غزل شمارهٔ ۱۳۱۱ طاعت ظاهر طریق مردم آزاده نیستپرده بیگانگی اینجا به جز سجاده نیستدر صف مستان که بیرون رفتن از خود طاعت استبادبان کشتی می کمتر از سجاده نیستاز هوا مرغان فارغبال روزی می خورنددر قفس هم رزق ما بی طالعان آماده نیستلغزش مستانه ما عذرها دارد، ولیعذر ما را کی پذیرد هر که کار افتاده نیست؟نقشبندان معانی را برای مشق فکرتخته مشقی به از رخساره های ساده نیستراه حرف از خنده گل عندلیبان یافتنددور باشی حسن را چون جبهه نگشاده نیستبیقراری لازم آغاز عشق افتاده استجوش خامی در زمان پختگی با باده نیستدعوی آزادگی از سرو، رعنایی بودسرکشی صائب طریق مردم آزاده نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۱۲ از هلاک ما سیه بختان کسی آزرده نیستمرده ما قابل ماتم چو خون مرده نیستهر که خود را باخت اینجا می زند نقش مرادپاکباز کوی عشق از نقش کم آزرده نیستدر وصال و هجر، داغ عشقبازان تازه استدر خزان و نوبهار این گلستان افسرده نیستاز تماشای خرامش چون نلغزد پای عقل؟خاروخس را طاقت این سیل عالم برده نیستصوفیان زنده دل از پوست بیرون رفته انددر بساط پوست پوشان غیر خون مرده نیستچون سکندر، خضر اینجا خاک می بوسد ز دورچشمه آن لب چو آب زندگی لب خورده نیستدل ازان توست اگر امروز اگر فردا کنداین قدر تدبیر حاجت در قمار برده نیستاین جواب آن غزل صائب که ادهم گفته استگر منش دامن نگیرم خون من خود مرده نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۱۳ در ریاض آفرینش خاطر آسوده نیستبرگ عیش این چمن جز دست بر هم سوده نیستخنده گل می دهد یادی ز آغوش وداعدر بهاران ناله مرغ چمن بیهوده نیستگرچه می ریزم ز مژگان اشک گرم، اما چو شمعدر سراپای وجودم یک رگ نگشوده نیستتیغ لنگردار، سیلاب گرانسنگ فناستچشم ما را تاب آن مژگان خواب آلوده نیستبوالهوس را آبرویی نیست در درگاه عشقآستان سرکشان جای جبین سوده نیستبی گناهی می رود در خون شبنم هر سحرچهره خورشید بی موجب به خون اندوده نیستخون به جای شیر می جوشد ز پستان صبح راوقت طفلی خوش که در مهد زمین آسوده نیسترحمت حق می کند خالی دل از عصیان ماابر این دریا به غیر از دامن آلوده نیستغنچه تصویر می لرزد به رنگ و بوی خویشدر ریاض آفرینش یک دل آسوده نیستمی توان خواند از جبین، راز دل عشاق رادر کف اهل قیامت نامه نگشوده نیستدست زن در دامن بی حاصلی صائب که نخلتا ثمر دارد ز سنگ کودکان آسوده نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۱۴ پیچ و تاب آن کمر با موی آتش دیده نیستمصرع پیچیده زلف این قدر پیچیده نیستیک دل آسوده نتوان یافت در این نه صدفدر محیط آفرینش گوهر سنجیده نیستفارغند از دار و گیر آرزو آزادگانسرو را بیمی ز خار از دامن برچیده نیستسینه گرم از دلم آرام و طاقت برده استدانه را آسودگی در تابه تفسیده نیستمی توان در شیر خالص، موی را بی پرده دیدسینه صافان را اگر عیبی بود پوشیده نیستاز تصنع معنی برجسته نازل می شودهیچ عیبی شعر را چون لفظ بر هم چیده نیستاز دل شوریده، حرف عاقلان جستن خطاستربط را کاری به اوراق ز هم پاشیده نیستتن به هر تشریف ناقص کی دهد نفس شریف؟کعبه را صائب نظر بر جامه پوشیده نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۱۵ ماه در گردون نوردی چون دل آواره نیستدر بساط آسمان این کوکب سیاره نیستاز حجاب تن، دل رم کرده ما فارغ استدامن ما چون شرر در زیر سنگ خاره نیستکار بیدردان بود گل در گریبان ریختنبرگ عیش نامرادان جز دل صد پاره نیستچشم شبنم تکمه پیراهن خورشید شدحسن، شرم آلودگان را مانع نظاره نیستهیزم تر، صندل تدبیر نفروشد به ماجز سر تسلیم، اینجا دردسر را چاره نیستتا بود دل تیره، تن با او مدارا می کندسنگ چون آیینه شد، ایمن ز سنگ خاره نیستپا منه بیرون ز زهد خشک، چون عارف نه ایطفل را دارالامانی بهتر از گهواره نیستاز صفای وقت صائب در حجاب غفلت استدر خرابات مغان هر کس که دردی خواره نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۱۶ حسن بالادست را از شوخ چشمان چاره نیستیوسف بی جرم را از چاه و زندان چاره نیستبی سیاهی نیست ایمن آب خضر از چشم شورگلرخان را از خط و زلف پریشان چاره نیستبخیه انجم نمی بندد دهان صبح راعشق چون صادق شد از چاک گریبان چاره نیستمی کند ایجاد شبنم لاله و گل از هواحسن عالمسوز را از چشم حیران چاره نیستدل نیاویزد به زلف او، کجا مسکن کند؟