انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 209 از 718:  « پیشین  1  ...  208  209  210  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۰۸۵

روزی که حرف عشق مرا بر زبان گذشت
چون خامه مد زخم من از استخوان گذشت

هر رخنه قفس دری از فیض بوده است
صد حیف ازان حیات که در آشیان گذشت

یک بار دست در کمر بلبلان نزد
این موج گل که از کمر باغبان گذشت

شد پرده های دیده روشن، قماش ما
از بوی یوسفی که بر این کاروان گذشت

تا روی آتشین تو بی پرده شد ز شرم
آیینه همچو آب ز آیینه دان گذشت

برجسته مصرعی است ز دیوان زندگی
چون نی ز عمر آنچه مرا در فغان گذشت

بی حاصلی نگر که شماریم مغتنم
از زندگانی آنچه به خواب گران گذشت

پیغام وبوسه نیست تسلی فزای من
بازآ که اشتیاق من از این و آن گذشت

صائب ز صبح شیب و سرانجام آن مپرس
چون موسم شباب به خواب گران گذشت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۰۸۵

تا از عقیق او به بدخشان سخن گذشت
از سنگ، لعل چون عرق از پیرهن گذشت

دامان چین ز عطسه خون لاله زار شد
از بس نسیم زلف به مغز ختن گذشت

گرد لب پیاله که از مجلس شراب
حرفی برون نبرد اگر صد سخن گذشت

یوسف ز شرم سر به گریبان چاه برد
تا از قماش پیرهن او سخن گذشت

آتش ز روی صورت دیوار می چکد
پروانه چون تواند ازین انجمن گذشت؟

صائب کمال زلف در آشفته خاطری است
نتوان ز بیم ناخن دخل از سخن گذشت

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۰۸۷

از داغ، روشنی جگر پاره پاره یافت
جان این زمین سوخته از یک شراره یافت

شد تازه داغ غیرت خونین دلان عشق
تا لاله زین چمن جگر پاره پاره یافت

گردید از میانجی گوش و زبان خلاص
ز اهل نظر کسی که زبان اشاره یافت

آسوده از حساب به روز شمار شد
اینجا کسی که درد و غم بی شماره یافت

در وادیی که شوق بود میر کاروان
گرد پیاده را نتواند سواره یافت

دست از طلب کشیدم، تا طفل شیرخوار
با دست بسته رزق خود از گاهواره یافت

زان دم که دل عنان توکل ز دست داد
در کار خویش صد گره از استخاره یافت

آب عقیق یار ز خط آرمیده شد
این گوهر از غبار یتیمی کناره یافت

فیضی که ناخدا دل شب یافت از نجوم
دل در سواد زلف ازان گوشواره یافت

ابرام می کند به در بسته کار سنگ
آهن ز روی سخت، شررها ز خاره یافت

شمع از نفس درازی، شب را بسر نبرد
صبح از دم شمرده حیات دوباره یافت

ره می برد به آن دهن تنگ، بی سخن
در آفتاب هر که تواند ستاره یافت

صائب مرا بس است ز خوان وصال او
این لذتی که دیده من از نظاره یافت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۰۸۸

یک تن دل شکسته ز اهل وفا نیافت
صد حرف آشنا زد و یک آشنا نیافت

محضر به خون بستر گل می کند درست
پهلوی من شکستگی از بوریا نیافت

بر چوب بست غیرت من دست شانه را
دست این چنین به زلف نسیم صبا نیافت

در پیش غنچه دهن دلفریب او
تا پسته لب گشود، دل خود به جا نیافت

از دست کوته است، که در زیر سنگ باد!
نخل قدش که جای در آغوش ما نیافت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۰۸۹

