غزل شمارهٔ ۱۵۷۲ دست در دامن اندیشه زدن نادانی استساحلی دارد اگر بحر جهان حیرانی استباعث گردش افلاک که می داند چیست؟قسمت عقل ازین دایره سرگردانی استتا به خار و خس ما بی سر و پایان چه رسدکشتی نوح درین قلزم خون طوفانی استدل بیتاب ندانم که کجا می باشدگوهر پاک غریب وطن از غلطانی استنرسد حسن به درددل صد پاره ماقسمت طفل ز اوراق، ورق گردانی استدل آگاه نگردد به عزیزی خرسندبر سر تخت همان یوسف ما زندانی استحرص نان بیشتر از ریزش دندان گرددکه صدف کاسه دریوزه ز بی دندانی استصائب از لاله عذاران به نگه قانع باشکه صبا محرم گلها ز سبک جولانی است
غزل شمارهٔ ۱۵۷۳ عقل سدی است درین راه که برداشتنی استعشق خضری است که در مد نظر داشتنی استهر چه جز دامن سعی است بود بر دل بارآنچه از توشه درین ره به کمر داشتنی استگر میسر نشود همرهی گرمروانلنگ لنگان پی این قافله برداشتنی استروزها گر به خموشی گذرانی چون شمعشب دل سوخته و دیده ترداشتنی استتا مگر دولت بیدار درآید از درچشم چون حلقه شب و روز به درداشتنی استجوش دریای کرم نیست به خواهش موقوفچون سبو دست طلب در ته سرداشتنی استنرسد دست کسی گر چه به آن شاخ بلنددهنی تلخ به امید ثمر داشتنی استتا ز بی برگی ایام خزان خون نخوریدر بهاران سر خود در ته پرداشتنی استتا مبادا ز غریبی به غریبی افتیدر سفر پاس رفیقان حضر داشتنی استاز گرانجانی اگر پیرو نیکان نشویخس و خار از ره این طایفه برداشتنی استخبر از بیخبران گر چه تراوش نکندگوش امید به پیغام و خبر داشتنی استچهره از خال معنبر نمکین می گرددداغ چون لاله به هر لخت جگرداشتنی استچون زمین پاک بود، تخم یکی صد گرددمشت اشکی پی دامان سحر داشتنی استتا به معنی نبری راه ز صورت صائبعزت هر صدف از بهر گهر داشتنی است
غزل شمارهٔ ۱۵۷۴ صبح میخانه نشینان کف دریای می استشفق باده کشان چهره حمرای می استتا سیه مست نگردیم پشیمان نشویمساحل توبه ما در دل دریای می استبا دلی چون دل شب، می روم از انجمنیکه گل صبح در او پنبه مینای می استنیست جز باد به کف ساحل هشیاری راصدف گوهر مقصد دل دریای می استچاک در پیرهن یوسف عقل افکندنچشمه کاری است که در دست زلیخای می استزر به زر داد هر آن کس می گلرنگ خریدزردرویی نکشیدن گل سودای می استچه عجب غنچه تصویر شود شادی مرگ؟در حریمی که نسیمش دم گیرای می استبرو ای عقل، کله گوشه همت مشکنکاین قیامی است که بر قامت رعنای می استچشم صائب ز تماشا قدح خون گردیداین چه رنگ است که با لاله حمرای می است
غزل شمارهٔ ۱۵۷۵ سرو را سرکشی از بار ز بی پروایی استحاصل دست فشاندن به ثمر رعنایی استفرد شو فرد ز مردم که فتوحات جهانیک قلم جمع به زیر علم تنهایی استلازم تیر هوایی است جدایی ز هدفبه مقامی نرسد هر که دلش هر جایی استپیش احمق نه ز عجزست مرا خاموشیطرف بحث به نادان نشدن دانایی استلنگر من سبک از شورش طوفان نودکه به امید خطر کشتی من دریایی استدل روشن ز غم روی زمین فارغ نیستزردی چهره خورشید ز روشن رایی استهر که صائب دل خود داد به آهو چشمیگر چه در کوچه و بازار بود صحرایی است
غزل شمارهٔ ۱۵۷۶ ساغر از غیر گرفتن گل بی پروایی استبه حریفان مزه دادن ثمر رسوایی استصحبت همنفسان باد بهار طرب استزردی چهره خورشید گل تنهایی استبه خط سبز نوشته است به مجموعه سروکآفت بی ثمری لازمه رعنایی استهر سپهدار درین دشت سپاهی داردلشکر فیض به زیر علم تنهایی استدر زمینی که توان رو به قفا کرد سفربه عصا راه بریدن اثر بینایی استچه عجب صائب اگر داغ نسوزد بر سرگل زدن بر سر دستار ز بی پروایی است
غزل شمارهٔ ۱۵۷۷ نقش روی تو در آیینه جان صورت بستآنچه می خواستم از غیب همان صورت بستصحبت آینه و عکس بود پا به رکابدر دل و دیده خیال تو چسان صورت بست؟از سر کلک قضا نقطه اول که چکیدزان سیاهی دل و چشم نگران صورت بستعشق ازان برق که در خرمن آدم افکنداز دخانش فلک گرم عنان صورت بستحسن تا پرده ز رخساره گلرنگ گرفتعشق با دیده خونابه فشان صورت بستصورت هر چه درین نشأه دل از خلق گرفتروی ازین نشأه چو گرداند همان صورت بستصورت حال من از خامه نقاش بپرسنقش بیچاره چه داند که چسان صورت بست؟پیش ازین فکر همه صورت بی معنی بودمعنی از خامه صائب به جهان صورت بست
غزل شمارهٔ ۱۵۷۸ ما نه آنیم که ما را به زبان باید جستیا ز هر بی سروپا نام و نشان باید جستاهل دل را به دل و اهل نظر را به نظردوستداران زبان را به زبان باید جستمهر هر چند که در ذره نگردد پنهانهمه ذرات جهان را به گمان باید جستگر چه از بید ثمر خواستن از بی بصری استبوی گل از نفس سرد خزان باید جستبی نشان را به نشان گر چه خبر نتوان یافتخبر کعبه ز هر سنگ نشان باید جستنتوان پشت به دیوار تن آسانی دادخبر آب ز هر تشنه روان باید جستهر گلی را چمنی، هر صدفی را گهری استاز دم پیر مغان، بخت جوان باید جستعمرها نافه صفت خون جگر باید خوردوانگه از دل نفس مشک فشان باید جستمهر روشن نکند خانه بی روزن رادل بیدار ز چشم نگران باید جستچه خبر از دل رم کرده ما دارد چرخ؟ناوک سخت کمان را ز نشان باید جستصائب این آن غزل سید یزدست که گفتاهل دل را به سراپرده جان باید جست
غزل شمارهٔ ۱۵۷۹ غوطه در خون زند آن چشم که دیدن دانسترزق دندان شود آن لب که مکیدن دانستپوست بر پیکر خود چاک زند همچو انارخون هر سوخته جانی که چکیدن دانستسایه سنبل فردوس بر او زنجیرستدست هر کس که سر زلف کشیدن دانستلب کوثر به مذاقش دم شمشیر بودمی پرستی که لب جام مکیدن دانستنگشاید دلش از سیر خیابان بهشتهر که در کوچه آن زلف دویدن دانستنتوان داشت به زنجیر ز مژگان او راطفل اشکی که به رخسار دویدن دانستبه پر کاه نگیرد سخن ناصح راچون شرر دیده هر کس که پریدن دانستگو به زهر آب دهد تیغ زبان را دشمنگوش ما چاشنی تلخ شنیدن دانستچون نشوید دهن از چاشنی شیر به خون؟طفل ما لذت انگشت مکیدن دانستپرتو شمع تو تا پرده فانوس شکافتصبح محشر روش جامه درین دانستغور کن در سخن صائب و کیفیت بیننتوان نشأه می را به چشیدن دانست
غزل شمارهٔ ۱۵۸۰ پاک شد دل چو به آن آینه سیما پیوستسیل ناصاف نماند چو به دریا پیوستمی کشد سلسله موج به دریا آخروقت دل خوش که به آن زلف چلیپا پیوستمادر از دامن فرزند نمی دارد دستطعمه خاک شودهر که به دنیا پیوستسیل چون پهن شود، خرج زمین می گرددجای رحم است بر آن دل که به صد جا پیوستهر که دارد نظر پاک، نماند به زمینسوزن از دیده روشن به مسیحا پیوستدورگردست ز افسردگی خویش همانگر به ظاهر کف بی مغز به دریا پیوستدست در دامن خورشید زند چون شبنمهر که صائب به دل و دیده بینا پیوست
غزل شمارهٔ ۱۵۸۱ عشق را با دل صد پاره من کاری هستدر دل غنچه من خرده اسراری هستهمچو طوطی سخنش نقل مجالس گرددهر که را پیش نظر آینه رخساری هستشبنم بی ادب از دور زمین می بوسدگلستانی که در او مرغ گرفتاری هستخواب ما از ره خوابیده گرانخواب ترستزین چه حاصل که پی قافله بیداری هست؟بلبلی را که به دیدار ز گل قانع شددر اگر بسته شود رخنه دیواری هستمی توان فیض بهار از نفس گرمش یافتهر که را در جگر از تازه گلی خاری هستباد دستی است که باری ز دلی برداردگر درین قافله امروز سبکباری هستگرد بر دامن گلها ز خزان نشینددر ریاضی که رگ ابر گهرباری هستشکوه از بی نمکیهای جهان بی دردی استبی نمک نیست جهان گر دل افگاری هستپیش من گرد کسادی و یتیمی است یکیگوهر من چه شناسد که خریداری هست؟ظلمت و نور درین نشأه به هم پیوسته استهر کجا آینه ای هست، سیه کاری هستنیست سودی که زیانش نبود در دنبالبار می بندم ازان شهر که بازاری هستنشود خرج خزان برگ نشاطش صائبدر چمن شاخ گلی را که هواداری هست