غزل شماره ۲۰۶۵ سر رشته امید ز رحمت گسسته نیستتا لب گشاده است در توبه بسته نیستگر محتسب شکست خم میفروش رادست دعای باده پرستان شکسته نیستنتوان مرا دگر به فسون رام خویش کردمرغ ز دام جسته من چشم بسته استچون نوبت نگاه رسد خسته می شودچشمت که در شکستن دل هیچ خسته نیستبنمای یوسفی که درین قحط سال عشقبر چهره اش غبار کسادی نشسته نیستمویی دم ز فکر دهان و میان اوهر چند در تصور او هیچ بسته نیستآنجا که برق غیرت عشق است نامه سوزهر قاصدی که پی نکنی، پی خجسته نیستصائب برو به کوی خرابات فرش شوکانجا به غیر توبه کسی دلشکسته نیست
غزل شماره ۲۰۶۶ مقبول نیست طاعت هر کس شکسته نیستاستاده را ثواب نماز نشسته نیستچون سرو اگر چه ریشه من در ته گل استپیوند من ز عالم بالا گسسته نیستدایم به یک قرار بود بیقراریمبیطاقتی سپند مرا جسته جسته نیستبا قامت دو تا نتوان خواب امن کردآسودگی به سایه طاق شکسته نیستاز قدر حاجت است توقع ترا یادورنه در کریم به محتاج بسته نیستبیهوده لب به خنده چرا باز می کنی؟گر دل چو مغز پسته ترا زنگ بسته نیستپرگار دایرست اگر نقطه پا به جاستمن گر شکسته ام سخنم پا شکسته نیستروی گشاده از سخن سخت ایمن استآسوده از زدن بود آن در که بسته نیستکامل عیار نیست چو گوهر درین محیطبر روی هر که گرد یتیمی نشسته استاسباب تفرقه است پریشانی حواسچون رشته دل مبند به هر گل که دسته نیستگردد ز غمگسار سبک کوه درد و غمشمعی به از طبیب به بالین خسته نیستدایم چو سبزه ته سنگ است در عذابصائب کسی که از خودی خویش رسته نیست
غزل شماره ۲۰۶۷ محوم چنان که در دل تنگم اراده نیستدر شیشه ام ز جوش پری جای باده نیستاز خود سفر کنم به امید کدام راه؟جز موجه سراب درین دشت جاده نیستبالاترست از حرکت رتبه سکونآب روان به صافی آب ستاده نیستدل ساده کن ز نقش که در روز بازخواستپروانه نجات به جز لوح ساده نیستپیشانی گشاده ز آفات ایمن استچون شیشه جام را خطر از جوش باده نیستدر تنگنای بیضه پر و بال عاجزستدر زیر آسمان دل و دست گشاده نیستدر وصل از فراق چه داند چه می کشمهر کس که در وطن به غریبی فتاده نیستراضی شدن به پایه دون پست فطرتی استهر کس به خر سوار نگردد، پیاده نیستصائب به قدر سوز جگر آب اگر دهندبحر محیط از دهن ما زیاده نیست
غزل شماره ۲۰۶۸ از حسن خلق رتبه همت زیاده نیستدست و دل گشاده چو روی گشاده نیستفیض فتادگان بود از ایستاده بیشسنگ نشان به راهنمایی چو جاده نیستچون وا نمی کنی گرهی، خود گره مشوابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیستچون طفل نوسوار به میدان اختیاردارم عنان به دست و به دستم اراده نیستهر چند کوه قاف بود لقمه ای بزرگعنقا اگر شوی ز دهانت زیاد نیستچرخ است زیر ران ز دنیا گذشتگانعیسی اگر پیاده شد از خر، پیاده نیستصائب در آن سری که بود همت بلندگر می شود به خاک برابر، فتاده نیست
غزل شماره ۲۰۶۹ تا آدمی خمش نشود برگزیده نیستصهبا ز جوش تا ننشیند رسیده نیستتمکین ز چار موجه طمع داشتن خطاستدر قلزمی که آب گهر آرمیده نیستهر کس نظر به عیب کسان از هنر کنددر پیش صاحبان نظر پاک دیده نیستبیهوده دست بر دل من می نهد طبیبلنگر حریف کشتی طوفان رسیده نیستآواز نیست پای به دامن کشیده راهر کس که از وصول زند دم رسیده نیستمشغول جمع کردن تیر فکنده استپشت فلک ز راه تواضع خمیده نیستمگشای لب به خنده و کوتاه دار دستدر عالمی که دست و لب ناگزیده نیستپیوسته در کشاکش خار علایق استچون سرو دامنی که درین باغ چیده نیستصائب بود ز درد خطا صاف فکر مندر جام من به غیر شراب چکیده نیست
غزل شماره ۲۰۷۰ ماتم سرای خاک مقام نظاره نیستاینجا گلی بغیر گریبان پاره نیستدر زیر تیغ حادثه پر دست و پا مزنکاین درد را به جز سر تسلیم چاره نیستاز زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشقابروی قبله را خبری از اشاره نیستما درد را به داغ مداوا نموده ایمبیچاره در قلمرو ما غیر چاره نیستما را ز دور چرخ مترسان که گوش مادر حلقه تصرف این گوشواره نیستدل نیست گوهری که به کس رایگان دهنددر یتیم، مهره هر گاهواره نیستدر لافگاه عشق که افتادگی است بابهر کس ز خود پیاده نگردد، سواره نیستخضر مسافران توکل عزیمت استسیل بهار همسفر استخاره نیستدر چشمه سار باده اگر شستشو دهیهر پاره دل تو کم از ماهپاره نیستدر تنگنای دل نگریزد، کجا رود؟صائب حریف دیده شور ستاره نیست
غزل شماره ۲۰۷۱ دور قمر چو گردش چشم پیاله نیستبا کودکی نشاط شراب دو ساله نیستحسن برشته ای که نگه را کند کبابامروز در بساط چمن غیر لاله نیستهر کس به شاهدی است درین بزم هم شرابما را بغیر شیشه کسی هم پیاله نیستدر آتش است نعل سفر حسن شوخ رامه در کنار هاله در آغوش هاله نیستاز وحشت است بستر ما کام اژدهاما را شبی که دختر رز در حباله نیستخشک است اگر چه دیده ما دل ز خون پرستدر شیشه هست باده اگر در پیاله نیستنسبت به اهل درد، کبابی است خامسوزدر باغ اگر چه سوخته جانی چو لاله نیستهر ذره از جمال تو فردست و بی مثالدر مصحف تو نام خدا جز جلاله نیستصائب مرا خرد نتواند مرید ساختپیری مرا بغیر می دیر ساله نیست
غزل شماره ۲۰۷۲ یک آفریده از ته دل شادمانه نیستفرقی میان پیر و جوان زمانه نیستخاری که در دلم نخلد چون زبان ماردر آشیانه من بی آب و دانه نیستخمیازه نشاط بود خنده اش چو صبحآن را که در جگر نفس بیغمانه نیستبر هر که می فتد نظرم، دلشکسته استیک شیشه درست درین شیشه خانه نیستباغ و بهار ما جگر داغدار ماستدر برگریز، بلبل ما بی ترانه نیستیارب که چشم کرد من دردمند را؟کز دیده کاروان سرشکم روانه نیستره گم ز تازیانه کند اسب راهواردر بزم باده حاجت چنگ و چغانه نیستاز بهر حفظ، سیم و زر بی ثبات رابهتر ز دست و دامن سایل خزانه نیستبیهوده سیر و دور به گرد جهان زندپرگار را بغیر دل خویش دانه نیستافتاده ای تو در غلط از کثرت مثالیک عکس بیش در همه آیینه خانه نیستصائب بغیر نام، چو عنقا درین جهانچیزی دگر ز هستی من در میانه نیست
غزل شماره ۲۰۷۳ ما را زبان شکوه ز جور زمانه نیستیاقوت وار آتش ما را زبانه نیستبا قد خم کسی که شود غافل از خدادر خانه کمان، نظرش بر شانه نیستافغان که ناله من برگشته بخت رادر گوش خوابناک تو ره چون فسانه نیستحسن تو منتهی شده و صبر من تمامتنگ است وقت ما و تو، جای بهانه نیستگر جرم من ز ریگ روان است بیشترشکر خدا که رحمت حق را کرانه نیستچون چشم وا کنم، که به وحشی غزال منمد نگاه گرم، کم از تازیانه نیستشرب مدام، زندگی جاودان بودآب حیات، غیر شراب شبانه نیستاز موج، تازیانه گلگون می بس استحاجت به ساز کردن چنگ و چغانه نیستافسردگی زم و زمان را گرفته استفرقی میان پیر و جوان زمانه نیستقانع به خاکساریم از اوج اعتبارصائب به صدر، چشم من از آستانه نیست
غزل شماره ۲۰۷۴ از شرم اگر چه روی تو چندین نقاب داشتهر ذره از فروغ تو چشم پر آب داشترفتی به سیر گلشن و از شرم آب شدهر گل که باغبان ز برای گلاب داشتدود قیامت از دل آتش بلند کردخونابه ای که در دل گرم این کباب داشتمی خواست زین خرابه به جای خراج، گنجفرمانروای عشق که ما را خراب داشتدر گلشنی که بلبل ما شد سیه گلیمهر غنچه در نقاب، گل آفتاب داشتمجنون به ریگ بادیه غم های خود شمردیاد زمانه ای که غم دل حساب داشتزان آتشی که در دل من عشق برفروختهر موی من چو موی میان پیچ و تاب داشتاز ورطه ای که کشتی ما بر کنار رفتدریا خطر ز گردش چشم حباب داشتصائب ز ما دگر سخن خونچکان مجویتا خام بود، گریه خونین کباب داشت