غزل شماره ۱۹۴۳ دامن به دست هر که دهی دستگیر توستاز هر دلی که گرد فشانی عبیر توستنقصان نکرده است کسی از گذشتگیشالی اگر دهی به فقیری حریر توستگر دست سایلی به عصایی گرفته ایدر تکیه گاه خلد به دولت سریر توستاز ما متاب روی که در وقت پای لغزدست ز کار رفته ما دستگیر توستفردای حشر، موجه دریای رحمت استپهلوی لاغری که در اینجا حصیر توستاز نقد و جنس آنچه ترا هست در بساطبر هر چه پشت پای زنی دستگیر توستاز دیدن تو تازه شود زخم عاشقاناز شور عشق اگر نمکی در خمیر توستتقصیر ساده لوحی آیینه دل استنقشی گر از بساط جهان دلپذیر توستاز شیوه غریب نوازی مدار دستجان غریب تا دو سه روزی اسیر توستدنیایی اش مدان که بود زاد آخرتقدری که از متاع جهان ناگزیر توستپای ادب ز پیروی سابقان مکشدر سال هر که از تو بود بیش، پیر توستدست هزار کوهکن از کار می بردبتخانه ها که در دل صورت پذیر توستخواهد رساند خانه عمر ترا به آباین آب بی قیاس که پنهان به شیر توستبا دوستان نشین که شود توتیای چشماز دشمنان غباری اگر در ضمیر توستتا هست چون هدف رگ گردن ترا بجاهر خاری از قلمرو ایجاد تیر توستصائب به آب خضر تسلی نمی شودجانی که تشنه سخن دلپذیر توست
غزل شماره ۱۹۴۴ زان آتشین میی که ز لب در ایاغ توستیاقوت آبدار بتان سنگداغ توستنتوان ز جستجو به تو هر چند راه بردهر کس برون دویده ز خود در سراغ توستچشمی که چون ستاره نظربند خواب نیستحیران پرتو گهر شبچراغ توستدلهای پاره پاره خونین دلان خاکدر چشم عارفان گل صد برگ باغ توستدر چشم من ز سنبل فردوس بهترستآشفته خاطری که پریشان دماغ توستاز درد اگر به صاف بود چشم دیگرانما را نظر ز صاف به درد ایاغ توستاز روی آتشین تو بی بهره ایم ماهر چند نور دیده ما از چراغ توستخواهد حباب وار سرت را به باد داداین باد نخوتی که گره در دماغ توستچون صائب آن که چاشنی درد یافته استقانع به زخم خار ز گلهای باغ توست
غزل شماره ۱۹۴۵ رزق وسیع در قدم میهمان توستهر کس که میهمان تو شد میزبان توستنعمت شود زیاده به قدر زبان شکرنخلی است این که ریشه آن در دهان توستگر سایه ای به سوخته جانی فکنده ایدر آفتابروی جزا سایبان توستآسودگی نتیجه ترک علایق استپوشیدن نظر ز جهان دیده بان توستدر خاک و خون ترا نکشیده است تا زباندر خامشی گریز که دارالامان توستتیر دعای صافدلان نیست نارساهر نارسایی که بود در کمان توستهر چند از رکاب تو دور افتاده ایمدست ز کاررفته ما در عنان توستغربت نمی کشی ز وطن هر کجا رویاز زیر بال خویش اگر آشیان توستصائب ز نغمه تو شکرزار شد جهانگفتار، حق خامه شیرین زبان توست
