غزل شماره ۱۹۱۳ شاخی که چار فصل پر از میوه و گل استدست ز کار رفته اهل توکل استچون عاشقی کند به دل جمع عندلیب؟در گلشنی که غنچه پریشانتر از گل استنقش مراد دیده جوهرشناس ماستچین جبین که جوهر تیغ تغافل استزان خال عنبرین نتوان سرسری گذشتهر نقطه زین صحیفه محل تأمل استصائب درین زمانه نمکدان عشق راشوری که مانده است همین شور بلبل است
غزل شماره ۱۹۱۴ کام از تو هر که یافت سلیمان عالم استدستی که در میان تو شد حلقه خاتم استپروای آفتاب قیامت نمی کندهر دل که زیر سایه آن زلف پر خم استبی غم حیات نیست دل دردمند رامی آید از بهشت برون هر که آدم استدارد به یاد، سر و دو صد نخل میوه دارعمر دراز لازمه روزی کم ستدر لاله زار عشق ز گفتار آتشینپا در رکاب، مهر خموشی چو شبنم استنخل از زمین پاک فلک سیر می شودبال مسیح پاکی دامان مریم استدر راه صاحبان سخن چوب منع نیستطوطی درون خلوت آیینه محرم استاز بیم انقطاع همان می تپد دلمدر بحر اگر چه ریشه این موج محکم استپروای زخم نیست دل آب گشته راصائب به زخم آب همان آب مرهم است
غزل شماره ۱۹۱۵ نقد نشاط در دل گنجینه خم استاین گنج در عمارت دیرینه خم استجام جهان نما که در او راز می نموددر زنگبار خجلت از آیینه خم استمگذار شیخ را که به میخانه بگذردکان خودپرست دشمن دیرینه خم استعلمی که سرخ رویی یونانیان ازوستچون نیک بنگری همه در سینه خم استصائب خمار دست نمی دارد از سرمچندان که خشت بر سر گنجینه خم است
غزل شماره ۱۹۱۶ عرش بلند مرتبه بنیان آدم استخورشید عقل، شمسه ایوان آدم استآدم چه جوهری است، که گنجینه سپهربا صد هزار چشم نگهبان آدم استلعلی که خون کند به جگر آفتاب رادر مشت خاک بی سر و سامان آدم استهمت بلند دار که نه خاتم سپهرفرمان پذیر دست سلیمان آدم استدر بزم قدسیان خبری زین چراغ نیستسوز و گداز، شمع شبستان آدم استاز پیچ و تاب درد، ملک را نصیب نیستاین تاب در کمند رگ جان آدم استده آیه حواس که منشور قدرت استنازل ز روی مرتبه در شأن آدم استاز قدر، پای بر سر گردون گذاشته استدر خاک اگر چه گوشه دامان آدم استبر هر گل زمین، گل ابری گماشته استروی شکفته تازه کن جان آدم استتا دست می رسد به می و مطرب و نگاراندیشه بهشت ز کفران آدم استاز دلو آفتاب ربوده است اختیاراین یوسفی که در چه کنعان آدم استآدم نه ای، ازان ز فلک شکوه می کنیورنه فلک مسخر فرمان آدم استصائب جواب آن غزل سیدست اینکامروز آدم است که شیطان آدم است
غزل شماره ۱۹۱۷ ای روح، سیر عالم امکان چه لازم است؟رفتن به پای خویش به زندان چه لازم است؟ای قطره چون قرار نداری به دست ابربیرون شدن ز قلزم و عمان چه لازم است؟زهر فنا چو عاقبت کار خوردنی استخوردن فریب چشمه حیوان چه لازم است؟نیکی ثمر در آب روان زود می دهدبا تیغ او مضایقه جان چه لازم است؟عشق بلند در گرو قهر و لطف نیستدشنام فاش و خنده پنهان چه لازم است؟چون باد صبح کار مرا می کند تمامبر شمع من فشاندن دامان چه لازم است؟در جنگ، می کند لب خاموش کار تیغدادن جواب مردم نادان چه لازم است؟چون درد کامرانی خود می کند دواستاظهار درد پیش طبیبان چه لازم است؟وحشت چو رو دهد همه جا کنج عزلت استرفتن به کوه و دشت و بیابان چه لازم است؟چون می شود به صبر شکر زهر عادتیمنت کشیدن از شکرستان چه لازم است؟در وقت خود، چو غنچه گره باز می شودممنون شدن ز ناخن و دندان چه لازم است؟چون بندگی به شرط نمودن نه کار توستصائب قبول کردن احسان چه لازم است؟
