غزل شماره ۱۹۸۴ شیرازه طرب خط پیمانه بوده استسیلاب عقل، گریه مستانه بوده استاز بند گشت شورش مجنون یکی هزارزنجیر تازیانه دیوانه بوده استامروز کرده اند جدا خانه کفر و دینزین پیش اگر نه، کعبه صنمخانه بوده استامروز حسن و عشق جدایند، اگر نه شمعیک مصرع از سفینه پرواز بوده استبا دامن گشاده صحرا چه می کندهر سبزه ای که در گره دانه بوده استصائب غبار خط معموره چون شود؟جغدی که خال چهره ویرانه بوده است
غزل شماره ۱۹۸۵ هر کس بیاض گردن او را ندیده استافسانه ای ز صبح قیامت شنیده استآفاق محو قد قیامت خرام اوستاین مصرع بلند به عالم دویده استآب حیات، خشک بود در مذاق اوهر کس به مستی آن لب میگون مکیده استجز سبز تلخ من که برآورده است خطتیغ سیاه تاب به جوهر که دیده استخونی که مشک گشت دلش می شود سیاهزان سفله کن حذر که به دولت رسیده استمعیار آرمیدگی مجلس است شمعتا دل بجاست وضع جهان آرمیده استصائب ز برگریز برد فیض نوبهارچون غنچه هر که سر به گریبان کشیده است
غزل شماره ۱۹۸۶ لعلت به خنده پرده گل را دریده استآیینه از رخت گل خورشید چیده استنظاره تو تازه کند داغ کهنه رااین لاله گویی ز دل آتش چکیده استاسباب تیره بختی ما دست داده استتا سرمه ات به گوشه ابرو رسیده استکار تو نیست چاره درد من ای مسیحاین شیوه را تبسم او آفریده استما برق را بر آتش غیرت نشانده ایمسیماب در قلمرو ما آرمیده است
غزل شماره ۱۹۸۷ تا دست من به گردن مینا رسیده استکیفیتم به عالم بالا رسیده استباشد ز سر گرانی معشوق ناز عشقگردنکشی ز باده به مینا رسیده استاز بیکسی رسیده به من در میان خلقاز گوشه گیری آنچه به عنقا رسیده استشبنم به آفتاب رسانید خویش رااز همت است هر که به هر جا رسیده استزین بحر بیکنار که در دیده من استشورابه ای به کاسه دریا رسیده استگلگل به رویش از دل پر خون شکفته امخارم اگر به آبله پا رسیده استقسمت به ذره ذره رسانیده ام چو مهرفیضی اگر ز عالم بالا رسیده استگشته است توتیای قلم استخوان منتا سرمه ام به دیده بینا رسیده استاز سر زدن پر آبله گشته است چون صدفدستم اگر به دامن دریا رسیده استبر روی من چو صبح در فیض وا شده استتا دست من به دامن شبها رسیده استخون می چکد ز ناله درد آشنای منتا شیشه دل که به خارا رسیده استای عشق چاره سوز به فریاد من برسکز درد، کار من به مداوا رسیده استنعل مرا در آتش غیرت گذاشته استداغی اگر به لاله حمرا رسیده استصائب همان ز دامن آن ماه کوته استهر چند آه من به ثریا رسیده است
غزل شماره ۱۹۸۸ تا سینه ام به داغ محبت رسیده استپروانه ام به مهر نبوت رسیده استتا دل ز خارخار تمنا شده است پاکبیمار من به بیشتر راحت رسیده استنی می کند به ناخن من دیده شکرتا مور من به خاک قناعت رسیده استاز بوی پیرهن گذرم آستین فشانتا دست من به دامن فرصت رسیده استگوهر شده است قطره سیماب جلوه امتا دیده ام به عالم حیرت رسیده استلذت ز بوسه دهن مار می برمتا پای من به حلقه صحبت رسیده استیک عمر غوطه در جگر خاک خورده امتا ریشه ام به اشک ندامت رسیده استدزدیده ام ز ننگ گرفتن در آستیندستم اگر به دامن دولت رسیده استغیرت شده است مهر دهان، ورنه عمرهاستطومار صبر من به نهایت رسیده استگوهر شده است در صدف قدر دانیمگر قطره ای ز ابر مروت رسیده استسیری ز دیدن تو ندارد نگاه منچون قحط دیده ای که به نعمت رسیده استکشتی ز چار موجه به ساحل رسانده استصائب ز صحبت آن که به خلوت رسیده است
