غزل شمارهٔ ۱۴۶۱ هر که مست است درین میکده هشیارترستهر که از بیخبران است خبردارترستسوزن از خار چه خونها که ندارد در دلخون فزون می خورد آن چشم که بیدارترستکجی از ما نتوان برد به آتش بیروناز کمان، ناوک ما خانه نگهدارترستتیره بختی شب امید بود عاشق راابر هر چند سیاه است گهربارترستاز گل روی تو، غافل که تواند گل چید؟که ز شبنم عرق شرم تو بیدارترستبازی نرمی آن دست نگارین مخوریدکه ز سر پنجه فولاد، دل افشارترستبار بردار ز دلها که درین راه درازآن رسد زود به منزل که گرانبارترستخط شبرنگ شد آن خال سیه را پر و بالراهزن در شب تاریک جگردارترستمکن از از سختی ره شکوه که ره پیما رامی کند سر به هوا راه چو هموارترستعجز دشمن نشود هوش مرا پرده خواببیش می ترسم ازان چشم که بیمارترستعشرت روی زمین در گره دلتنگی استاز دهنها دهن تنگ شکربارترستنفس سرکش نشد از توبه ملایم صائبخار هر چند شود خشک دل آزارترست
غزل شمارهٔ ۱۴۶۲ لب لعلت ز می ناب رباینده ترستچشم مخمور تو از خواب رباینده ترستنگه گرم تو از برق سبک جولانترطرز رفتار ز سیلاب رباینده ترستحسن تلخ تو گلوسوزترست از شکرخم زلف تو ز قلاب رباینده ترستحسن تلخ تو گلوسوزترست از شکرخم زلف تو ز قلاب رباینده ترستپرتو صبح بناگوش تو در سایه زلفدیده را از شب مهتاب رباینده ترستنیست از حلقه آن زلف برون شد دل رااین سبکدست ز گرداب رباینده ترستعالمی دست ز جان شست ز نظاره اوخط تردست تو از آب رباینده ترستخطر از بیخبری بیش بود پیران رادر دم صبح، شکرخواب رباینده ترستپیش چشمی که شناسد خطر خودبینیآب آیینه ز سیلاب رباینده ترستتا نظر یافتم از چشم نکویان صائبسخن من ز می ناب رباینده ترست
غزل شمارهٔ ۱۴۶۳ به تماشای تو از هر مژه راه دگرستهر بن موی کمینگاه نگاه دگرستچشم عاشق ز تماشای تو چون سیر شود؟هر نگه سلسله جنبان نگاه دگرستعرض خود را مده ای یوسف مصری بر بادکه نظر بسته ما چشم به راه دگرستبه خط و خال گرفتار مرا نتوان کردترکتاز دل من کار سپاه دگرستچشم خورشید ندارد نگه عالمسوزچرخ، خاکستری از برق نگاه دگرستبا قضا پنجه زدن گر چه گناهی است بزرگترک تدبیر و دعا نیز گناه دگرستنیست شایسته دعوی دل خونین، ور نهخط گواه دگر و خال گواه دگرسترهنوردی که گرانبار علایق گردیدهر دم از نقش قدم در ته چاه دگرستقطع شد راه و همان دوری منزل برجاستدوری کعبه مقصود ز راه دگرستتا ز صحرای وطن رخت به غربت نکشدهر نفس یوسف ما بر لب چاه دگرستچون به اقرار گنه لب نگشاید صائب؟پیش ارباب کرم عذر، گناه دگرست
غزل شمارهٔ ۱۴۶۴ شکوه از گردش گردون ز بصیرت دورستگوی چوگان قضا در حرکت مجبورستساخت هر زخم تو لب تشنه زخم دگرمآب تیغ تو هم ای کان ملاحت شورست!خصم بیجا به زبردستی خود می نازدزودتر پاره کند زه، چو کمان پرزورستگوهر شوخ، گریبان صدف پاره کندچرخ اگر تربیت ما نکند معذورستشوربختی چه کند با دل صد پاره ما؟زخم ما در جگر تیغ قضا ناسورستغور کن غور، که چون آینه بی زنگارزره جوهر ما زیر قبا مستورستاز دم صبح چو اوراق خزان انجم ریختهمچنان شمع به تاج زر خود مغرورستبیشتر گشت سیه کاریم از موی سفیدحرص را گرمی هنگامه ازین کافورستزر میندوز که چون خانه پر از شهد شودآن زمان وقت جلای وطن زنبورستحسن را ملک ز بیماری چشم آبادستعشق را خانه ز ویرانی دل معمورستتابع مطرب تردست بود وجد و سماعچرخ در گرد بود تا سر ما پرشورستمعنی روشن و خورشید، گل یک چمنندفکر صائب نتوان گفت چرا مشهورست