غزل شماره ۱۹۴۶ پوچ است هر سری که نه در وی هوای توستسهوست سجده ای که نه بر خاک پای توستطبل رحیل هوش من آواز پای توستحسرت نصیب دیده من از لقای توستدر پرده های چشم شکر خواب صبح نیستشیرینیی که در دو لب جانفزای توستخون می کند عرق ز شفق هر صباح و شاماز بس که آفتاب خجل از لقای توستدر باز کردن در باغ بهشت نیستفیضی که در گشودن بند قبای توستظرف وصال نیست من تنگ ظرف راطبل رحیل هوش من آواز پای توستخودداری سپند در آتش بود محالخالی است جای من به حریمی که جای توستهر شاخ گلی که دست کند در چمن بلنداز روی صدق ورد زبانش دعای توستهر دل رمیده ای که بساط زمانه داشتامروز در کمند دو زلف رسای توستره نیست در حریم تو هر خودپرست رابیگانه هر که گشت ز خود آشنای توستچون ترک دلبری ننمایند دلبران ؟چون هر کجا دلی که بود مبتلای توستاستادگی چگونه کند در نثار جان؟صائب که مرگ و زندگیش از برای توست
غزل شماره ۱۹۴۷ لعل لب پیاله می آبدار ازوستجوش صباحت گل روی بهار ازوستابروی موج درس اشارت ازو گرفتچشم حباب در گرو انتظار ازوستگلگونه نشاط ازو یافت لاله زارخال سیاه بختی مشک تتار ازوستچشم ستاره می پرد از آرزوی اومژگان آفتاب، ثریا نثار اوستزان قطره خوی که بر سمنش تکیه کرده استشبنم به روی بستر گل بیقرار ازوستزنگ از دلش به ابروی صیقل نمی رودآیینه ای که چشم به راه غبار ازوستدریاب رنگ باختگان خمار رازان باده ای که دست سبو در نگار ازوستصائب به نیم گردش چشم آن ستیزه جوبی اختیار اگر کندت اختیار ازوست
غزل شماره ۱۹۴۸ آدم نه ای و روضه رضوانت آرزوستخاتم نه ای و دست سلیمانت آرزوستزنهار سر مپیچ ز چوگان حکم اوچون گوی اگر سراسر میدانت آرزوستچشم طمع به ملک سکندر مکن سیاهگر همچو خضر چشمه حیوانت آرزوستچون شبنم آبگینه خود بی غبار کنگر سیر باغ و گشت گلستانت آرزوستچون شانه باش تخته مشق هزار زخمگر ره در آن دو زلف پریشانت آرزوستچندی چو غنچه سر به گریبان خود بکشزین باغ اگر چو گل لب خندانت آرزوستچون گوهر از غبار یتیمی متاب رویگر ساحل مراد ز عمانت آرزوستمجنون صفت ز مشق جنون برمدار دستمدی اگر ز دفتر احسانت آرزوستبیرون در گذار طمع های خام راگر جبهه گشاده دربانت آرزوستچون مور در حلاوت گفتار سعی کنمسند اگر ز دست سلیمانت آرزوستدندان به دل فشار درین باغ چون اناربویی اگر ز سیب زنخدانت آرزوستیک چند خون دل خور و بر لب بمال خاکگر سینه ای چو کان بدخشانت آرزوستچون شبنم آب کن دل خود را درین چمنگر وصل آفتاب درخشانت آرزوستهرگز نبوده است دو سر هیچ خوشه رابگذر ز سر اگر سر و سامانت آرزوستپرهیز می کند ز تو دیو سیاهکاروین طرفه ز فرشته نگهبانت آرزوستاین آن غزل که سعدی و ملای روم گفتموری نه ای و ملک سلیمانت آرزوست
غزل شماره ۱۹۴۹ جامی ز خون بی غش منصورم آرزوستلعل تجلی از کمر طورم آرزوستبر من جهان ز دیده مورست تنگتریک چند تنگنا دل مورم آرزوستبا طاقتی که پنجه ازو برده است مومرفتن به سیر انجمن طورم آرزوستساغر حریف عقل گرانجان نمی شودرطلی گرانتر از سر مخمورم آرزوستمردم ز اشتیاق شکر خواب نیستیبالین دار، چون سر منصورم آرزوستشیرینی حیات دلم را گزیده استعریان شدن به خانه زنبورم آرزوستنازک شدم چنان که گمان می برند خلقدر بر کشیدن کمر مورم آرزوستصائب درین زمان که رسیده است مشق فکرهم نغمگی به شاعر مشهورم آرزوست