از خط دل سیه ز رخش آب و تاب رفت
مظلوم ظالمی که به پای حساب رفت

مشت زری که غنچه ز بلبل دریغ داشت
در یک نفس تمام به خرج گلاب رفت

آورد نبض دولت بیدار را به دست
در سایه نهال تو هر کس به خواب رفت

شد رشته ام گره ز خیال دهان یار
عمر دراز در سر این پیچ و تاب رفت

از قرب گلرخان لب خندان کسی نبرد
شبنم برون ز باغ به چشم پر آب رفت

خواهد گرفت دامن آتش به خون من
خوناب حسرتی که مرا از کباب رفت

خود را چو شبنم آن که درین باغ جمع کرد
از خود برون به یک نظر آفتاب رفت

صائب به این خوشم که شدم محو در محیط
هر چند سر به باد مرا چون حباب رفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۰۹۰
از خط حلاوت لب جانان به گرد رفت
از جوش مور این شکرستان به گرد رفت

در بسته شد ز گرد کسادی دکان عیش
تا پسته ترا لب خندان به گرد رفت

شد ملک حسن زیر و زبر از غبار خط
دیوار خشک ماند و گلستان به گرد رفت

از بال و پر فشانی گستاخ طوطیان
لعل لب ترا شکرستان به گرد رفت

صف در برابر صف محشر که می کشد؟
از خط سبز آن صف مژگان به گرد رفت

صد خضر را چگونه دهد داد، قطره ای؟
از خط طراوت لب جانان به گرد رفت

ایمن ز خط مباش که دیدم به چشم خویش
کز بال مور ملک سلیمان به گرد رفت

از بوی گل هنوز دل از هوش می رود
هر چند آب و رنگ گلستان به گرد رفت

یاقوت آبدار تو آورد عاقبت
خطی به روی کار، که ریحان به گرد رفت

بنشین که از خرام تو ای آب زندگی
چندین هزار سرو خرامان به گرد رفت

صبری که بود پشت امیدم ازو به کوه
آخر زنی سواری طفلان به گرد رفت

از بیقراری دل دیوانه خوی من
زنجیر توتیا شد و زندان به گرد رفت

افسوس بر گذشتن موران که می خورد؟
جایی که تاج و تخت سلیمان به گرد رفت

غفلت نگر که خرمن خود را نکرده پاک
از تندباد حادثه دهقان به گرد رفت

چون ابر از جبین هوا آب می چکد
از بس که آبروی عزیزان به گرد رفت

مجنون ما ز بس که به هر کوچه ای دوید
هموار گشت شهر و بیابان به گرد رفت

از دشمن ضعیف حذر کن که بارها
خواب گران ز جنبش مژگان به گرد رفت

زان سایه ای که سرو تو بر خاکشان فکند
دعوای خونبهای شهیدان به گرد رفت

صائب که پاک می کند از روی کف غبار؟
در قلزمی که گوهر غلطان به گرد رفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۰۹۱

صبح شکوفه چون کف سیل بهار رفت
خوش موسمی ز کیسه لیل و نهار رفت

خون می چکد ز غنچه منقار بلبلان
زین نقد تازه کز گره روزگار رفت

آمد به موج لاله و گل بحر نوبهار
مانند کف، شکوفه سبک بر کنار رفت

از دفتر شکوفه، بجا یک ورق نماند
ایام مد کشیدن ابر بهار رفت

گنجی که از شکوفه برون داده بود خاک
در یک نفس به باد چو زر نثار رفت

نقدی که از شکوفه چمن جمع کرده بود
یکسر به هرزه خرجی باد بهار رفت

بی سکه خرج کرد زر خویش را تمام
زین بوستان شکوفه عجب نامدار رفت

دوران اعتدال نسیم چمن گذشت
از سینه جهان، نفس بی غبار رفت

ناسور شد جراحت منقار بلبلان
از بس که خون ناله ازو در بهار رفت

خط بنفشه ری به پژمردگی گذاشت
ریحان و گل به سرعت دود و شرار رفت

تا گشت تازیانه قوس قزح بلند
چون کاروان برق، سبک لاله زار رفت

قسمت چو نیست، فایده برگ عیش چیست؟
نرگس پیاله داشت به کف، در خمار رفت

تا با گل شکفته شبی را به روز کرد
خونها ز چشم شبنم شب زنده دار یافت

رو باز پس ز شور قیامت نمی کند
هوشی که در رکاب نسیم بهار رفت

ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش
کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت

خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم
بی اختیار آمد و بی اختیار رفت

واشو چو غنچه، ای گره دل به زور خود
اکنون که دست عقده گشایان ز کار رفت

صائب مپرس حال دل عندلیب را
جایی که لاله با جگر داغدار رفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۰۹۲

هر عاشق از رهی به حریم وصال رفت
مجنون پی سیاهی چشم غزال رفت

چشم و دهان یار تلافی کند مگر
عمر عزیز را که به خواب و خیال رفت

خالش به خط سپرد دل خون گرفته را
از دزد آنچه ماند به تاراج فال رفت

روشن بود که چیست سرانجام ناقصان
در عالمی که بدر ازو چون هلال رفت

خاکش به سر، که بیضه درین آشیان نهد
مرغی که بر فلک بتواند به بال رفت

حاشا که گردد آتش دوزخ به گرد من
زآنهاکه بر من از عرق انفعال رفت

صائب به موم از آتش سوزان نرفته است
از فکر آنچه بر من نازک خیال رفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۰۹۳

نتوان به دستگیری اخوان ز راه یافت
یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت

من بودم و دلی که مرا غمگسار بود
آن نیز رفته رفته به خرج نگاه رفت

رویت ز آفتاب کشید انتقام ما
گر ز آفتاب رنگ ز رخسار ماه رفت

از جوش مشتری به دلارام من رسید
بر ماه مصر آنچه ز زندان و چاه رفت

بگذر ز عزم هند که بهر زر سفید
نتوان به پای خود به زمین سیاه رفت

از حرف سرد بر من آتش زبان گذشت
بر شمع آنچه از نفس صبحگاه رفت

از ظلمت گنه به دل پاک من رسید
بر چشم روشن آنچه ز آب سیاه رفت

در محفل وجود مرا زندگی چو شمع
گاهی به اشک صائب و گاهی به آه رفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۰۹۴

هر زنده دل که جا به مقام رضا گرفت
از تیغ، فیض سایه بال هما گرفت

شد وحشتم ز عالم صورت زیادتر
چندان که بیش آینه من جلا گرفت

با بی بصیرتی به دلیل اعتماد نیست
طفلی ز دست کور تواند عصا گرفت

از سیم و زر به هر چه فشاندیم آستین
در وقت احتیاج، همان دست ما گرفت

سهل است پاک ساختن ره ز رهزنان
آسان نمی توان سر راه از گدا گرفت

عشق غیور، عقل ما هیچکاره کرد
طوفان عنان کشتیم از ناخدا گرفت

بعد از هزار سال که شد چرخ مهربان
پای به خواب رفته ما را حنا گرفت

خود را به آستان کس بیکسان رساند
هر کس به بیکسی ز کسان التجا گرفت

چون نخل میوه دار، دل بردبار ما
سنگی ز هر طرف که رسید از هوا گرفت

شد دست کوتهم به رسایی امیدوار
روزی که شانه دامن آن زلف را گرفت

شوخی که ریخت خون من بیگناه را
اول به مزد دست ز من خونبها گرفت

خواب سبک، گران شود از خوابگاه نرم
شبنم ز روی بستر گل چون هوا گرفت؟

از بخت سبز شیشه پر باده است داغ
سروی که جای بر لب آب بقا گرفت

خون امیدوار مرا پایمال کرد
مشاطه ای که دست ترا در حنا گرفت

فرش است در سرای فقیران حضور دل
نتوان شکستگی ز نی بوریا گرفت

صائب ز توتیا ندهد آب، چشم خویش
هر دیده ای که سرمه ازان خاک پا گرفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 209 از 718:  « پیشین  1  ...  208  209  210  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA