غزل شماره ۱۶۵۲ ز عقل و هوش به تنگ آمدم ایاغ کجاست؟در آتشم ز پر و بال خود، چراغ کجاست؟گرفته هوش گریبان من، پیاله چه شد؟خرد به فرق سرم پافشرده، داغ کجاست؟ز ابر روغن بادام اگر به خاک چکددماغ سوخته را ذوق سیر باغ کجاستخضر پیاله کشان را به آب می راندز شیشه پرس که سر چشمه ایاغ کجاستمجو ز آتش، صائب قرارگاه سپندبه روی خاک بگو گوشه فراغ کجاست
غزل شماره ۱۶۵۳ اگر ز عالم تسلیم گوشه ای داریبهشت و طوبی و حوران خوش لقا اینجاستبهار در دل هر غنچه عالمی داردترا خیال که عالم همین و جا اینجاستاگر تو سر به گریبان خود بری چو گرهگرهگشای تو با روی دلگشا اینجاستدر آن جهان نتوان یافتن سعادت عشقسری برآر ز خود، سایه هما اینجاستچه چشم، کز تو به هر جا نظر کند عاشقکند خیال که حسن ترا حیا اینجاستکشیده دار درین دشت پر فریب، عنانکه صد هزار سراب غلط نما اینجاستچه احتیاج دلیل است بوی یوسف را؟نسیم پیرهن و بوی آشنا اینجاستدوای درد طلب نیست در جهان صائبترا خیال که این درد را دوا اینجاستز کوی عشق به جنت روی، بلا اینجاستره صواب ندانسته ای، خطا اینجاستتوان ز خدمت پیر مغان جوانی یافتنهان مکن مس خود را که کیمیا اینجاستاگر ز خویش برون خواهی آمدن روزیقدم به راه نه اکنون که رهنما اینجاستز بر نیامدن مدعا مباش غمینچه مدعا به جز از ترک مدعا اینجاست؟
غزل شماره ۱۶۵۴ چو خط ز عارض آن فتنه جهان برخاستز سبزه موی بر اندام گلستان برخاستبنفشه از دل آتش برون نیامده استچسان ز روی تو این عنبرین دخان برخاست؟چنان در آتش بیطاقتی فشردم پایکه از سپند به تحسین من فغان برخاستکدام راه زد این مطرب سبک مضراب؟که هوش از سر من آستین فشان برخاستزبان ناله بلبل چو غنچه پیچیده استدر آن چمن که مرا بند از زبان برخاستچنان خمش به گریبان خاک سر بردمکه سبزه ام ز سر خاک بی زبان برخاستبه خاک راهگذار می توان برابر شدبه دستگیری مردم نمی توان برخاستدلیل حفظ الهی است غفلت مردمکه ترس از دل این گله، از شبان برخاستز بازی فلک آگه نیم، همین دانمکه از کنار بساطش نمی توان برخاستهما ز سایه من طبل می خورد صائبز بس صدای شکستم ز استخوان برخاست
غزل شماره ۱۶۵۵ شکستگی دل از دیده ترم پیداستبه سنگ خوردن مینا ز ساغرم پیداستدهان زخم بود ترجمان تیغ خموشز جوی شیر چو فرهاد جوهرم پیداستز ناتوانی من خامه می گزد انگشتکه رگ ز صفحه تن همچو مسطرم پیداستنشد نهفته ز تن داغهای پنهانمهمان ز گرد، سیاهی لشکرم پیداستچنان که شمع نماید ز پرده فانوسبرون ز نه صدف چرخ گوهرم پیداستچو بوریاست ز پهلوی خشک بستر منقماش خواب ز نرمی بسترم پیداستبه غیر موی سر خود مرا کلاهی نیستگذشتن از سر دنیا ز افسرم پیداستبه حلم دوست دلیل است خواب غفلت منبهم نخوردن دریا ز لنگرم پیداستاگر چه بحر گرانمایه است دایه منهمان غبار یتیمی ز گوهرم پیداستز کاسه سر منصور باده می نوشمعیار حوصله من ز ساغرم پیداستز گرد خوان فلک زله ای که من بستمچو ماه عید ز پهلوی لاغرم پیداستنهان چگونه کنم فیض کنج عزلت را؟که فتح باب ز نگشودن درم پیداستستاره سوخته ای همچو من ندارد عشقکه روز روشن از افلاک اخترم پیداستتوان ز گریه من یافت درد من صائبشکوه بحر ز سیمای گوهرم پیداست
غزل شماره ۱۶۵۶ عتاب و لطف ز ابروی گلرخان پیداستصفای هر چمن از روی باغبان پیداستمرا که خرمن گل در کنار می بایدازین چه سود که دیوار گلستان پیداست؟گلی ز غنچه پیکان یار خواهم چیدگشاد کار من از خانه کمان پیداستبه چشم بلبل مستی که عشق سرمه کشیدرخ بهار ز آیینه خزان پیداستبه طرز تازه قسم یاد می کنم صائبکه جای طالب آمل در اصفهان پیداست
غزل شماره ۱۶۵۷ خط نرسته ازان لعل آتشین پیداستز لطف، زهر خط از زیر این نگین پیداستخبر ز نامه سربسته می دهد عنوانعتاب و ناز تو از صفحه جبین پیداستز موج، روشنی آب می شود معلومصفای ساعدت از چین آستین پیداستبه درد و صاف می از جام می توان پی بردز روی خوب تو آثار مهر و کین پیداستعیان بود رگ جان از صفای پیکر توبه رنگ رشته که از گوهر ثمین پیداستهلال و بدر نگردد اگر چه یک جا جمعمه تمام سرین از هلال زین پیداستشده است ناز غرورت یکی هزار امروزدر آبگینه نظر کرده ای، چنین پیداستز حرص نوشی ز چشم تو نیش پنهان استوگرنه نشتر زنبور از انگبین پیداستتوان ز ظاهر هر کس به باطنش ره بردز آب شوری و شیرینی زمین پیداستبه امتحان نبود اهل هوش را حاجتعیار عالم و جاهل ز همنشین پیداستز سایل است نمایان عیار جود کریمکه باد دستی خرمن ز خوشه چین پیداستچو آتشی که نمایان بود به شب صائبدل کبابم ازان زلف عنبرین پیداست
