غزل شماره ۱۸۷۳ پوشیدن نظر ز جهان عین حکمت استقطع نظر ز خلق کمال بصیرت استچشمی که باز کردن آن به ز بستن استدر عالم مشاهده آن چشم عبرت استچشم صفا مدار ز گردونکاین آسیا همیشه پر از گرد کلفت استبینایی نظر به مقامی نمی رسددارالامان مردم آگاه، حیرت استبی پاس شرع، وضع جهان مستقیم نیستقانون حفظ صحت عالم، شریعت استفرمان پذیر شرع چو گشتی به امر و نهیناکردنی است هر چه خلاف مروت استچون هست بر جناح سفر، بهر اعتباربال هما صحیفه عنوان دولت استآگاه را سفیدی مو تازیانه ای استدر دیده های نرم، رگ خواب غفلت استروی زمین ز سجده اخلاص ساده استطاعات خلق بیشتر از روی عادت استبر صبر خود مناز، که دارد فلاخنیزلفش به کف، که سنگ کمش کوه طاقت استچرخ وسیع، چشمه سوزن بود (بر او)در دیده کسی که مقید به ساعت استرزقش رسید ز عالم بالا به پای خویشصائب کسی که همچو صدف پاک طینت است
غزل شماره ۱۸۷۴ خاطر چو خرم است به صهبا چه حاجت است؟دل چون گشاده است به صحرا چه حاجت است؟سیر چمن بود پی تحصیل وقت خوشبا وقت خوش به سیر و تماشا چه حاجت است؟هیچ است گنج عالم اگر نیست دل غنیدل چون توانگرست به دنیا چه حاجت است؟دست کریم آینه سیماب گوهرستابر بهار را به تقاضا چه حاجت است؟ما چون کلید خانه به دست تو داده ایمدیگر درازدستی یغما چه حاجت است؟چشم از برای روی عزیزان بود به کاریعقوب را به دیده بینا چه حاجت است؟محتاج بادبان نبود کشتی سپهرعشاق را به همت والا چه حاجت است؟فردا چو غم زیاده ز امروز می رسدامروز خوردن غم فردا چه حاجت است؟موی سفید و روی سیه عیب مشک نیستبا خلق خوش به صورت زیبا چه حاجت است؟راز دو کون در گره نقطه بسته استگشتن به هر کتاب سراپا چه حاجت است؟از شمع بی نیاز بود خاک کشتگاندر کوه لعل لاله حمرا چه حاجت است؟احوال ما به تیغ تو چون آب روشن استعرض نیاز تشنه به دریا چه حاجت است؟خصمی چو کجروی همه جا در رکاب اوستافلاک را به دشمنی ما چه حاجت است؟از راه حرف وصوت رسیدن به کنه خلقبا نامه گشاده سیما چه حاجت است؟سرگرمی محبت خوبان مرا بس استصائب مرا به نشأه صهبا چه حاجت است؟
غزل شماره ۱۸۷۵ روی ترا به زلف معنبر چه حاجت است؟این شعله را به بال سمندر چه حاجت است؟دربند زلف و کاکل عنبرفشان مباشحسن ترا سیاهی لشکر چه حاجت است؟بی خال، چهره تو دل از دست می بردخورشید را به یاری اختر چه حاجت است؟شبنم به آفتاب کجا آبرو دهد؟گوش ترا به حلقه گهر چه حاجت است؟دریاکشان می از دل خم نوش می کنندآن را که ظرف هست به ساغر چه حاجت است؟بال هما را به سایه نشینان گذاشتیمبا داغ عشق، زینت افسر چه حاجت است؟احوال ما به تیغ تو چون آب روشن استعرض نیاز تشنه به کوثر چه حاجت است؟هر جا که شعر صائب شیرین کلام هستآب حیات و چشمه کوثر چه حاجت است؟
غزل شماره ۱۸۷۶ با چهره شکفته گلستان چه حاجت است؟با خط و زلف، سنبل و ریحان چه حاجت است؟روی ترا به زلف پریشان چه حاجت است؟آتش چو سرکش است به دامان چه حاجت است؟دریای آرمیده به آشوب تشنه استشور مرا به سلسله جنبان چه حاجت است؟از دامن است شعله جواله بی نیازگرداب را به شورش طوفان چه حاجت است؟آتش گل همیشه بهارست عشق راپروانه را به سیر گلستان چه حاجت است؟زندان بود به مردم خودبین سواد شهراز خود رمیده را به بیابان چه حاجت است؟عالم به چشم آینه گردد سیه ز آبدل زنده را به چشمه حیوان چه حاجت است؟باشد ز چوب منع دربسته بی نیازبا جبهه گرفته به دربان چه حاجت است؟از سینه های چاک بود فتح باب دلاین در چو باز شد به گریبان چه حاجت است؟ریزش چه کار با دل بی آرزو کند؟آن را که تخم سوخت به باران چه حاجت است؟گلچین چه گل ز گلشن دربسته می برد؟با روی شرمناک، نگهبان چه حاجت است؟اکنون که سوخت گرمی پرواز بال مندیگر مرا به شمع شبستان چه حاجت است؟از دل، گرفتگی به تماشا نمی رودنقش و نگار بر در زندان چه حاجت است؟ما خون خود حلال به تیغ تو کرده ایماز خاک ما کشیدن دامان چه حاجت است؟پیری ز میل سیب زنخدان حجاب نیستدر میوه بهشتی به دندان چه حاجت است؟شد رهنما به حق چو مرا درد بی دواصائب دگر به ناز طبیبان چه حاجت است؟
