غزل شماره ۱۷۵۲ز خاک همچون هدف هر که سر برآورده استبه جرم سرکشی از تیر پر برآورده استدلم چو برگ خزان دیده باز می لرزدکه آه سرد دگر از جگر برآورده است؟تو چون ز خویش توانی برآمد ای زاهد؟که زهد خشک به روی تو در برآورده استز غیرت لب لعل تو آه سرد کشدنه رشته است که سر از گهر برآورده استکه کرده است ز دل دست آرزو کوتاه؟که این سفینه ز موج خطر برآورده است؟فغان که حسن گلوسوز حرف، چون طوطیمرا ز خامشی چون شکر برآورده استترا که بال و پری هست سیر کن صائبکه پای خفته مرا از سفر برآورده است
غزل شماره ۱۷۵۳کسی که بوسه بر آن لعل جانفزا زده استچو خضر غوطه به سر چشمه بقا زده استز عطسه غنچه نشکفته در چمن نگذاشتبه کاکل که شبیخون دگر صبا زده است؟نموده است گل آلود آب حیوان رابه زیر تیغ تو هر کس که دست و پا زده استبه چشم سخت فلک آب رحم می گرددکدام سنگدل آتش به کشت ما زده است؟به باد رفت سر غنچه تا دهن وا کردکه خنده ای ز ته دل به مدعازده است؟ز آفتاب حوادث کباب زود شودکسی که خواب به سر سایه هما زده استسفینه ای است درین بحر بیکنار مراکه تخته بر سر تدبیر ناخدا زده استز خون بی ادب خویش می کشم خجلتکه بوسه بر کف پای تو چون حنا زده استبه سعی وا نشود دل، وگرنه دانه منچو آب، قطره درین هفت آسیا زده استز پیش زود رود پای کوته اندیشیکه تکیه در ره سیلاب بر عصا زده استبرون ز بحر گهر می رود به دست تهیحباب وار گره هر که بر هوا زده استز خواب امن کسی بهره می برد صائبکه پشت پای به دنیای بیوفا زده است
غزل شماره ۱۷۵۴رفو به چاک دل خسته هیچ کس نزده استکه قفل بر دهن بسته هیچ کس نزده استدل رمیده به تکلیف برنمی گرددصلا به مرغ قفس جسته هیچ کس نزده استگشاده روی شو، از حادثات ایمن باشکه سنگ بر در نابسته هیچ کس نزده استدهان پسته زرشک لب تو پر خون استوگرنه بر دهن پسته هیچ کس نزده استدل مرا ز خم زلف او رهایی نیستبدر ز کوچه بن بسته هیچ کس نزده استبه غیر من که گره می زنم به ترا سرشکگره به رشته نگسسته هیچ کس نزده استبه قلب آتش سوزان، به اتفاق سپندبه غیر صائب دلخسته هیچ کس نزده است
غزل شماره ۱۷۵۵ به نیم جلوه کسی کشوری بهم نزده استبه یک پیاده کسی لشکری بهم نزده استز چشم شوخ تو شد ملک صبر زیر و زبربه یک نگاه کسی کشوری بهم نزده استمرا به بلبل تصویر، رحم می آیدکه در هوای تو بال و پری بهم نزده استهوای خانه بود چون حباب دشمن منبساط عیش مرا صرصری بهم نزده استز اشتیاق تو بر هم زدم دو عالم رابه این نشاط، دو کف دیگری بهم نزده استشمار داغ مرا بوالهوس چه می داند؟ز پاره های جگر دفتری بهم نزده استسری به عالم آسودگی بکش صائبترا که کاکل سیمین بری بهم نزده است
غزل شماره ۱۷۵۶ چه شوخی از نگه بیگناه ما شده است؟که شرم تشنه به خون نگاه ما شده استخدای تیغ ترا مهربان ما سازدکه سخت جانی ما سنگ راه ما شده استز طعن اهل ملامت چه پشت سر خاریم؟کنون که سنگ ملامت پناه ما شده استز گرد بالش داغ جنون چه سر پیچیم؟که این ز روز ازل تکیه گاه ما شده استبه غیر پنجه خونین، دگر کدامین گلعزیز کرده طرف کلاه ما شده است؟رخش که آینه را رو به خاک می مالیدز خط سبز، بلای سیاه ما شده است
غزل شماره ۱۷۵۷ جهان ز عکس رخ آن یگانه پر شده استمثال واحد و آیینه خانه پر شده استبه جام باده غلط می کنند ساده دلانز بس زرنگ گلم آشیانه پر شده استنفس گداخته آید نگه به مژگانمز اشک بس که مرا چشمخانه پر شده استکجا ز خواب کند ناله منش بیدار؟چنین که گوش جهان از فسانه پر شده استچو رزق مرغ قفس نیست غیر خوردن دلچه سود ازین که مرا آب و دانه پر شده است؟توان شنید نوای جرس ز بیضه منز بس ز زمزمه عاشقانه پر شده استعنان گریه مستانه مرا بگذارکه گرد غیر درین آستانه پر شده استمرا ز شکوه دل ساده ای است چون کف دستترا ز خرده من گر خزانه پر شده استدرازدستی مژگان جگر شکافترستدلم خدنگ قضا را نشانه پر شده استگر آستانه نشین گشته ام ز خواری نیستکه از شکوه جمال تو خانه پر شده استعلاج گرسنه چشمی نمی کند نعمتکه چشم دام مکرر ز دانه پر شده استجواب آن غزل میرزا سعیدست اینکه عالم از غزل عاشقانه پر شده است
