غزل شمارهٔ ۱۶۹۲ زمین ز سایه ابر بهار گلپوش استز جوش لاله و گل خون خاک در جوش استنسیم لطف بهار از شمار بیرون استفغان که غنچه این باغ، تنگ آغوش استازان جهان حلاوت همین خبر دارمکه رخنه دل هر مور، چشمه نوش استفریب عجز مخور از ضعیف نالی خصمکه مرگ رهرو غافل ز چاه خس پوش استدهان مار شد از حرف تلخ، گوش مراخوشا کسی که درین بزم پنبه در گوش استبه چشم سلسله زلف آب می گرددچه روشنی است که با صبح آن بناگوش استفروغ گوهر بینش گرفته است غبارتمیز مردم این روزگار در گوش استدر آن مقام که من قطره می زنم صائبغبار هستی کونین، گرد پاپوش است
غزل شمارهٔ ۱۶۹۳ به هر کجا نبود حسن، آفتاب خوش استز روی هر چه توان داد چشم آب خوش استز ماه خانگی آن را که خانه روشن نیستجلای دیده ز گلگشت ماهتاب خوش استجواب خشک ازان لعل آبدار مرابه گوش تشنه لبان چون صدای آب خوش استاگر ز دامن زلف است دست ما کوتاهبه یاد او دل شب مشق پیچ و تاب خوش استسفینه از مدد بادبان رسد به کناربه روی کشتی می جلوه حباب خوش استبود زکات تمامی به ناقصان احسانبه ماه پهلو دادن ز آفتاب خوش استمن آن نیم که شوم خرج آب و گل صائبمرا چو گنج گهر با دل خراب خوش است
غزل شمارهٔ ۱۶۹۴ تن آهنین و نفس گرم و دل رمیده خوش استسپند مضطرب و مجمر آرمیده خوش استصدف پر از گهر و ابر قطره بار نکوستعذار یار عرقناک و می چکیده خوش استسکون ز مرکز و گردش بجاست از پرگارپیاله در حرکت، صحبت آرمیده خوش استبه پای قافله نتوان شدن فلک پروازسفر چو عیسی ازین خاکدان جریده خوش استشکستنی است کلیدی که بستگی آردزبان کز او نگشاید دلی، بریده خوش استتمام سوز نگشت از شتاب، پروانهسفر در آتش سوزان عنان کشیده خوش استکمان به گوشه ابرو بلند می گویدکه راست خانگی از مدم خمیده خوش استعطا و منع مساوی است با رضامندیدرین ریاض گل چیده و نچیده خوش استچه عمر پوچ به گفتار می کنی صائب؟سخن که نیست در او مغز، ناشنیده خوش است
غزل شمارهٔ ۱۶۹۵ دل رمیده ما از نظاره در پیش استز شوخی آتش ما از شراره در پیش استنظاره تابع میل دل است در معنیز دل اگر چه به ظاهر نظاره در پیش استنمی شود ز نظر چشم شوخ او غایببه هر طرف که روم این ستاره در پیش استخزان ز جمع دل پاره پاره فارغ شدمرا همان جگر پاره پاره در پیش استنرفت چون به گداز از فراق، دانستمکه جان سخت من از سنگ خاره در پیش استاشاره فهم نه ای، ورنه پیش اهل نظرز گفتگوی صریح این اشاره در پیش استز بحر عشق گرفتم کنار، ازین غافلکه در کنار، غم بیکناره در پیش استبه گرد اهل توکل کجا رسی زاهد؟ترا که صد گره از استخاره در پیش استبه خاکساری اگر پیش می رود ره عشقگل پیاده ز سرو سواره در پیش استفغان که از من هشیار در طریق طلبهزار مرحله مست گذاره در پیش استنمی رسد چو به آن زلف دست من صائبچه سود ازین که دل از گوشواره در پیش است؟
غزل شمارهٔ ۱۶۹۶ ز ابر اگر چه هوای بهار ناصاف استغمین مشو که سراپرده های الطاف استصفای روی زمین در صفای دل بسته استکه آب جوی بود صاف، چشمه تا صاف استنمی توان ز گرانان به گوشه گیری رستکه کوه بر دل عنقا ز قاف تا قاف استهزار خرقه آلوده، رهن می برداشتچه نعمتی است که پیر مغان بانصاف است!به طوطیان سخنگو که می دهد شکر؟درین زمانه که انصاف دادن، اسراف استبه هر که بیش رسد خون، فتوح بیش رسدکه جای مشک ز آهو همیشه در ناف استکدام حجت ناطق به از کلام بود؟سخن چو هست، چه حاجت به دعوی و لاف است؟میان کعبه و بتخانه مانده ام حیرانکه گوی کودک بی معرفت در اعراف استبه غیر موی شکافان کسی نمی داندکه تار و پود جهان در کف سخن باف استبه نقش پرده عیب است تا دلت مایلهنوز آینه سینه تو ناصاف استچه التفات به سنگ محک کند صائب؟به نور چشم بصیرت کسی که صراف است