غزل شماره ۱۸۷۷ از آه، حسن را خطر بی نهایت استخط بر چراغ حسن تو دست حمایت استبیدار از نسیم قیامت نمی شوددر هر دلی که ناله نی بی سرایت استذرات را به وجد درآورد آفتابیک زنده دل تمام جهان را کفایت استتشویش دل تمام ز طول امل بودهر فتنه ای که هست دین زیر رایت استافسردگی است سنگ ره رهروان عشقگرمی درین طریق، چراغ هدایت استغلطان شود گهر چو صدف دلپذیر نیستاز تنگنای چرخ چه جای شکایت است؟صائب ز خصم سفله شکایت ز عقل نیستورنه ز چرخ شکوه من بی نهایت است
غزل شماره ۱۸۷۸ تازه است دایم از سیهی داغ عندلیبدر گلشنی که زاغ و زغن بی نهایت استمشمار سهل رخنه گفتار خویش راکاین رخنه در خرابی تن بی نهایت استدست ز کار رفته ز برگ است بیشتردر کشوری که سیب ذقن بی نهایت استدر غربت است چشم حسودان به زیر خاکاین چاه در زمین وطن بی نهایت استاز مستمع گشوده شود چشمه سخنهر جا سخن کش است، سخن بی نهایت استدندان به دل فشار که بر خوان روزگاراین لقمه های دست و دهن بی نهایت استجای دو مغز در ته یک پوست بیش نیستدر تنگنای چرخ دو تن بی نهایت استصائب سخن پذیر درین روزگار نیستورنه مرا به سینه سخن بی نهایت استزان غنچه لب شکایت من بی نهایت استتنگ است وقت، ورنه سخن بی نهایت استدر سینه گشاده من درد و داغ عشقچون نافه در زمین ختن بی نهایت استپرهیز در زمان خط از یار مشکل استدر نوبهار، توبه شکن بی نهایت استماه تمام می کند ایجاد هاله راتا شمع روشن است لگن بی نهایت استچون میوه در تو تا رگ خامی به جای هستگردن مکش، که دار و رسن بی نهایت است
غزل شماره ۱۸۷۹ آن بلبلم که باغ و بهارم دل خودستآن طوطیم که آینه دارم دل خودستدستم نمی رسد به گریبان ساحلیزین بحر بیکنار کنارم دل خودستهر مشکلی که بود گشودم به زور فکرمانده است عقده ای که به کارم دل خودستچون ماه چارده به سر خوان آفتابپیوسته رزق جان فگارم دل خودستاز دیگران چراغ نخواهد مزار منکز سوز سینه شمع مزارم دل خودستاز شرم نیست بال و پر جستجو مرچون باز چشم بسته شکارم دل خودستفارغ ز نور عاریه چون چشم روزنمخورشید و ماه لیل و نهارم دل خودستصائب به سرمه دگران نیست چشم منروشنگر دو دیده تارم دل خودست
غزل شماره ۱۸۸۰ دستی که ریزشی نکند شاخ بی برستنخلی که میوه ای ندهد خشک بهترستزنهار تن به سایه بال هما مدهتا آفتابروی قناعت میسرستاز ناله مس مکن، نکند گوش اگر فلکگل گوش هوش دارد اگر باغبان کرستگر پاکشی به دامن خود، به ز جنت استور حفظ آبروی کنی، به ز کوثرستدنیا پرست روی به عقبی نمی کندهر هفت، پیش زشت به از هفت کشورستدر زیر پای عشق فتاده است آسمانعشق این سواد را، تل الله اکبرستاز نعل واژگون مرو از راه زینهاردر زیر موج ریگ روان آب کوثرستصائب کسی که گوشه عزلت گزیده استدر چشمها عزیز چو گوگرد احمرست
غزل شماره ۱۸۸۱ در بحر شعر، خامشی از لاف بهترستدست بلند، حجت عجز شناورسترنگین ز پیچ و تاب شود چهره سخناز خون نصیب تیغ به مقدار جوهرستمهر از جهان ببر که غذای لطیف اوخونی است در لباس، اگر شیر مادرستصبر گران رکاب نیاید به کار عشقدر بحر بیکنار چه حاجت به لنگرست؟بر دل غبار کلفت ایام بار نیستگوهر میان گرد یتیمی نکوترستاز عالم جهات، امید نجات نیستبیچاره مهره ای که گرفتار ششدرستدل جلوه گاه حسن به اقبال عشق شدآیینه روشناس جهان از سکندرستزان جلوه ها که سرو تو در کار باغ کردطوق گلوی فاختگان خط ساغرستسرچشمه ای که خضر ازو چشم آب داددر زیر دامن خط سبز تو مضمرستصائب ز خاک چاشنی قند می بردموری که محو حسن گلوسوز شکرست
غزل شماره ۱۸۸۲ خال لب تو داغ دل آب کوثرستپنهان تبسمت نمک شور محشرستحالا به فکر دلبری افتاده ابرویتتیغ برهنه روی تو نوخط جوهرستتنها نه من دل پری از باغ می برمشبنم هم از تبسم رسوای گل، ترستکی رو ز تلخرویی دریا به هم کشد؟ابر مرا معامله با آب گوهرستدارد خبر ز آه من و تنگنای چرخهر شعله ای که در قفس تنگ مجمرستپرویز داغ غیرت خود را علاج کردشیرین تندخوی همان داغ شکرستاز آستان عشق به جایی نمی رودصائب یکی ز حلقه به گوشان این درست