غزل شمارهٔ ۱۲۴۰حسن بی پروا ز شور عندلیبان فارغ استغنچه این باغ، دل خوردن نمی داند که چیستریخت خون کوهکن را تیشه از دهشت به خاکشیرخوار آداب می خوردن نمی داند که چیستناقصان آسوده اند از غم که ماه ناتمامتا نگردد بدر، دل خوردن نمی داند که چیستاین جواب آن که می گوید نظیری در غزلهر که دل را باخت دل بردن نمی داند که چیستداغ عمر رفته افسردن نمی داند که چیستآتش این کاروان مردن نمی داند که چیستشعله را اشک کباب از سوختن مانع نشدآتش سوزان نمک خوردن نمی داند که چیستخار نتواند گرفتن دامن ریگ روانرهنورد شوق، افسردن نمی داند که چیستاهل صورت از خزان بی دماغی فارغندغنچه تصویر، پژمردن نمی داند که چیستگشت ذوق وعده سد راه جست و جو مرادست و پا گم کرده، پی بردن نمی داند که چیستکشته تیغ شهادت در دو عالم زنده استمحو آب زندگی، مردن نمی داند که چیست
غزل شمارهٔ ۱۲۴۱ دیده های شرمگین، دیدن نمی داند که چیستدست خواب آلود، گل چیدن نمی داند که چیستاهل غیرت را نمی باشد زبان عرض حالنبض این بیمار، جنبیدن نمی داند که چیستهر که از می توبه در آغاز عمر خود نکرددر جوانی پیر گردیدن نمی داند که چیستآشکارا سینه بر تیغ شهادت می زندزخم عاشق آب دزدیدن نمی داند که چیستخامه نقاش اگر گردد نسیم دلگشاغنچه تصویر، خندیدن نمی داند که چیستدست گستاخی نباشد عشق را در آستینعندلیب مست، گل چیدن نمی داند که چیستاختیار خود به دست بی قراری داده استسیل راه بحر پرسیدن نمی داند که چیستبس که شد افسردگی از سردی ایام عامموی آتش دیده، پیچیدن نمی داند که چیستمی کند بی پرده هر عیبی که دارد در لباسهر که چشم از عیب پوشیدن نمی داند که چیستخواب حیرت را نگردد پرده غفلت حجابچشم خود آیینه پوشیدن نمی داند که چیستدر گذر زین عالم پر شور و شر صائب که تخمدر زمین شور بالیدن نمی داند که چیست
غزل شمارهٔ ۱۲۴۲ حسن قدر دیده تر را چه می داند که چیستطفل آب و رنگ گوهر را چه می داند که چیستنیست دست خشک را از نبض جانها آگهیشانه آن زلف معنبر را چه می داند که چیستغنچه هرگز عندلیبی را دهن پر زر نکردبی بصیرت مصرف زر را چه می داند که چیستهر که را بر سینه عاشق نیفتاده است راهگرمی صحرای محشر را چه می داند که چیستهر که زیر زلف آن رخسار انور را ندیدآفتاب سایه پرور را چه می داند که چیستپیش بلبل جای گل هرگز نمی گیرد گلابتشنه دیدار، کوثر را چه می داند که چیستسطحیان را نیست از مغز حقیقت اطلاعکف ضمیر بحر اخضر را چه می داند که چیستطشت آتش هر که را نگذاشت بر سر آفتابقدر نخل سایه گستر را چه می داند که چیستنیست آگاهی ز حال تشنگان سیراب راخضر احوال سکندر را چه می داند که چیستتلخرویان را نمی باشد ز خلق خوش نصیببحر عمان قدر عنبر را چه می داند که چیستهر که صائب مصرعی در عمر خود موزون نکرددرد جانکاه سخنور را چه می داند که چیست
غزل شمارهٔ ۱۲۴۳ معنی توفیق غیر از همت مردانه چیست؟انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست؟قدر عزلت را چه می دانند صحبت دوستان؟گنج می داند حضور گوشه ویرانه چیستخصم را از خامه رنگین سخن کردم ادبغیر چون گل علاج مردم دیوانه چیست؟بر در دارالامان نیستی استاده ایشمع من، از بیم جان این گریه طفلانه چیست؟عارفان خال سویدا را ز دل حک می کننداینقدر ای ساده دل نقش و نگار خانه چیست؟تلخ کردی زندگی بر آشنایان سخناینقدر صائب تلاش معنی بیگانه چیست؟
