غزل شماره ۲۰۸۵ روزی که حرف عشق مرا بر زبان گذشتچون خامه مد زخم من از استخوان گذشتهر رخنه قفس دری از فیض بوده استصد حیف ازان حیات که در آشیان گذشتیک بار دست در کمر بلبلان نزداین موج گل که از کمر باغبان گذشتشد پرده های دیده روشن، قماش مااز بوی یوسفی که بر این کاروان گذشتتا روی آتشین تو بی پرده شد ز شرمآیینه همچو آب ز آیینه دان گذشتبرجسته مصرعی است ز دیوان زندگیچون نی ز عمر آنچه مرا در فغان گذشتبی حاصلی نگر که شماریم مغتنماز زندگانی آنچه به خواب گران گذشتپیغام وبوسه نیست تسلی فزای منبازآ که اشتیاق من از این و آن گذشتصائب ز صبح شیب و سرانجام آن مپرسچون موسم شباب به خواب گران گذشت
غزل شماره ۲۰۸۵ تا از عقیق او به بدخشان سخن گذشتاز سنگ، لعل چون عرق از پیرهن گذشتدامان چین ز عطسه خون لاله زار شداز بس نسیم زلف به مغز ختن گذشتگرد لب پیاله که از مجلس شرابحرفی برون نبرد اگر صد سخن گذشتیوسف ز شرم سر به گریبان چاه بردتا از قماش پیرهن او سخن گذشتآتش ز روی صورت دیوار می چکدپروانه چون تواند ازین انجمن گذشت؟صائب کمال زلف در آشفته خاطری استنتوان ز بیم ناخن دخل از سخن گذشت
غزل شماره ۲۰۸۷ از داغ، روشنی جگر پاره پاره یافتجان این زمین سوخته از یک شراره یافتشد تازه داغ غیرت خونین دلان عشقتا لاله زین چمن جگر پاره پاره یافتگردید از میانجی گوش و زبان خلاصز اهل نظر کسی که زبان اشاره یافتآسوده از حساب به روز شمار شداینجا کسی که درد و غم بی شماره یافتدر وادیی که شوق بود میر کاروانگرد پیاده را نتواند سواره یافتدست از طلب کشیدم، تا طفل شیرخواربا دست بسته رزق خود از گاهواره یافتزان دم که دل عنان توکل ز دست داددر کار خویش صد گره از استخاره یافتآب عقیق یار ز خط آرمیده شداین گوهر از غبار یتیمی کناره یافتفیضی که ناخدا دل شب یافت از نجومدل در سواد زلف ازان گوشواره یافتابرام می کند به در بسته کار سنگآهن ز روی سخت، شررها ز خاره یافتشمع از نفس درازی، شب را بسر نبردصبح از دم شمرده حیات دوباره یافتره می برد به آن دهن تنگ، بی سخندر آفتاب هر که تواند ستاره یافتصائب مرا بس است ز خوان وصال اواین لذتی که دیده من از نظاره یافت
غزل شماره ۲۰۸۸ یک تن دل شکسته ز اهل وفا نیافتصد حرف آشنا زد و یک آشنا نیافتمحضر به خون بستر گل می کند درستپهلوی من شکستگی از بوریا نیافتبر چوب بست غیرت من دست شانه رادست این چنین به زلف نسیم صبا نیافتدر پیش غنچه دهن دلفریب اوتا پسته لب گشود، دل خود به جا نیافتاز دست کوته است، که در زیر سنگ باد!نخل قدش که جای در آغوش ما نیافت
غزل شماره ۲۰۸۹ از خط دل سیه ز رخش آب و تاب رفتمظلوم ظالمی که به پای حساب رفتمشت زری که غنچه ز بلبل دریغ داشتدر یک نفس تمام به خرج گلاب رفتآورد نبض دولت بیدار را به دستدر سایه نهال تو هر کس به خواب رفتشد رشته ام گره ز خیال دهان یارعمر دراز در سر این پیچ و تاب رفتاز قرب گلرخان لب خندان کسی نبردشبنم برون ز باغ به چشم پر آب رفتخواهد گرفت دامن آتش به خون منخوناب حسرتی که مرا از کباب رفتخود را چو شبنم آن که درین باغ جمع کرداز خود برون به یک نظر آفتاب رفتصائب به این خوشم که شدم محو در محیطهر چند سر به باد مرا چون حباب رفت
غزل شماره ۲۰۹۰ از خط حلاوت لب جانان به گرد رفتاز جوش مور این شکرستان به گرد رفتدر بسته شد ز گرد کسادی دکان عیشتا پسته ترا لب خندان به گرد رفتشد ملک حسن زیر و زبر از غبار خطدیوار خشک ماند و گلستان به گرد رفتاز بال و پر فشانی گستاخ طوطیانلعل لب ترا شکرستان به گرد رفتصف در برابر صف محشر که می کشد؟از خط سبز آن صف مژگان به گرد رفتصد خضر را چگونه دهد داد، قطره ای؟از خط طراوت لب جانان به گرد رفتایمن ز خط مباش که دیدم به چشم خویشکز بال مور ملک سلیمان به گرد رفتاز بوی گل هنوز دل از هوش می رودهر چند آب و رنگ گلستان به گرد رفتیاقوت آبدار تو آورد عاقبتخطی به روی کار، که ریحان به گرد رفتبنشین که از خرام تو ای آب زندگیچندین هزار سرو خرامان به گرد رفتصبری که بود پشت امیدم ازو به کوهآخر زنی سواری طفلان به گرد رفتاز بیقراری دل دیوانه خوی منزنجیر توتیا شد و زندان به گرد رفتافسوس بر گذشتن موران که می خورد؟