دین به غارت داده را از کافرستان چاره نیستافسر زر دردسر بسیار دارد در کمینشمع عالمسوز را از چشم گریان چاره نیستهر کجا هست اژدهایی، دور باشی لازم استخانه ارباب دولت را ز دربان چاره نیستدر ضعیفان می گریزند اقویا روز سیاهشیر را در پرده شب از نیستان چاره نیستبهر گندم کرد آدم ترک نعمای بهشتچاره از الوان نعمت هست و از نان چاره نیستچون نداری دست و پا، سر بر خط تسلیم نهگوی را در قطع راه از زخم چوگان چاره نیستآشنای خود چون گشتی ز آشنا فارغ شدیتا ز خود بیگانه ای از آشنایان چاره نیستآسمان بی ابر نتواند زمین را تازه داشتصاحبان ملک را از دست احسان چاره نیستصولت شیران نیستان را نگهبانی کنداین جهان پوچ را از شیرمردان چاره نیستذکر گرم راه سازد سالک افسرده راآتش افسرده را از باد دامان چاره نیستسنگ می بارد به هر نخلی که باشد میوه دارعاشق دیوانه را از سنگ طفلان چاره نیستکی کند اندیشه از زخم زبان جویای حق؟رهنوردان حرم را از مغیلان چاره نیستای که جویی ز آسمان روزی، غرور از سر گذرخوشه چینان را ز همواری به دهقان چاره نیستصائب از روشندلان است آنچه هر کس یافته استلعل را از پرتو خورشید تابان چاره نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۱۷ غیر حسرت رزق من زان حسن بی اندازه نیستفتح باب من ازین میخانه جز خمیازه نیستمیکشان را روز باران می کند گردآوریجز رگ ابر بهاران جمع را شیرازه نیستباغ جنت در صفا هر چند باشد بی نظیرپیش ارباب بصیرت همچو روی تازه نیستنیست هر بیهوده نالی را خبر از سوز عشقمطلب بلبل ز عشق گل به جز آوازه نیستتیر تخشی هست هر کس را ازان ابرو کمانقسمت ما چون کمان از دور جز خمیازه نیستلاله در کوه بدخشان خون خود را می خوردچهره گلرنگ او را احتیاج غازه نیستمستمع را صائب از گفتار ما بهره است بیشچون کمان ما را نصیب از صید جز خمیازه نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۱۸ سرو را چون لاله و گل احتیاج غازه نیستزینت آزادمردان غیر روی تازه نیستجلوه برق است رنگ اعتبارات جهانیک نفس گل بیش بر دستار مردم تازه نیستهر کسی از محرمان خاص داند خویش راالتفات عام آن پرکار را اندازه نیستبی تردد، چون گذشتی از خودی در منزلیقطع این وادی به پای ناقه و جمازه نیستمی برآرد ز پریشانی دل آشفته رابه ز خط جام این اوراق را شیرازه نیستمی توان بردن به مقصد راه از سنگ نشانمطلب عنقا ز کوه قاف جز آوازه نیستنشنوی تا حرف پوچ، از پوچ گفتن لب ببندباعثی خمیازه را بالاتر از خمیازه نیستگفته ای صائب ز دیرین محرمان بزم ماستظرف ما را طاقت این لطف بی اندازه نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۱۹ رزق من زان نرگس مستانه جز خمیازه نیستفتح باب من ازین میخانه جز خمیازه نیستآه کز بی حاصلیها آنچه می ماند به منچون صدف زان گوهر یکدانه جز خمیازه نیستروزی دست و دهان عاشق از بوس و کنارزان نگار از وفا بیگانه جز خمیازه نیستمی کشد فانوس گستاخانه در بر شمع راروزی بال و پر پروانه جز خمیازه نیستاز شراب ما دگرها شادمانی می کنندقسمت ما چون لب پیمانه جز خمیازه نیستروزی ما چون ملایک دانه تسبیح ماستدر بساط ما ز آب و دانه جز خمیازه نیستتیر تخشی دارد از نخجیر ما هر کس که هستگر چه ما را چون کمان در خانه جز خمیازه نیسترزق نادانان بود صائب شرابی بی غمیدر بساط مردم فرزانه جز خمیازه نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۲۰ در دل پر خون غبار لشکر اندیشه نیستگرد را دست تصرف بر درون شیشه نیستکار چون گویاست، بیکارست اظهار کمالکوهکن را ترجمانی چون زبان تیشه نیستمحنت دنیا نمی گردد به گرد بیخودانهست سهم شیر حاضر، شیر اگر در بیشه نیستمی کند گرد یتیمی آب گوهر را زیادحسن بالا دست را از گرد خط اندیشه نیستهر که خواهد گو برآرد گرد از بنیاد مااین درخت خشک را دلبستگی با ریشه نیستدر دل ما ره ندارد عقل و تدبیرات اوعاشقان را جز پری در شیشه اندیشه نیستبه که صائب از خرابات فلک بیرون رویمدر خور این باده پر زور، اینجا شیشه نیست