غزل شمارهٔ ۱۲۴۴شمع فانوس خیال آسمان پیداست کیستشعله جواله این دودمان پیداست کیستآن به دل نزدیک دور از چشم، کز لطف گهردر جهان است و برون است از جهان پیداست کیستمجلس آرایی که چون جان جلوه پیدایی اشبرنمی دارد اشارات نهان پیداست کیستبا همه نیرنگ سازی، آن که در گلزار اونیست رنگی از بهار و از خزان پیداست کیستدیده یوسف شناسان در غبار کثرت استورنه یوسف در میان کاروان پیداست کیستحسن مستوری که آورده است از نظاره اشنرگس عین الیقین آب گمان پیداست کیستگر چه پیدا و نهان با هم نمی گردند جمعآن که پنهان است و پیدا در جهان پیداست کیستآن که ذرات دو عالم را نسیم لطف اومی کند بیدار از خواب گران پیداست کیستآهوی وحشی چه می داند طریق دلبری؟مردمی آموز چشم دلبران پیداست کیستنیست در شان عسل حسن گلوسوز این قدرچاشنی بخش لب شکرفشان پیداست کیستنقشبندی بی قلم نه کار هر صورتگری استچهره پرداز خط سبز بتان پیداست کیستخضر اگر تیری به تاریکی فکند از ره مروآن که می بخشد حیات جاودان پیداست کیستاین جواب آن که شیخ مغربی فرموده استمخفی اندر پیر و پیدا در جوان پیداست کیست
غزل شمارهٔ ۱۲۴۵ عارض او در نقاب از دیده گستاخ کیست؟زیر ابر این آفتاب از دیده گستاخ کیست؟شهسوار من ز شوخی چون نمی آید به چشمآب در چشم رکاب از دیده گستاخ کیست؟چون نظرها آب شد از روی آتشناک اویارب آن رو در حجاب از دیده گستاخ کیست؟شرم بلبل خار در چشم هوسناکان زده استتلخی اشک گلاب از دیده گستاخ کیست؟بر بیاض گردن او خال دیدم، سوختمکاین نشان انتخاب از دیده گستاخ کیست؟چشم شبنم حلقه بیرون در گردیده استنرگس او نیمخواب از دیده گستاخ کیست؟نیست صائب شکوه از آتش دل خرسند رادود تلخ این کباب از دیده گستاخ کیست؟
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶چهره خورشید زرد از درد بی زنهار کیست؟زخم دامن دار صبح از غمزه خونخوار کیست؟نقطه خاک از که چون ناقوس می نالد مدام؟آسمان از کهکشان در حلقه زنار کیستقمری از کوکو چه می جوید درین بستانسرا؟گوش گل پهن این چینن از حسرت گفتار کیست؟جلوه آن گل برون است از جهان رنگ و بوسینه هر غنچه ای گنجینه اسرار کیست؟سنبل از رشک سر زلف که دارد پیچ و تاب؟جوش خون لاله زار از غیرت رخسار کیست؟می کشد در پرده دل همچو صیادان نفسغنچه گل در کمین گوشه دستار کیست؟دیده بانی هست لازم کاروان خفته راعالمی در خواب ناز از دیده بیدار کیست؟کار عاشق نیست غمازی، ولی حال مراهر که بیند این چنین آشفته، داند کار کیستصائب از کلک تو شد آفاق پر برگ و نوااین قدر برگ و نوا در غنچه منقار کیست؟
غزل شمارهٔ ۱۲۴۷زلف شب عنبر فشان از نکهت گیسوی کیست؟چهره روز آفتابی از فروغ روی کیست؟آن که از رخسار آتشناک و خال عنبرینداغ دارد عالمی را لاله خودروی کیست؟در خم ابروی پر کار که دارد ماه نو؟آفتاب شوخ چشم آیینه دار روی کیست؟سرو پا بر جای را جستن خلاف عادت استناله قمری ز شوق قامت دلجوی کیست؟شوخ چشمان ختن را پای گردون سیر نیستلامکان پر گرد وحشت از رم آهوی کیست؟پشت بر محراب، اهل دل عبادت می کنندقبله این دوربینان گوشه ابروی کیست؟جوهر آیینه همچون موی آتش دیده استاین تطاول از فروغ آفتاب روی کیست؟آفتاب و ماه را در خلوت دل نیست راهیارب این آیینه گستاخ همزانوی کیست؟موج رغبت می زند از جوی خون چندین کنارسرو بالا دست او تا در کنار جوی کیست؟چون جمال لایزالی در نقاب عصمت استعالم صورت نگارستان ز عکس روی کیست؟گر نسیم صبحدم گل را گریبان چاک کردصبح را زخم نمایان بر دل از بازوی کیست؟عالمی در جستجوی ماه اگر سرگشته اندنعل ماه عید در آتش ز جست و جوی کیست؟دیده ها آیینه امید صیقل می زنندبا نسیم صبحدم یارب غبار کوی کیست؟نکهت مغز آشنایی کز تری و تازگیمی فشاند خفتگان را آب بر رو بوی کیست؟از نمکدان که دارد عندلیب این شور را؟طوق عنبر فام قمری حلقه گیسوی کیست؟برنیامد جرأت منصور با دار فنااین کمان سخت یارب در خور بازوی کیست؟این قدر دانم که هر ساعت به رنگی می شوممن چه می دانم دل سرگشته دستنبوی کیست؟این جواب آن غزل صائب که غافل گفته استجان به لب دارم، زبانم گرم گفت و گوی کیست؟
غزل شمارهٔ ۱۲۴۸نیست چشمی کز فروغ روی او پر آب نیستبخل در سرچشمه خورشید عالمتاب نیستلعل سیرابش مگر بر تشنگان رحمی کندورنه در چاه زنخدان آنقدرها آب نیستزهد بی کیفیت این زاهدان خشک راهیچ برهانی به از خمیازه محراب نیستتنگ چشمی عام باشد در جهان آب و گلبحر هم بی کاسه دریوزه گرداب نیستسینه گرمی طمع داریم از احسان عشقدیده ما بر سمور و قاقم و سنجاب نیستمی کنم کسب هوا در عین طوفان چون حبابخانه بر دوشان مشرب را غم سیلاب نیستمهر خاموشی حصاری شد ز کج بحثان مراماهی لب بسته را اندیشه از قلاب نیستچشم ما را مرگ نتواند ز روی عشق بستدیده قربانیان را سیری از قصاب نیستاز دل بیتاب در یک جا نمی گیرم قراراضطراب گوهر غلطان کم از سیماب نیستشمع کافوری نمی خواهد فروغ صبحدمباید بیضای ساقی حاجت مهتاب نیستاز خموشی در گره داریم صد باغ و بهارکوزه لب بسته ما بی شراب ناب نیستهمت ما نیست کوته، گر بود منزل درازراه اگر خوابیده باشد، پای ما در خواب نیستاز خس و خار غرض گر پاک باشد سینه هاهیچ باغ دلگشا چون دیدن احباب نیستتشنه خورشید را غافل نسازد رنگ و بوشبنم بیتاب را در دامن گل خواب نیستگر ترا آیینه انصاف باشد بی غبارفیض چاک سینه ما کمتر از محراب نیستاز قماش پیرهن یوسف شناسان فارغندپاک چشمان را نظر بر عالم اسباب نیستبا تن آسانی سخن صائب نمی آید به دستصید معنی را کمندی به ز پیچ و تاب نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۴۹در حقیقت پرتو منت کم از سیلاب نیستکلبه تاریک ما را حاجت مهتاب نیستتهمت آسودگی بر دیده عاشق خطاستخانه ای کز خود برآرد آب، جای خواب نیستآب عیش خویش را نتوان به گردش صاف کردهیچ جا خاشاک بیش از دیده گرداب نیستداغ حرمان لازم تن پروری افتاده استجای این اخگر به جز خاکستر سنجاب نیستکیمیا ساز وجود خاکساران است فقرنافه را در پوست خونی غیر مشک ناب نیستدر گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنندگوش گل را گوشواری بهتر از سیماب نیستاز خیال یار محرومند غفلت پیشگانساغر این می به غیر از دیده بیخواب نیستمرگ را نتوان به رشوت از سر خود دور کرداین نهنگ جانستان را چشم بر اسباب نیستدر دیار ما که مذهب پرده دار مشرب استگوشه رندی ندارد هر که در محراب نیستتشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل استدشت اگر دریا شود ریگ روان سیراب نیستسر برآورده است صائب دانه امید رادر چنین عهدی که در چشم مروت آب نیست