غزل شماره ۱۹۵۰ نه تخت جم، نه ملک سلیمانم آرزوستراهی به خلوت دل جانانم آرزوستچندین هزار دیده حیرانم آرزوستدیگر نظاره رخ جانانم آرزوستتا چند در سفینه توان بود تخته بند؟چون موج، یک سراسر عمانم آرزوستطوفان چه دست و پای زند در دل تنور؟بیرون ز خویشتن دو سه جولانم آرزوستتا خنده بر بساط فریب جهان کنمچون صبح، یک دهن لب خندانم آرزوستقانع به ریزه چینی انجم نیم چو ماهاز خوان آفتاب، لب نانم آرزوستزین بوستان که پرده خارست هر گلشچون غنچه جمع کردن دامانم آرزوستچون مور اگر چه نیست مرا اعتبار خاکمسند ز روی دست سلیمانم آرزوستتا زین جهان مرده رهایی دهد مرایک زنده دل ز جمله یارانم آرزوسترنج سفر ز ریگ بیابان فزونترستوجه کفاف و کلبه ویرانم آرزوستسنگین شد از کنار پدر خواب راحتمچون ماه مصر سیلی اخوانم آرزوستدربانی بهشت به رضوان حلال بادآیینه داری رخ جانانم آرزوستدر چشم من سواد جهان خون مرده ای استزین خون مرده چی دامانم آرزوستبی آرزو دلی است، اگر مرحمت کنندچیزی که از قلمرو امکانم آرزوستصائب دلم سیاه شد از تنگنای شهرپیشانی گشاد بیابانم آرزوست
غزل شماره ۱۹۵۱ دستی به جام باده حمرایم آرزوستدست دگر به گردن مینایم آرزوستچون ریگ، سیر دامن صحرایم آرزوستتخت روان ز آبله پایم آرزوستپرگاروار با قدم آهنین خویشگشتن به گرد نقطه سودایم آرزوستتا از جگر برآورم این خارها که هستاز دهر سوزنی چو مسیحایم آرزوستگردد ز بیم سوختن خود کباب منبیدرد را گمان که تماشایم آرزوستنتوان به عیب خویش رسیدن ز راه چشمآیینه داری از دل بینایم آرزوستآیینه ام سیه شده از قحط همنفسروشنگری ز طوطی گویایم آرزوستامید بوسه از دهن تنگ آن نگاربیجاست گر چه، خواهش بیجایم آرزوستزان دم که چشم من به سراپای او فتادگشتم تمام چشم و سراپایم آرزوستعالم به چشم من دل فرعون گشته استصبح امید ازان ید بیضایم آرزوستصائب بهشت اگر چه نیاید به چشم مندزدیده دیدن رخ زیبایم آرزوست
غزل شماره ۱۹۵۲ تا خط به دور ماه رخت هاله بسته استاز هاله مه به حلقه ماتم نشسته استراهی به حق ز هر دل در خون نشسته استاین در به روی گبر و مسلمان نبسته استغافل مشو ز پاس دل بیقرار ماکاین مرغ پر شکسته قفس ها شکسته استگردون نظر به بی بصران بیشتر کندزنگی هلاک آیینه زنگ بسته استخط امان ز تیغ حوادث گرفته استآزاده ای که بند علایق گسسته استاز مرگ و زندگانی ما عشق فارغ استدریا، دلی به موج و حبابش نبسته استرگهای جان باده کشان در کشاکش استامروز باز رشته سازی گسسته استخواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشرسنگین دلی که توبه ما را شکسته است!نتوان به ما رسید ز غمازی نشاننقش پی رمیده دلان جسته جسته استخون گریه می کند در و دیار روزگارتا شیشه دل که خدایا شکسته استصائب گشوده اند به رویش در بهشتهر کس زبان ز نیک و بد خلق بسته است