غزل شمارهٔ ۱۶۹۷ نه انجم است که زینت فروز نه فلک استکه بر صحیفه افلاک، نقطه های شک استتغافلی که به حال کسی بود مخصوصهزار بار به از التفات مشترک استحریف ناله نه ای، در گذر ز صحبت منکه ماجرای من و وصل، آتش و نمک استبه هوش باش نسازی طعام خود را شورکه شعر همچو طعام، استعاره چون نمک استهمین خط است که باطل ز حق جدا سازدوگرنه حسن زن و مرد، هر دو مشترک استکلام خویش به هر بیخرد مخوان صائبسخن وظیفه جان است و روزی ملک است
غزل شمارهٔ ۱۶۹۸ز ملک و مال، دل بی نیاز ما سبک استبه گل قرار نگیرد سفینه تا سبک استبه جان و دل نتوان وصل آرزو کردنکه این متاع به میزان رونما سبک استبه فرق مردم آزاده، کوه الوندستبه اعتقاد تو گر سایه هما سبک استگرفته است چنان روزگار را غفلتکه خواب چشم تو و خواب بخت ما سبک استصدف نه ایم که باشیم مست خواب گرانحباب قلزم عشقیم، خواب ما سبک استنمی رویم به هر پرتوی ز جا صائبشکوه طور به میزان صبر ما سبک است
غزل شمارهٔ ۱۶۹۹ اگر چه زلف ترا دل ز کفر تاریک استز خط، لب تو گناهی به توبه نزدیک استز قرب سیمبران با نگاه دور بسازکه رشته را ز گهر بهره رنج باریک استز خود برآمدگان زود می رسند به کامبه بوی پیرهن این راه دور نزدیک استز نقش پای تو چون مهر خیره گردد چشمفسانه ای است که پای چراغ تاریک استنماز شام شود ساقط از سحرخیزانشب وصال تو از بس به صبح نزدیک است!اگر به فکر میانش فتاده ای صائبمپوش چشم چو سوزن که راه باریک است
غزل شمارهٔ ۱۷۰۰ ز خم طلوع سهیل شراب نزدیک استز کوه سر زدن آفتاب نزدیک استشراب روشن اگر روی در زوال آوردخوشم که سر زدن ماهتاب نزدیک استبه هر چه دست زنی می توان خمار شکستزمین میکده ما به آب نزدیک استز عید روزه شود بسته گر در جنتخوشم که میکده را فتح باب نزدیک استفکنده است ترا دور منزل آراییوگرنه گنج به ملک خراب نزدیک استز چشم شور نباشند خوشدلان ایمنبه سنگ تفرقه بزم شراب نزدیک استکشیده دار عنان ستم درین ایامکه ملک حسن ترا انقلاب نزدیک استدلا کناره کن از قرب آتشین رویانکه خامسوز شود چون کباب نزدیک استز دیده بان حجاب تو بیخودی دورستبه چشم مست تو چندان که خواب نزدیک استبه یک نگه دل صد پاره آب می گرددگل شکفته به وصل گلاب نزدیک استچو نیست دست به فرمان من ز رعشه وصلازین چه سود که بند نقاب نزدیک است؟فکنده است ترا دور خیره چشمیهاوگرنه وصل ز راه حجاب نزدیک استتو روز می گذرانی، وگرنه روز حساببه هر کسی که بود خود حساب نزدیک استفریب جلوه دنیا مخور چو نوسفرانکه پیش تشنه لبان این سراب نزدیک استبه حیرتم که چرا مردمش چنین خشکندچنین که خاک صفاهان به آب نزدیک استبلند پایگی آسمان ز پستی توستبه پای همت ما این رکاب نزدیک استز هیچ دل نبود دور حسن عالمگیربه خانه همه کس آفتاب نزدیک استدلی به عالم صورت نبسته ام صائببه وا شدن گره این حباب نزدیک است
غزل شمارهٔ ۱۷۰۱ به غم نشاط من خاکسار نزدیک استخزان من چو حنا با بهار نزدیک استیکی است چشم فرو بستن و گشادن منبه مرگ، زندگیم چون شرار نزدیک استبه چشم کم منگر جسم خاکسار مراکه این غبار به دامان یار نزدیک استچه غم ز دوری راه است بیقراران را؟به موجهای سبکرو کنار نزدیک استبه آفتاب رسید از کنار گل شبنمبه وصل، دیده شب زنده دار نزدیک استز یاسمین تو بوی بنفشه می شنوممگر دمیدن خط زان عذار نزدیک است؟شود به دور خط امید وصل روزافزونبه صبحدم شب فصل بهار نزدیک استبه خون من مشو آلوده کز کهنسالیبه سوختن جگرم چون چنار نزدیک استچو سوخت تشنه لبی دانه مرا صائبچه سود ازین که به من نوبهار نزدیک است؟