غزل شماره ۱۹۶۳ بر طفل اشک خون جگر دست یافته استدر آب، رنگ چون به گهر دست یافته است؟بتوان به حرف نرم دل سنگ آب کردشیر از ملایمت به شکر دست یافته استزین طفل مشربان ز مکتب گریختهآفت ز شش جهت به ثمر دست یافته استسیری ز آب تیغ ندارد شهید مابر آب خضر تشنه جگر دست یافته استافتادگی چرا نکند کس شعار خویش؟زلف از فتادگی به کمر دست یافته استخود را چسان به بوسه تسلی کنم ازو؟موری به تنگهای شکر دست یافته استدر هم نریخته است اگر مهره نجومچون بدگهر به پاک گهر دست یافته است؟امروز نیست دست جفای فلک درازدیری است تا بر اهل هنر دست یافته استبی گریه ای مباش که شبنم به طرف باغبر گل ز فیض دیده تر دست یافته استنبود عجب که خنده نو کیسگی زندگل یک دو روز شد که به زر دست یافته استفرهاد هم به کوه و کمر برده است راهخسرو اگر به گنج گهر دست یافته استخواهد شدن چو لاله بناگوش میکشاناز نوبهار تاک شرر دست یافته استبرگشته است همچو صدا بی اثر ز کوهفریاد ما کجا به اثر دست یافته است؟چون آب، موج می زند از جبهه صدفکز پاک طینتی به گهر دست یافته استبی سیلی و تپانچه کسی از دست می دهد؟بر طفل شوخ چشم، پدر دست یافته استصائب شکر به تنگ بود در کلام توکلک تو بر کدام شکر دست یافته است؟
غزل شماره ۱۹۶۴ این گردباد نیست که بالا گرفته استاز خود رمیده ای است که صحرا گرفته استاز کاسه سرنگونی فرهاد نسخه ای استاین ساغری که لاله حمرا گرفته استمژگان به خون صید حرم تر نمی کندصیاد پیشه ای که دل از ما گرفته استدامن گره به دامن ساحل نمی زندموجی که خو به شورش دریا گرفته استاز گریه زندگانی من تلخ گشته استآب گهر طبیعت دریا گرفته استاین شکر چون کنیم که هر ذره خاک مااز داغ عشق رنگ سویدا گرفته استدر زیر تیغ، قهقهه کبک می زندچون کوه هر که دامن صحرا گرفته استدر بزم وصل، حسرت دیدار می کشدآن را که شرم راه تماشا گرفته استجز من که یار را به نگه صید کرده امبادام عنکبوت که عنقا گرفته است؟ما را به شهر اگر نگذارد عاقلاناز دست ما که دامن صحرا گرفته است؟بر خاک ما به جای الف تیغ می کشدخصم سیه دلی که پی ما گرفته استبیشی به ملک و مال و فزونی به جاه نیستبیش آن کس است کاو کم دنیا گرفته استآب تنور نوح علاجش نمی کنداین آتشی که در جگر ما گرفته استدامن گره به دامن ریگ روان زده استآن ساده دل که دامن دنیا گرفته استصائب چنین که در پی رسم اوفتاده استفرداست رنگ مردم دنیا گرفته است
غزل شماره ۱۹۶۵ آتش به مغزم از می احمر گرفته استاین پنبه از فروغ گهر درگرفته استآتش ز اشک در مژه تر گرفته استاین رشته از فروغ گهر در گرفته استنخل خزان رسیده اگر نیستم، چراهر پاره از دلم ره دیگر گرفته است؟دل در میان داغ جگرسوز گم شده استاین بحر را سیاهی عنبر گرفته استدلها به جای نامه اعمال می پرندآفاق، رنگ عرصه محشر گرفته استتیغ تو غوطه در جگر آتشین زده استماهی نگر که خوی سمندر گرفته استمژگان به هم نمی زند از آفتاب حشرآیینه ای که عکس تو در بر گرفته استصد پیرهن عرق نگه شرم کرده استتا با تو آشنایی ما در گرفته استتا آب زندگی دو قدم راه بیش نیستآیینه پیش راه سکندر گرفته استزان روی آتشین که دو عالم نقاب اوستبر هر دلی که می نگرم در گرفته استداغ است چرخ از دل پر آرزوی مااز عود خام ما دل مجمر گرفته استخونم که می شکافت به تن پوست چون اناردر تیغ او قرار چو جوهر گرفته استصائب چراغ زندگی ماست بی فروغتا داغ، سایه از سر ما برگرفته است
غزل شماره ۱۹۶۶ زلفش به هر دو دست عنانم گرفته استابروی او به پشت کمانم گرفته استمن چون هدف نمی روم از جای خویشتنپیکان او عبث به زبانم گرفته استچون از میان خلق نگیرم کناره ای؟فکر کنار او به میانم گرفته استآتش چگونه دست و گریبان شود به خار؟عشق ستیزه خوی، چنانم گرفته استصائب چو ابر گریه اگر می کنم رواستآتش چو برق در رگ جانم گرفته است
