون علم گر پا توانی کرد قایم در مصاف
لشکری را می توانی با تن تنها شکست

بر چراغ دیده من نور بیتابی فزود
آن که از سنگین دلی آیینه ما را شکست

می شمارد سنگ کم رطل گران را ظرف ما
ساغر بی ظرف نتواند خمار ما شکست

خاک خواهد کرد صائب درد می در کاسه اش
محتسب گر بر سر خم ساغر و مینا شکست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۲۵

تا به طرف سر کلاه آن شوخ بی پروا شکست
سرکشان را زین شکست افتاد بر دلها شکست

این قدر استادگی ای سنگدل در کار نیست
می توان از گردش چشمی خمار ما شکست

در خور احسان به سایل ظرف می بخشد کریم
سهل باشد گر سبوی ما درین دریا شکست

بحر چون برجاست مشکل نیست ایجاد حباب
دولت خم پای بر جا باد اگر مینا شکست

فتح باب آسمان در گوشه گیری بسته است
رفت ازین زندان برون هر کس به دامن پا شکست

گر قلم بر مردم مجنون نمی باشد، چرا
در بن هر ناخنم نی خشکی سودا شکست؟

تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین
هر که را خاری ز صحرای طلب در پا شکست

شد دل سنگین او سنگ فسان ناله ام
کوهکن را تیشه گر از سختی خارا شکست

جستجوی خار نایابی که در پای من است
خار عالم را به چشم سوزن عیسی شکست

می شوم صد پیرهن از مومیایی نرمتر
سنگ طفلان گر چنین خواهد مرا اعضا شکست

شد چو آتش شعله بینایی من شعله ور
خصم اگر خاری مرا در دیده بینا شکست

شد مرا سنگ ملامت صائب از مردم حجاب
پای در دامان کوه قاف اگر عنقا شکست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۲۶

خط سنگین دل بهای لعل جانان را شکست
دیده از حق نمک بست و نمکدان را شکست

گر چه از خط معنبر در سیاهی غوطه زد
می توان زان لب خمار آب حیوان را شکست

چون سهیل از دیدن او بود روشن دیده ها
از چه رو خط رنگ آن سیب زنخدان را شکست؟

شد مسلسل حلقه زنجیر، مجنون مرا
هر قدر مشاطه آن زلف پریشان را شکست

شوخی چشم غزالان پای خواب آلود شد
چشم او تا بر میان دامان مژگان را شکست

سخت رویی جنگ دارد با محبت، ورنه من
می توانستم در این باغ و بستان را شکست

شد کتان را خار پیراهن فروغ ماهتاب
حسن او از بس که بر هم ماه تابان را شکست

جمع تا کردیم خود را نوبهاران رفته بود
در لباس غنچه می بایست دامان را شکست

از هجوم داغ صائب ماند آهم در جگر
جوش گل بال و پر مرغ گلستان را شکست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۲۷

پشتم از بار گنه بر یکدگر خواهد شکست
عاقبت این شاخ از جوش ثمر خواهد شکست

می شوم صد پیرهن از مومیایی نرمتر
گر چنین پیری مرا بر یکدگر خواهد شکست

در گشاد در کند گر باغبان سنگین دلی
جوش گل این گلستان را زود در خواهد شکست

الفت اضداد با هم یک دو روزی بیش نیست
آخر این هنگامه ها بر یکدگر خواهد شکست

از گرانسنگی تمام آید به میزان حساب
هر که را سنگ ملامت بیشتر خواهد شکست

ظرف گردون بر نمی آید به استیلای عشق
زور می این شیشه را بر یکدگر خواهد شکست

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۲۸

زلف یار از جلوه خط پریشانی شکست
از غبار لشکر موران سلیمانی شکست

کشتی ما گر چه از موج خطر صد پاره شد
تخته ای هر پاره اش بر فرق طوفانی شکست

داغ منت چون کلف هرگز نرفت از چهره اش
هر که بر خوان فلک چون مه لب نانی شکست

اندکی از سینه پر شور ما دارد خبر
در کنار زخم هر کس را نمکدانی شکست

رو نگرداند ز تیغ آتشین آفتاب
هر که در راه طلب چون صبح دامانی شکست

دل ز راه عجز و دلدار از سر ناز و غرور
هر گلی طرف کلاه اینجا به عنوانی شکست

موجهای بحر یکرنگی به هم پیوسته است
از شکست خاطر ما کافرستانی شکست

از جنون، گفتم قلم بردار از من روزگار
در بن هر ناخنم سودا نیستانی شکست

از شکست بال، صائب در قفس خون می خورم
ای خوشا مرغی که بالش در گلستانی شکست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۲۹

باده خون مرده را ریحان کند در زیر پوست
استخوان را پنجه مرجان کند در زیر پوست

هست اگر امید وصلی دل نمی ماند غمین
شوق شکر پسته را خندان کند در زیر پوست

هر که از تعجیل ایام بهاران آگه است
همچو گل برگ سفر سامان کند در زیر پوست

نرم کن دل را به آه آتشین کاین مشت خون
سخت چون شد جلوه پیکان کند در زیر پوست

لذتی دارد کباب دل که ذوق خوردنش
استخوان را یک قلم دندان کند در زیر پوست

گرم گردد راهرو چون نبض راه آید به دست
نیشتر خون را سبک جولان کند در زیر پوست

نیست عاشق را غم روزی که عشق چربدست
خون دل را نعمت الوان کند در زیر پوست

خودنمایی لازم نوکیسگان افتاده است
خرده زر غنچه را خندان کند در زیر پوست

خرقه پشمین نگردد پرده صاحبدلان
خون چو مشک ناب شد طوفان کند در زیر پوست

می نماید برق از ابر بهاران خویش را
عشق را عاشق چسان پنهان کند در زیر پوست

با خیال از عارض او صلح کن کاین آفتاب
دیده پوشیده را گریان کند در زیر پوست

حسن را مشاطه ای صائب به غیر از عشق نیست
شور بلبل غنچه را خندان کند در زیر پوست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 123 از 718:  « پیشین  1  ...  122  123  124  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA