غزل شماره ۱۸۴۳به ابر اگر چه توان چشم آفتاب گرفتنمی توان دل بیدار را به خواب گرفتبه آب خضر کجا التفات خواهد کرد؟چنین که تشنه ما خوی با سراب گرفتخیال لعل تو از دل کجا رود، هیهاتنمی توان نمک سوده از کباب گرفتخراب حالی ازین بیشتر نمی باشدکه جغد را دل ازین خانه خراب گرفتز بس که بوی تو در مغز پیچیده استتوان ز بال و پر بلبلان گلاب گرفتمگر عذار ترا شد زمان خط نزدیک؟که خون مرا به جگر رنگ مشک ناب گرفتکدام ساعت سنگین، دو چشم بخت مرادرین زمانه پر انقلاب خواب گرفت؟گرانترست ترا خواب غفلت از دل سنگوگرنه لعل ز خورشید آب و تاب گرفتبه جرعه ای دل گرم مرا کسی ننواختاگر چه روی زمین را به آفتاب گرفتعیار غفلت ازین بیشتر نمی باشدکه آفتاب قیامت مرا به خواب گرفتبه روی مهر جهانتاب، ماه نو را دیدکسی که وقت سواری ترا رکاب گرفتز عشق کار جهان باز می شود صائبخوشا کسی که توسل به آن جناب گرفت
غزل شماره ۱۸۴۴سحر که باد صبا از رخش نقاب گرفتدو دست صبح به روی خود آفتاب گرفتز فیض حسن تو عالم آنچنان سیرابکه می توان ز گل کاغذی گلاب گرفتز عشق بس که مهیای سوختن گشتمبه دامن ترم آتش ز ماهتاب گرفتیکی هزار شد امید، خاکساران راز بوسه ای که لب بام از آفتاب گرفتقرار نامه سیاهی به خویش هر کس دادچو لاله، داد دل خویش از شراب گرفتدل سیاه مرا رهنمای رحمت شدچو سیل دامن دریا به اضطراب گرفتمگر به اشک ندامت سفید نامه شودرخی که رنگ ز گلگونه شراب گرفتمن از ثبات قدم ناامید چون باشم؟که سنگ، باده لعلی ز آفتاب گرفتعبیر رحمت فردوس، رزق سوخته ای استکه رخت خوش به دود دل کباب گرفتبه وصل دولت بیدار کی رسی، هیهاتترا که آینه چشم، زنگ خواب گرفتز عدل عشق ندارم شکایتی صائباگر چه گنج خراج من از خراب گرفت
غزل شماره ۱۸۴۵زمانه را گل روی تو در بهار گرفتبهشت را خط سبز تو در کنار گرفتکمین دشمن دانا بلای ناگاه استجنون عنان مرا وقت نوبهار گرفتهوای گلشن فردوس بی غبار بودچگونه سیب زنخدان او غبار گرفت؟تو تا برآمدی از خانه مست و تیغ به دستبه هر دو دست سر خویش روزگارگرفتقدم به خاک شهیدان عجب که رنجه کنیچنین که پای ترا ناز در نگار گرفتسفید گشتن چشم است صبح امیدشترا کسی که سر راه انتظار گرفتعنان حسن گرفتن به خط میسر نیستچگونه گرد تواند ره سواری گرفت؟مرا ز سنگ ملامت چو کوهکن غم نیستکه جان سخت مرا بیستون عیار گرفتبه چشم وحشت من صیقل است ناخن شیرز بس که آینه ام خوی با غبار گرفتبه روی آب بود نقش بر جناح سفرقرار چون خط مشکین بر آن عذار گرفت؟کراست زهره شود سنگ راه من صائب؟چنین که شوق ز دست من اختیار گرفت
غزل شماره ۱۸۴۶ ز روی گرم تو خورشید حشر نور گرفتقیامت از لب چون پسته تو شور گرفتنقاب شرم چو از روی آتشین برداشتکلیم دست به رخسار شمع طور گرفتدو صبح دست در آغوش یکدگر کردندگلوی شیشه چو با ساعد بلور گرفتچنان شکستگی دل ز پا فکند مراکه نقش، پهلویم از نقش پای مور گرفتز آشیانه خفاش، دل سیه تر بودرخ تو خانه چشم مرا به نور گرفتدلی که داشتم از جان خود عزیزترشکمان ابروی او از کفم به زور گرفتنمی شوند ز نان سیر، دست چرخ مگرخمیر مایه خلق از گل تنور گرفت!ز چاه کلک من آید گهر برون صائبچنان که طوفان جوش از دل تنور گرفت
غزل شماره ۱۸۴۷خطش عنان تصرف ز دست خال گرفتبه خوش سیاه دلی ملک انتقال گرفتچه حسن بود که از پرده تا برون آمدجهان به زیر سراپرده جمال گرفتز دام و دانه چه پرواست مرغ زیرک را؟نمی توان دل ما را به زلف و خال گرفتعجب که آتش دوزخ به گرد من گرددکه آتشم به دل از تاب انفعال گرفتدو چشم روشن خود باخت در تماشایشز مصحف رخ او هر کسی که فال گرفتبه یک پیاله مرا عالم دگر سازیدکز این جهان مکرر مرا ملال گرفتهما گداخت چنان ز استخوان سوخته امکز سایه را نتواند به زیر بال گرفتغزل نبود به این رتبه هیچ گه صائبنوای عشق در ایام من کمال گرفت
غزل شماره ۱۸۴۸ز نوبهار جهان زینت تمام گرفتشکوفه روی زمین را به سیم خام گرفتشدند سوخته جانان امیدوار آن روزکه داغ لاله به کف جام لعل فام گرفتز غنچه، مستی بلبل دو روز بیش نبودسزای آن که ز نو کیسه زر به وام گرفت!تهی است جیب و کنارش ز دور باش حیااگر چه هاله به بر ماه را تمام گرفتنمی توان به نظر کرد عشق را تسخیرمحیط را نتواند کسی به دام گرفتچرا به حال غریبان نمی کنی اقبال؟ترا که صبح بناگوش رنگ شام گرفتسپهر سفله نگردد حجاب، قسمت راصدف ز آب گهر در محیط کام گرفتفغان که گریه شادی نمی تواند شستحلاوتی که لب قاصد از پیام گرفت!شکستگی نرسد خامه ترا صائب!که از تو کار سخن رونق تمام گرفت
غزل شماره ۱۸۴۹دلم ز گریه مستانه هم صفا نگرفتفغان که آب شد آیینه و جلا نگرفتنیامد از ته حرف شکوه ام به زبانشرر ز آتش آسوده ام هوا نگرفتکجا به مردم بیگانه انس می گیرد؟رمیده ای که سلامی ز آشنا نگرفتز چشم، کاسه دریوزه سیر چشمی منبه رنگ بی بصران پیش توتیا نگرفتز مد عمر، نصیبش سیاهکاری بودکسی که سرخط مشق جنون ز ما نگرفتشود به باد کجا حکم او روان چون آب؟سبکروی که هوا را به زیر پا نگرفتبس است سایه تیر تو استخوان مرامرا به زیر پر و بال اگر هما نگرفتکجا رسدبه گریبان مدعا صائب؟که دست کوته ما دامن دعا نگرفت
غزل شماره ۱۸۵۰ شب گذشته دل از زلف پر شکن می گفتغریب بود، ز حب الوطن سخن می گفتگهر چو کرد وداع صدف عزیز شودعزیز مصر به یعقوب این سخن می گفتاگر پیاله سراپا دهن نمی گردیدکه حرف بوسه ما را به آن دهن می گفت؟ازان خموش به کنجی نشسته بودم دوشکه شرح حال مرا شمع انجمن می گفتهلال واری ازان سینه دید و رفت از دستگلی که روز وز شب از چاک پیرهن می گفتهمیشه آه هوادار لاله رویان بودنسیم تا نفس آخر از چمن می گفتچو غنچه مشت زری عندلیب اگر می داشتهزار نکته رنگین به یک دهن می گفت
غزل شماره ۱۸۵۱ با زلف پر شکن دل نادیده کام ساختاز دانه مرغ ما به گرههای دام ساختخورشید در دو هفته کند ماه را تمامحسن تو کار من به نگاهی تمام ساختهر چند هست بی ادبی خواهش دگرزان لب نمی توان به جواب سلام ساختخواهد به فکر حلقه آغوش ما فتادسروی که طوق فاخته را خط جام ساختبا بلبلان مضایقه در می کجا کند؟شاخ گلی که آب روان را مدام ساختآیینه رخ تو مگر آب خضر بود؟کز موم سبز، طوطی شیرین کلام ساختاز دست داد دامن دریا به یک حبابهر پست فطرتی که ز ساقی به جام ساختبی حاصلی که گشت بدآموز آرزواز طفل مشربی به ثمرهای خام ساختصائب دلش ز وضع مکرر سیاه شدچون لاله غافلی که به عیش مدام ساخت
غزل شماره ۱۸۵۲آن روی لاله رنگ مرا در نقاب سوختدر پرده سحاب مرا آفتاب سوختپروانه را نسوخت ز فانوس اگر چه شمعرویش مرا به پرده شرم و حجاب سوختخاکستری است گریه آتش عنان مندر پرده های دیده من بس که خواب سوختشد زرد خط سبز ازان روی آتشینچون سبزه ضعیف که در آفتاب سوختهر چند عاجزیم حذر کن ز اشک ماکز گریه داغ بر دل آتش کباب سوختنگذاشت آب در جگرم آه آتشیندر برگ گل ز تندی آتش گلاب سوختچون زلف، راه عشق سیاهی کند ز دوراز بس نفس درین ره پر پیچ و تاب سوختفیضی نبردم از می گلرنگ نوبهارچون لاله در پیاله من این شراب سوختسنگین فتاده خواب تو، ورنه فغان مندر چشم نرم مخمل بیدرد خواب سوختاز مرحمت به مرهم کافور غوطه دادصائب اگر کتان مرا ماهتاب سوخت