غزل شمارهٔ ۱۸۰۳ کرم در آب و گل چرخ تنگ میدان نیستبه روزنامه خورشید، مد احسان نیستنوشته اند به خون جگر برات مراز فکر نعمت الوان دلم پریشان نیستصدف به کد یمین رزق خویش می گیردنم سخاوت ذاتی در ابر نیسان نیستبه چشم دقت اگر در وجود سیر کنیعیان شود که دل ذره تنگ میدان نیستبه هوش باش که جان سخن ز آگاهی استسخن که از سر غفلت بود در او جان نیستخوش است بنده که همخوی صاحبش باشدکسی که خلق خدایی ندارد انسان نیستدرین زمانه که گرگ حسد فراوان استحصار عافیتی به ز چاه کنعان نیستنوای فاخته من قیامت انگیزستهزار حیف که سروی درین گلستان نیستخوش است قول که با فعل همزمان باشدحدیث تو به مگو چون دلت پشیمان نیستنفس درازی بیجا چه می کنی صائب؟چو گوش نغمه شناسی درین گلستان نیست
غزل شمارهٔ ۱۸۰۴ کدام شب نی کلک من آتش افشان نیست؟کدام روز که شیری درین نیستان نیست؟دویی به راه نگاه تو خار ریخته استوگرنه سبزه بیگانه در گلستان نیستنه هر که حرف شناسد به غور حسن رسدسواد خط بناگوش در دبستان نیستترا به وادی مشرب گذر نیفتاده استوگرنه کعبه دل نیز بی بیابان نیستنمی کنی سخن خویش را چرا هموار؟جز این تمتعی از آسیای دندان نیستتوان ز روزن دل چار فصل را دیدنچنین بنایی در چارسوی امکان نیستدر گشاده بود شرط میهمان طلبیبه میهمانی آن کس مرو که خندان نیستکدام مغز که در جستجوی نکهت توچو گردباد، سراسر رو بیابان نیست؟همین نه شعله فطرت جگرگداز من استکدام شمع درین بزمگاه گریان نیست؟غبار تفرقه خاطر از تردد توستاگر تو جمع شوی روزیت پریشان نیستهمیشه بر سر آتش بود کباب دلشمگو به سفره درویش مرغ بریان نیستز هر رهی که دلت می کشد قدم بگذارکه قفل منع درین پره بیابان نیستمرا گدایی غم کرد دربدر صائبمصیبتی بتر از روزی پریشان نیست
غزل شمارهٔ ۱۸۰۵ سزای خواب بود دیده ای که گریان نیستنفس و بال بود بر دلی که نالان نیستچه نسبت است به عمر ابد شهادت را؟که آب تیغ، گرانجان چو آب حیوان نیستشد از گرفتگی عقل، کار بر من سختسزای سنگ بود پسته ای که خندان نیستتمام رحمت و لطف است عشق بنده نوازچه شد که آب مروت به چشم اخوان نیستز درد و داغ محبت مگو به مرده دلانتنور سرد، سزاوار بستن نان نیستبه یک دو هفته ز منت هلال شد، مه بدرشکستن لب نان سپهر آسان نیستعدم ز قرب جوار وجود زندان استوگرنه کیست که از زندگی پشیمان نیست؟هوا به دولت پیری مسخر من شدقد خمیده کم از خاتم سلیمان نیستخلاص کرد مرا شور عشق از عالمبرای داغ، حصاری به از نمکدان نیستخوشم به دامن صحرای بیخودی صائبکه نقش پای غزالی در آن بیابان نیست
غزل شمارهٔ ۱۸۰۶ به می طرف شدن آیین هوشیاران نیستبه قلب شعله زدن کار نی سواران نیستبه روز ابر، زر مطربان به باده دهیدکه هیچ نغمه تر چون صدای باران نیستعجب که آتش دوزخ به خویشتن گیرددلی که سوخته آتشین عذاران نیستبه بیقراری دل وا شده است دیده ماسپند در نظر ما ز بیقراران نیستچو گردباد نگردم به گرد خود، چه کنم؟درین زمانه که گردی ز خاکساران نیستسخن به بال هوادار اوج می گیردوگرنه ناله قمری کم از هزاران نیستهمیشه ابرتری هست در نظر صائبخرابه دل ما بی هوای باران نیست
غزل شمارهٔ ۱۸۰۷ فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیستمسوز شمع در آن خانه ای که روزن نیستز فکر عالم بالا سیه دل آسوده استملال پای گرانخواب را ز دامن نیستز سیر دایمی چرخ می شود معلومکه در بساط زمین جای آرمیدن نیستچو طفل مهد مکن دل به مهره بازی خوشکه هیچ سبحه ترا چون نفس شمردن نیستکنند اگر چو خم باده خشت بالینممرا ز کوی خرابات پای رفتن نیستچه خون که در جگرم می کند پشیمانیشراب خوردن من کم ز شیشه خوردن نیستفغان که حلقه جمعیتی ندارند چرخکه همچو خانه زنجیر پر ز شیون نیستز تنگ چشمی سوزن چه تابها که نخوردهنوز رشته امید را گسستن نیستبه نقل، شور مکن آن دهان شیرین راکه باده را مزه ای به ز لب گزیدن نیستبپوش چشم ز نشو و نمای دل صائبکه تخم سوخته را بهره از دمیدن نیست