غزل شماره ۱۶۵۸ حضور دل نبود با عبادتی که مراستتمام سجده سهوست طاعتی که مراستنفس چگونه برآید ز سینه ام بی آه؟ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراستز رستخیز نباشد گناهکاران راز خود حسابی، در دل قیامتی که مراستاگر به قدر سفر فکر توشه باید کردنفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟ز داغ گمشده فرزند جانگداز ترستز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراستمرا به عالم بالا دلیل خواهد شدازین جهان فرومایه، وحشتی که مراستبه دل ز خاک گرانسنگ نیست قارون راز خاکدان جهان، گرد کلفتی که مراستبه هیچ دشمن خونخوار، بیجگر را نیستبه دوستان زبانی عداوتی که مراستز آسیای گرانسنگ، دانه را نبودز سیر و دور فلک ها شکایتی که مراستبه هیچ حسن گلوسوز نیست عاشق رابه داغهای جگرسوز، الفتی که مراستنصیب خال ز کنج دهان خوبان نیستز گوشه گیری مردم حلاوتی که مراستنموده است شکر خواب را به مخمل تلخز خاک، بستر و بالین راحتی که مراستسراب را ز جگرتشنگان بادیه نیستز میزبانی مردم خجالتی که مراستهمین بس است که فارغ ز دید و وادیدمز دور گردی مردم کفایتی که مراستچو کوتهی نبود در رسایی قسمتچرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟به هیچ پیر نباشد مرید صادق رابه عشق تازه جوانان ارادتی که مراستبه چشم سرمه، جهان را سیاه می سازدز یار گوشه چشم عنایتی که مراستبه هم چو شیر و شکر، سنگ و شیشه می جوشداگر برون دهم از دل محبتی که مراستبه خرج کردن اوقات چون نورزم بخل؟که پاسبانی وقت است طاعتی که مراستدهان سایل اگر پر گهر کند چو صدفز انفعال شود آب، همتی که مراستچو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائبنسیم راه نیابد به خلوتی که مراست
غزل شماره ۱۶۵۹ پرستشی که مدام است می پرستی ماستشبی که صبح ندارد سیاه مستی ماستاگر چه هستی ما چون حباب یک نفس استدل پر آبله بحر از هواپرستی ماستز بخل نیست اگر بسته ایم راه سؤالدر آستین کف سایل ز پیشدستی ماستنهشت در سر ما مغز، پوچ گوییهافنای خرمن هستی ز باد دستی ماستعروج مهر کند عمر سایه را کوتاهبلند پایگی آسمان ز پستی ماستز خود برآمدگانند محو حق صائبگرفته ماه تمام از غبار هستی ماست
غزل شماره ۱۶۶۰ ترا که عالم آیینه عالم آب استچه احتیاج به تحصیل باده ناب است؟به گرد راز دل ما که می تواند گشت؟خزینه گهر ما به مهر گرداب استز عشق اگر نکنم گریه، نیست بیدردیغبار خاطر من سنگ راه سیلاب استز چهره گل سیراب، رنگ شد سفریهنوز شبنم بیدرد در شکرخواب استدری که بر رخ زاهد به گل برآوردندبه چشم مردم ظاهرپرست محراب استگرفته است تب احتیاج عالم رامدار چرخ تنک مایه هم به دولاب استز سیل حادثه دلهای روشن آسوده استدرین خرابه متاعی که هست مهتاب استچرا صدف نکند چاک، سینه را صائب؟درین زمانه که گوهرشناس نایاب است
غزل شماره ۱۶۶۱ به چشم خفته شکرخواب اگر چه مهتاب استبیاض دیده روشندلان شکرخواب استمیان باده کشان بی تکلفی باب استرعایت ادب اینجا خلاف آداب استبه زیر چرخ نماند دل تمام عیارصدف شکن بود آن گوهری که شاداب استمخور فریب سخاوت ز چرخ کج رفتارکه طعمه ای که دهد روی پوش قلاب استشتاب در ره مقصد درنگ می آردکه خرج راه شود رهروی که بیتاب استمده به خلوت دل ره فسرده طبعان راچراغ مرده چه لایق به کنج محراب است؟به غیر مسجد و میخانه ای که مستثناستنخوانده هر که به هر خانه رفت سیلاب استاگر چه آب نسازد چراغ را روشنفروغ شعله آواز از می ناب استمیان صوفی پشمینه پوش و زاهد خشکتفاوتی است که در خار پشت و سنجاب استبه گرد دامن منزل کجا رسی صائب؟چنین که عزم ترا پای سعی در خواب است