غزل شماره ۱۹۱۸ در زیر تیغ یار که سرها در او گم استداریم حیرتی که نظرها در او گم استزین آب زیر کاه، که چرخ است و کهکشانایمن مشو که موج خطرها در او گم استهستی است شکری که ازو چهر می چکدزهری است نیستی که شکرها در او گم استآب گهر به وصف گهر ترزبان بس استلاف از هنر مزن که هنرها در او گم استدارم زیاد زلف بناگوش زیب اوشام خوشی که فیض سحرها در او گم استمژگان تاب خورده اشک آفرین ماستامروز رشته ای که گهرها در او گم استپیشانی گشاده سختی کشان بودهمواریی که کوه و کمرها در او گم استداده است فیض عشق به ما پاشکستگاناز خویش رفتنی که سفرها در او گم استمحرم نه ای تو، ورنه به هر موی داده اندپیچیده نامه ای که خبرها در او گم استدست ز کار رفته ارباب حیرت استبرگ فتاده ای که ثمرها در او گم استصائب که یاد می کند از اشک تلخ ما؟در قلزمی که آب گهرها در او گم است
غزل شماره ۱۹۱۹ هر چند چشم مست تو هشیار عالم استبا بوالهوس شراب مخور، کار عالم استاز درد عشق، روی به خوناب شسته ای استهر گل که در سراسر گلزار عالم استدیوانه ای که چشم غزالش پلنگ بودامروز رام کوچه و بازار عالم استدر راه دل، پیاده دنبال مانده ای استهر چند عقل، قافله سالار عالم استجز عارفی که از خودی آزاد گشته استهر کس که هست صورت دیوار عالم استبر هر دلی که خواب گران پرده دار شددر آرزوی دولت بیدار عالم استبر خود زبان آتش سوزان کند درازچون خار هر که در پی آزار عالم استدر چشم عارفان جهان ابر رحمتی استاین غفلتی که پرده زنگار عالم استاز قید سنگ می شود آخر شرر خلاصرحم است بر کسی که گرفتار عالم استداند به سیم قلب گران ماه مصر راآن پاک دیده ای که خریدار عالم استاز ره مرو که دیده شیر حوادث استگر روشنایی به شب تار عالم استلب تشنه ای است کآب نمی داند از سراببیچاره ای که واله رخسار عالم استصائب مرا به خواب نخواهد گذاشتنبیدار دولتی که نگهدار عالم است
غزل شماره ۱۹۲۰ هر نقش دلکشی که بر ایوان عالم استنقش برون پرده آن جان عالم استبا تشنگی بساز که دل آب چون شودبی چشم زخم، چشمه حیوان عالم استدر غیرتم که از سر زلف سیاه کیستشوری که در دماغ پریشان عالم استغافل که داده است گریبان به دست برقچشمی که محو چهره خندان عالم استاز دست و پا زدن نشود آرمیده بحرکوه شکیب، لنگر طوفان عالم استخواهد شدن به رغم حسودان عزیز مصراین جان بیگنه که به زندان عالم استبی چشم زخم نیست، اگر توتیا شده استگوی سری که در خم چوگان عالم استآسوده ای به عالم امکان اگر بوداز راه رحم نیست، ز نسیان عالم استبازی مخور که شیره جانهاست یکقلمشیرینیی که در شکرستان عالم استدر چشم عارفان، ورق باد برده ای استتختی که تکیه گاه سلیمان عالم استصائب چه لازم است عاقل شویم ما؟شور جنون ما نمک خوان عالم است
غزل شماره ۱۹۲۱ آیینه را توجه خاطر به گلخن استهر جا صفای قلب دهد روی، گلشن استدر دور ما که سنگ به سایل نمی دهنددست و دل گشاده نصیب فلاخن استبی جبهه گشاده، سخن رو نمی دهداین ماجرا ز طوطی و آیینه روشن استپیچیده است خنده و شیون به یکدگراین نکته از صدای شکفتن مبرهن استهمت به بی نیازی من ناز می کندیک سرو در سراسر این سبز گلشن استبا سرگذشتگان چه کند موج حادثات؟شمع خموش را چه غم از باد دامن است؟پیچیده است اگر چه چو جوهر زبان مااحوال ما به تیغ تو چون آب روشن استنتوان به روی دختر رز چشم غیر دیددر خانه ای شراب ننوشم که روزن استصائب کسی که عشق بود اوستاد اودر هر فنی که نام توان برد، یک فن است
غزل شماره ۱۹۲۲ احوال دل ز دیده خونبار روشن استحال درون خانه نمایان ز روزن استروشندلان همیشه سفر در وطن کننداستاده است شمع و همان گرم رفتن استدر انتظام کار جهان اهتمام خلقمشق جنون به خامه فولاد کردن استجوهر بس است بیضه فولاد را حصارآن را که دل قوی است چه حاجت به جوشن است؟دست و دهن اگر چه نماید تنور رزقنسبت به دست کوته ما چاه بیژن استشستن به اشک، گرد کدورت ز روی دلآیینه را به دامن تر پاک کردن استظالم به مرگ سیر نگردد ز خون خلقدر خواب، کار تشنه لبان آب خوردن استدل چون کمال یافت نهد پای بر فلکچون دانه خوشه گشت رجوعش به خرمن استصائب ز خود برآی که شرط طریق عشقگام نخست از خودی خود گذشتن است