غزل شمارهٔ ۱۸۰۸ اگر نمی تپدم دل، ز آرمیدن نیستکه تنگنای جهان جای دل تپیدن نیستز بی غمی نبود رنگ روی من بر جایز ضعف، رنگ مرا قوت پریدن نیستز دست آینه شد موی سبز و گشت سفیدهنوز دانه امید را دمیدن نیستقدم به خار و گل راه عشق یکسان نهکه رهزنی بتر از پیش پای دیدن نیستسخن به خاک نیفتد ز طعن بدگهرانکه آبروی گهر را غم چکیدن نیستتپیدن دل سیاره می کند فریادکه این شکسته بنا، جای آرمیدن نیستنفس برای رمیدن ذخیره می سازدوگرنه شیوه آن شوخ آرمیدن نیستبه روی من چمن آرا عبث دری بسته استمرا چو پای گرانخواب، دست چیدن نیستز نامه صلح به طومار آه کن صائبکه نامه الف آه را دریدن نیست
غزل شمارهٔ ۱۸۰۹ زمین چو ریگ روان است بر جناح سفردر او فشردن پای ثبات ممکن نیستبه داغ عشق در اینجا اگر نسوخته ایز آفتاب قیامت نجات ممکن نیستز فکر تشنه لبان خضر آب سیر نخوردوگرنه سیری از آب حیات ممکن نیستز شرم آن لب شیرین اگر نگردد آببه چوب بستن دست نبات ممکن نیستبه زور، روی دل از دل نمی توان گرداندبه دوستان، عدم التفات ممکن نیستچگونه قطره تواند محیط دریا شد؟ز راه فکر رسیدن به ذات ممکن نیستمگر وسیله شود خط عنبرین، ورنهبه مهر خال رساندن برات ممکن نیستمکن تلاش رهایی ز زلف او صائبکه از کمند خدایی نجات ممکن نیستخلاصی دل ما از جهات ممکن نیستبه زور نقش ز ششدر نجات ممکن نیستبلاست عاشقی نوخطان چار ابروز چار موجه دریا نجات ممکن نیست
غزل شمارهٔ ۱۸۱۰ چه خستگی است که در چشم ناتوان تو نیست؟چه دلخوشی است که در گوشه دهان تو نیستگذشته ایم به اوراق لاله زار بهشتنظر فریب تر از خار گلستان تو نیستز فکر چون به میان تو ره توان بردن؟که راه فکر به باریکی میان تو نیستغزال قدس نیاید ز لاغری به نظروگرنه کوتهی از زلف دلستان تو نیستز امتحان تو شد کوه طور صحراگرددل ضعیف مرا تاق امتحان تو نیستنه بوسه ای، نه شکرخنده ای، نه دشنامیبه هیچ وجه مرا روزی از دهان تو نیستز شیوه تو چنان عام شد گرفتاریکه سرو و سون آزاد در زمان تو نیستهمیشه از رگ گردن، سنانش آماده استسری که در قدم خاک آستان تو نیستبناز بر نفس آتشین خود صائبکه هیچ سینه بی جوش در زمان تو نیست
غزل شمارهٔ ۱۸۱۱ به آسمان نرسد هر که خاک پای تو نیستفرو رود به زمین هر که در هوای تو نیستمگر تو خود به خموشی ثنای خودگوییوگرنه هیچ زبان در خور ثنای تو نیستشکوه بحر چه سازد به تنگنای حباب؟سپهر بی سر و پا ظرف کبریای تو نیستسپرد جا به تو هر کس ز بزم بیرون رفتتویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیستکدام گهر سیراب بحر و کان را همت؟که چشمه عرق از خجلت صفای تو نیستشکر به زاغ فرسنی و استخوان به هماچه رمزها که نهان در کف عطای تو نستمگر ز نعمت دیدار سیر چشم شودوگرنه هر دو جهان در خور گدای تو نیستمگر قبول تو آبی به روی کار آردوگرنه بندگی چون منی سزای تو نیستبساز از دل سنگین خویش آینه ایکه هیچ آینه را طاقت لقای تو نیستجواب آن غزل است این که گفت مرشد رومچه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست
غزل شمارهٔ ۱۸۱۲ به غیر خشم که در خوردنش وبالی نیستدرین بساط دگر روزی حلالی نیستبه نور زنده دلی دار خانه را روشنکه آفتاب دل زنده را زوالی نیستنه از خدا و نه از خلق شرم خواهی داشتترا که در گنه از خویش انفعالی نیستکلید قفل لئیمان بود زبان سؤالوگرنه ز اهل کرم حاجت سؤالی نیستبه خوردن دل خود همچو ماه قانع شوکه در بساط فلک، روزی حلالی نیستهزار عقده فزون است سرو را در دلفسانه ای است که آزاده را ملالی نیستبه غیر زهره شیران که آب گردیده استبه راه عشق دگر چشمه زلالی نیستتوان ز تربت مجنون شنید جوش نشاطحضور مردم دیوانه را زوالی نیستز فکر مرغ چمن نیست غنچه فارغبالسری که بر سر زانوست، بی خیالی نیستنوشته اند برات مرا به میکده ایکه آب در جگر تشنه سفالی نیستمشو چو ماه تمام از شکست خود غافلکه غیر نقص درین انجمن کمالی نیستبه داغ عشق اگر سینه را نسوخته ایدر آسمان تو خورشید بی زوالی نیستدل رحیم ندارند غنچه ها صائبدر آن ریاض که مرغ شکسته بالی نیست