غزل شماره ۱۹۶۷ چشم قدح به جلوه مینای باده استاین شوخ چشم، قمری سرو پیاده استداغ است لاله را به جگر، یا ز بیخودیمجنون سری به دامن لیلی نهاده استاز زهر چشم، آب دهد تیغ سرو رااز جلوه تو هر که دل از دست داده استدر پای گل به خواب شدن نیست از ادبدر گلشنی که سرو به یک پا ستاده استدر دست ساقیان نبود سیر و دور ماباد مراد کشتی ما زور باده استرسوا شود ز ابر بهاران زمین شورزاهد ز نقص خویش گریزان ز باده استدر خط عنبرین نرسد هیچ فتنه ایزان فتنه ها که از شب زلف تو زاده استداند صدف چه می کشد از روی تلخ بحرهر کس ز احتیاج دهن را گشاده استصائب غمین نمی شود از مرگ رفتگانهر کس به خود قرار اقامت نداده است
غزل شماره ۱۹۶۸ نقش و نگار دشمن دلهای ساده استجوهر به چشم آینه موی زیاده استگر دل شود گشاده ز گلزار خلق راباغ و بهار ما دل و دست گشاده استمی گردد از غبار یتیمی عزیزترچون گوهر آن که از صدف پاک زاده استداده است هر که تن به لگدکوب حادثاتچون راه سر به دامن منزل نهاده استآن خال نیست زیر لب روح بخش اوکز داغ آب خضر سیاهی فتاده استجز تیغ برق سیر گران لنگر تو نیستآبی که تند می رود و ایستاده استصائب مدام جان نگونش پر از می استهر کس که چون حباب هوادار باده است
غزل شماره ۱۹۶۹ تا چشم من به گوشه عزلت فتاده استاز دیده ام سراسر جنت فتاده استداند که روح در تن خاکی چه می کشدهر نازپروری که به غربت فتاده استچون شمع آه می کشم از بهر خامشیتا کار من به دست حمایت فتاده استدیوار اگر فتد به سرش چتر دولت استبر فرق هر که سایه منت فتاده استداند که خار و خس چه ز گرداب می کشدآن را که ره به حلقه صحبت فتاده استاز آسیای چرخ نشد نرم دانه ایدنبال من چه سنگ ملامت فتاده است؟اکنون که رعشه از کف من برده اختیاردستم به فکر دامن فرصت فتاده استدل را ز درد و داغ محبت شکیب نیستدر بحر بیکنار حقیقت فتاده استبا دیده ای که می شود از نور ذره آبکارم به آفتاب قیامت فتاده استچون از کنار دست نشویم که کشتیمصائب به چارموجه کثرت فتاده است
غزل شماره ۱۹۷۰ دل از هوس به زلف دو تا اوفتاده استپرهیز را شکسته به جا اوفتاده استگردید توتیای قلم استخوان، هنوزسنگ ملامت از پی ما اوفتاده استبر روی دست باد مرادست کشتیمکارم ز ناخدا به خدا افتاده استبر دوش دار از تن منصور سر ببینآتش کجا، سپند کجا اوفتاده استیک گل زمین ز سایه دولت شکفته نیستگویا گره به بال هما اوفتاده استصد بار بیش حاصل چین از میانه بردزلفش کنون به فکر صبا اوفتاده استصائب چگونه سر ز گریبان برآوریم؟شغل سخن به گردش ما اوفتاده است
غزل شماره ۱۹۷۱ عشقم هنوز جای به گلخن نداده استبرقم هنوز بوسه به خرمن نداده استدر زلف باد دست، عبث بسته ایم دلگوهر کسی به چنگ فلاخن نداده استچون دست و پا زنم، که به رنگ شکسته امعشق غیور بال پریدن نداده استفریاد ازین طبیب که با این هجوم دردما را به نبض رخصت جستن نداده استبنمای یک مسیح که گردون تنگ چشمآبش ز خشک چشمه سوزن نداده استیک دل به من نما که ز دمسردی فلکتن چون چراغ صبح به مردن نداده استمردانه تن به سختی ایام داده ایمدر زیر سنگ، سه چنین تن نداده استجمع است دل چو غنچه تصویر در برشهر کس به خود قرار شکفتن نداده استبا تنگ گیری فلک سفله چون کنم؟دل داده است و بخت شکفتن نداده استفردا چگونه سر ز گریبان برآورد؟آن را که بوسه تیغ به گردن نداده استصائب چسان بلند کنم ناله از جگر؟عشقم هنوز رخصت شیون نداده است
غزل شماره ۱۹۷۲ روی شکفته شاهد جان فسرده استآواز خنده شیون دلهای مرده استدخل تو گر چه جز نفسی چند بیش نیستخرجت ز کیسه نفس ناشمرده استچون غنچه این بساط که بر خویش چیده ایتا می کشی نفس همه را باد برده استسیلاب را ز سایه زمین گیر می کندکوه غمی که در دل من پا فشرده استصائب چو موج از خطر بحر ایمن استهر کس عنان به دست توکل سپرده است