غزل شماره ۱۹۸۹ نور شکوه حق ز مقابل رسیده استوقت شکست آینه دل رسیده استآب ستاده آینه زنگ بسته استبیچاره رهروی که به منزل رسیده استبا جذبه محیط همان در کشاکش استهر چند موج بر لب ساحل رسیده استما را به عیب لاغری از صیدگه مرانکز تار سبحه فیض به صد دل رسیده استتا شعله می زند به میان دامن سفرصد کاروان شرار به منزل رسیده استتا گوهر وجود ترا نقش بسته استجان محیط بر لب ساحل رسیده استصد پیرهن عرق گل خورشید کرده استتا میوه وجود تو کامل رسیده استاین خوش غزل ز فیض سعیدای نقشبندصائب ز بحر دل به انامل رسیده است
غزل شماره ۱۹۹۰ دل از حریم سینه به مژگان رسیده استکشتی به چار موجه طوفان رسیده استاز دل مجو قرار در آن زلف تابداردیوانه ام به سلسله جنبان رسیده استتا همچو خط لبی به او رسانده امصد بار بیشتر به لبم جان رسیده استافتاده شو که از پر و بال فتادگیشبنم به آفتاب درخشان رسیده استجز ماه ناتمام، که از خوان آفتابدر زیر آسمان به لب نان رسیده است؟طوق گلوی من شده خلخال ساق عرشقمری اگر به سرو خرامان رسیده استاحوال زخم و خنجر سیراب او مپرسلب تشنه ای به چشمه حیوان رسیده استچون شانه تخته الف زخم گشته امتا دست من به طره جانان رسیده استزان آتشین عذار که خورشید داغ اوستته جرعه ای به لاله عذاران رسیده استشد بوته گداز، تمامی هلال رارحم است بر سری که به سامان رسیده استلرزد به خود ز قیمت نازل ز سنگ بیشتا گوهرم به پله میزان رسیده استهر چند بسته ام به زنجیر پای منشور جنون من به بیابان رسیده استصائب همان ز غیرت خود درکشاکشمهر چند تیشه ام به رگ کان رسیده است
غزل شماره ۱۹۹۱ چشم ترم که مشرق چندین ستاره استبر آفتاب روی که گرم نظاره است؟از داغ تازه ای که به دست تو دیده امچون لاله در کفم جگر پاره پاره استما می رویم در دهن شعله چون نسیمچنگ گریز، کار سپند و شراره استاز دست و پا زدن نیم آزاد زیر چرخیک دم، چو طفل شوخ که در گاهواره استاز ره عنان بتاب که کارت به خیر نیستدامن کش توکل اگر استخاره استبر نقش پای مور به آهستگی خرامزنجیر فیل مست مکافات، پاره استشور حوادثم نجهاند ز خواب خوشچندان که نازبالشم از سنگ خاره استصد کاروان اشک گذشت و خبر نیافتصائب ز بس به روی تو گرم نظاره است
غزل شماره ۱۹۹۲ خون در دلم ز غیرت آن گوشواره استعالم سیاه در نظرم زان ستاره استچون کودک یتیم درین تیره خاکدانپهلوی خشک خویش مرا گاهواره استبر من چنین که سخت گرفته است روزگارآزاده آن شرار که در سنگ خاره استتیغ دو دم ندیده چه بیداد می کندآن ساده دل که طالب عمر دوباره استصائب کسی که عاقبت اندیش اوفتادهر چند در ره است به منزل سواره است
غزل شماره ۱۹۹۳ آب حیات ما ز شراب شبانه استعیش مدام، زندگی جاودانه استعاشق کجا به فکر سرانجام خانه است؟پروانه را همین بال و پر آشیانه استبر گوهرست دیده غواص از صدفما را غرض ز دیر و حرم آن یگانه استچون کاروان ریگ روان عمر خاکیانهر چند ایستاده نماید روانه استسد سکندرش سپر کاغذین بودبیچاره ای که تیر فضا را نشانه استاین کوره ای که چرخ ستمکار تافته استبر سنگ جای رحم درین شیشه خانه استعشاق را لب از طمع بوسه بسته استاز بس دهان تنگ تو شیرین بهانه استروشنگر وجود بود گرمی طلبچون خار و خس رسید به آتش زبانه استصائب ز هر سخن که به آن تر زبان شوندجز گفتگوی عشق سراسر فسانه است