غزل شماره ۱۷۵۸ هنوز خنده ازان لب بدر نیامده استنمک به پرسش داغ جگر نیامده استتو ذوق از سر جان خاستن چه می دانی؟که نامه بر ز درت بیخبر نیامده استرساند صبح قیامت به زلف شب مقراضهنوز روز سیاهم بر نیامده استچگونه دانه ما سر برآورد از خاک؟هنوز مو ز کف دست بر نیامده استچه حاجت است به تکلیف، خانه خانه اوستمگر به خانه دل، غم دگر نیامده است؟امید بوسه ازان لب ز تنگ چشمی ماستشرر ز آتش یاقوت برنیامده استعبث حباب به ساحل دو چشم دوخته استازین محیط کسی زنده برنیامده استچسان میان کمر بستگان ستاده شویم؟چو شمع گریه ما تا کمر نیامده استدلیر می روی از پی سیاه چشمان راکتاره نگهت بر جگر نیامده استدلت به گریه خونین ما نمی سوزدبه چشم آبله ات نیشتر نیامده استبه ما که مردم آزاده ایم طعنه مزنکه سنگ بر شجر بی ثمر نیامده استاگر چه فکر تو صائب گذشته است از چرخهنوز طب به معراج بر نیامده است
غزل شماره ۱۷۵۹ کدام زهره جبین بی نقاب گردیده است؟که آتش از عرق شرم، آب گردیده استنفس ز سینه مجروح ما دریغ مدارترا که خون به جگر مشک ناب گردیده استاگر ز دل نکشم آه، نیست بیدردیکه رشته ام گره از پیچ و تاب گردیده استز قرب، دیده من از وصال محروم استمحیط، پرده چشم حباب گردیده استاگر ز اهل دلی، باش در سفر دایمکه نقطه از حرکت صد کتاب گردیده استزبان شکر بود سبزه دل جویشدلی که از نگه گرم، آب گردیده استز سیر خانه آیینه چون به بزم آیدگمان برند که در آفتاب گردیده استنفس ز سینه من زنگ بسته می آیدز بس که در دل من شکوه آب گردیده استنه هاله است به دور قمر، که خوبی ماهبه دور حسن تو پا در رکاب گردیده استبه ساقیی است سر و کار من که از رویشبط شراب، مکرر کباب گردیده استز تخم سوخته ما نظر دریغ مدارترا که آینه در دست، آب گردیده استبه پای خم چه ضرورست دردسر بردن؟مرا که آب ز تلخی شراب گردیده استز ترکتاز حوادث مسلمی مطلبز سیل، کعبه مکرر خراب گردیده استکسی ز سوز دل ماست با خبر صائبکز آفتاب قیامت کباب گردیده است
غزل شماره ۱۷۶۰ به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه استبه شمع، نامه پروانه بال پروانه استیکی است بستن احرام و بستن زنارترا که روی دل از کعبه سوی بتخانه استاگر ز عشق دلت چاک شد، مشو در همکه دل چو چاک شود زلف یار را شانه استبه جوی شیر چو فرهاد تیشه فرسودنیکی ز جمله بازیچه های طفلانه استز تن ملال ندارد روان دون همتکه مرغ ریخته پر را قفس پریخانه استحذر ز سایه خود می کنند شیشه دلانز عقل سنگ ملامت حصار دیوانه استاگر ز اهل دلی، فیض آسمان از توستکه شیشه هر چند کند جمع، بهر پیمانه استچنین که دیدن صیاد رزق من شده استبه خاطر آنچه نگردد، تصور دانه استبه فکر دل نفتادیم صائب از غفلتنیافتیم که لیلی درین سیه خانه استبه خانه ای که توان رفت بی طلب صائبدرین زمانه پر دار و گیر، میخانه است
غزل شماره ۱۷۶۱خط تو چهره گشای بهار آینه استتبسمت گل جیب و کنار آینه استز اشتیاق تماشای خود چه خواهی کرد؟که آه غیرت من پرده دار آینه استهزار میکده خون جگر تلف کردیمهنوز چهره ما شرمسار آینه استقسم به عشق که از فیض پاکدامانی استکه خلوت همه خوبان کنار آینه استملامت دل صائب ز عشق بی اثرستهمیشه حسن پرستی شعار آینه است