غزل شمارهٔ ۱۴۶۵ عشق هر چند که در پرده بود مشهورستحسن هر چند که بی پرده بود مستورستهر که از چاه زنخدان تو سالم گذردگر بود صاحب صد دیده روشن، کورستبود از زخم زبان خار بیابان جنوننمک مایده عشق ز چشم شورستجگر دیدن عیب و هنر خویش کراست؟زشت اگر پشت به آیینه کند معذورستمی دهد قطره و سیلاب عوض می گیردشهرت بحر به همت غلط مشهورستبه سخن دعوی حق را نتوان برد از پیشهر که سر در سر این کار کند منصورستسپری زود شود زندگی تن پرورزودتر پاره کند زه چو کمان پرزورستحسن از دیدن آیینه نمی گردد سیرآب سرچشمه آیینه همانا شورستیک کف خاک ز بیداد فلک بی خون نیستگر شکافند جگرگاه زمین یک گورستسیری از شور سخن نیست دل صائب راتشنگی بیش کند آب چو تلخ و شورست
غزل شمارهٔ ۱۴۶۶ سفر پر خطر عشق نه از تدبیرست صد طلسم است درین ره، که یکی زنجیرستایمن از دشمن خاموش شدن بیباکی استخطر راهروان از سگ غافل گیرستاشکریزان ترا سلسله ای حاجت نیستدر گلو گریه چو گردیده گره، زنجیرستناخن شیر به گیرایی مژگان تو نیستهر که با چشم تو پرخاش نماید شیرستدر مذاقی که به شیرینی خون عادت کردلب پیمانه خنکتر ز دم شمشیرستناوک راست رو از طعن خطا آسوده استصائب پاک سخن را چه غم تقریرست؟
غزل شمارهٔ ۱۴۶۷ ساحل بحر پر آشوب فنا شمشیرستمد بسم الله دیوان بقا شمشیرستاز دم تیغ فنا بیجگران می ترسندورنه روشنگر آیینه ما شمشیرستلب پیمانه بود در نظر جرأت ماگر به چشم تو دم صبح فنا شمشیرسترگ ابری که به احسان چو گهربار شودعرق خون کند از شرم سخا شمشیرستنفس عیسوی اینجا گرهی بر بادستدم جان بخش درین معرکه با شمشیرستتا رسیدم ز خم تیغ شهادت به مرادروشنم گشت که محراب دعا شمشیرستنازکان از سخن سرد ز هم می پاشندبر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرستنازکان از سخن سرد ز هم می پاشندبر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرستچون شجاعت نبود، تیغ کند کار نیامجوهری مردی اگر هست، عصا شمشیرستضعف پیری فکند بیجگران را از پایدل چو افتاد قوی، پشت دو تا شمشیرستهر که دارد سر پرخاش به ما، خوش باشدخاکساری ز ره و دست دعا شمشیرستصائب امروز کریمی که به ارباب سئوالدم آبی دهد از روی سخا شمشیرست
غزل شمارهٔ ۱۴۶۸ معنی از لفظ سبکروح فلک پروازستلفظ پرداخته بال وپر این شهبازستعشق بالاتر از آن است که در وصف آیدچرخ کبکی است که در پنجه این شهبازستخامشی پرده اسرار حقیقت نشودمشک هر چند که در پرده بود غمازستمی توان خط برون نامده را خواند چو آببس که آیینه رخسار تو خوش پردازستخط مشکین تو در دایره سبزخطانچون شب قدر ز شبهای دگر ممتازستخار را قرب گل از خوی بد خود نرهاندهر که ناساز بود، در همه جا ناسازستمکش از بیخبری گردن دعوی چون شمعکه گریبان قبای تو دهان گازستقدم سعی تو در دامن تن پیچیده استورنه افلاک ترا اطلس پای اندازستعشق کوتاه کند زمزمه دعوی راخانمان سوختگی سرمه این آوازستپیش جمعی که شناسند خطا را ز صوابفکر صائب ز خیالات دگر ممتازست
غزل شمارهٔ ۱۴۶۹ زاده بد گهر از پاک گهر ممتازستمگس سگ ز مگسهای دگر ممتازستنیست در عالم ایجاد تفاوت در نفسطوطی از زاغ به حرف چو شکر ممتازستدر سرانجام اثر باش که در عالم خاکزنده از مرده به انشای اثر ممتازسترتبه فیض رسان به بود از فیض پذیرآب از خاک ازین راهگذر ممتازستنیست مخصوص کمر پیچ و خم ناز، تراهر سر موی تو از موی دگر ممتازستساکن کوی خرابات مغان شو صائبکه ز شیران سگ این راهگذر ممتازست
غزل شمارهٔ ۱۴۷۰ چون به حیرت زدگان است مرا روی سخنطرف صحبت من صورت دیوار بس استکاروانی جهد از خواب به یک طبل رحیلدر شبستان جهان یک دل بیدار بس استنبرد سبحه تزویر به صد راه مراکمر وحدت من حلقه زنار بس استبی نیازست سخنور ز محرک صائبخامه را ذوق سخن باعث گفتار بس استمی گلرنگ من آن روی چو گلنار بس استنقل من حرفی ازان لعل شکربار بس استنیست چون سیل مرا راهنمایی در کارکشش بحر مرا قافله سالار بس استپرتو عاریتی نعل در آتش داردشمع بالین من از دیده بیدار بس استقیل و قال است گران بر دل روشن گهرانطوطی آینه ام سبزه زنگار بس است