جایی که تاج و تخت سلیمان به گرد رفتغفلت نگر که خرمن خود را نکرده پاکاز تندباد حادثه دهقان به گرد رفتچون ابر از جبین هوا آب می چکداز بس که آبروی عزیزان به گرد رفتمجنون ما ز بس که به هر کوچه ای دویدهموار گشت شهر و بیابان به گرد رفتاز دشمن ضعیف حذر کن که بارهاخواب گران ز جنبش مژگان به گرد رفتزان سایه ای که سرو تو بر خاکشان فکنددعوای خونبهای شهیدان به گرد رفتصائب که پاک می کند از روی کف غبار؟در قلزمی که گوهر غلطان به گرد رفت
غزل شماره ۲۰۹۱ صبح شکوفه چون کف سیل بهار رفتخوش موسمی ز کیسه لیل و نهار رفتخون می چکد ز غنچه منقار بلبلانزین نقد تازه کز گره روزگار رفتآمد به موج لاله و گل بحر نوبهارمانند کف، شکوفه سبک بر کنار رفتاز دفتر شکوفه، بجا یک ورق نماندایام مد کشیدن ابر بهار رفتگنجی که از شکوفه برون داده بود خاکدر یک نفس به باد چو زر نثار رفتنقدی که از شکوفه چمن جمع کرده بودیکسر به هرزه خرجی باد بهار رفتبی سکه خرج کرد زر خویش را تمامزین بوستان شکوفه عجب نامدار رفتدوران اعتدال نسیم چمن گذشتاز سینه جهان، نفس بی غبار رفتناسور شد جراحت منقار بلبلاناز بس که خون ناله ازو در بهار رفتخط بنفشه ری به پژمردگی گذاشتریحان و گل به سرعت دود و شرار رفتتا گشت تازیانه قوس قزح بلندچون کاروان برق، سبک لاله زار رفتقسمت چو نیست، فایده برگ عیش چیست؟نرگس پیاله داشت به کف، در خمار رفتتا با گل شکفته شبی را به روز کردخونها ز چشم شبنم شب زنده دار یافترو باز پس ز شور قیامت نمی کندهوشی که در رکاب نسیم بهار رفتساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوشکز بوی باده دست و دل من ز کار رفتخوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیمبی اختیار آمد و بی اختیار رفتواشو چو غنچه، ای گره دل به زور خوداکنون که دست عقده گشایان ز کار رفتصائب مپرس حال دل عندلیب راجایی که لاله با جگر داغدار رفت
غزل شماره ۲۰۹۲ هر عاشق از رهی به حریم وصال رفتمجنون پی سیاهی چشم غزال رفتچشم و دهان یار تلافی کند مگرعمر عزیز را که به خواب و خیال رفتخالش به خط سپرد دل خون گرفته رااز دزد آنچه ماند به تاراج فال رفتروشن بود که چیست سرانجام ناقصاندر عالمی که بدر ازو چون هلال رفتخاکش به سر، که بیضه درین آشیان نهدمرغی که بر فلک بتواند به بال رفتحاشا که گردد آتش دوزخ به گرد منزآنهاکه بر من از عرق انفعال رفتصائب به موم از آتش سوزان نرفته استاز فکر آنچه بر من نازک خیال رفت
غزل شماره ۲۰۹۳ نتوان به دستگیری اخوان ز راه یافتیوسف به ریسمان برادر به چاه رفتمن بودم و دلی که مرا غمگسار بودآن نیز رفته رفته به خرج نگاه رفترویت ز آفتاب کشید انتقام ماگر ز آفتاب رنگ ز رخسار ماه رفتاز جوش مشتری به دلارام من رسیدبر ماه مصر آنچه ز زندان و چاه رفتبگذر ز عزم هند که بهر زر سفیدنتوان به پای خود به زمین سیاه رفتاز حرف سرد بر من آتش زبان گذشتبر شمع آنچه از نفس صبحگاه رفتاز ظلمت گنه به دل پاک من رسیدبر چشم روشن آنچه ز آب سیاه رفتدر محفل وجود مرا زندگی چو شمعگاهی به اشک صائب و گاهی به آه رفت
غزل شماره ۲۰۹۴ هر زنده دل که جا به مقام رضا گرفتاز تیغ، فیض سایه بال هما گرفتشد وحشتم ز عالم صورت زیادترچندان که بیش آینه من جلا گرفتبا بی بصیرتی به دلیل اعتماد نیستطفلی ز دست کور تواند عصا گرفتاز سیم و زر به هر چه فشاندیم آستیندر وقت احتیاج، همان دست ما گرفتسهل است پاک ساختن ره ز رهزنانآسان نمی توان سر راه از گدا گرفتعشق غیور، عقل ما هیچکاره کردطوفان عنان کشتیم از ناخدا گرفتبعد از هزار سال که شد چرخ مهربانپای به خواب رفته ما را حنا گرفتخود را به آستان کس بیکسان رساندهر کس به بیکسی ز کسان التجا گرفتچون نخل میوه دار، دل بردبار ماسنگی ز هر طرف که رسید از هوا گرفتشد دست کوتهم به رسایی امیدوارروزی که شانه دامن آن زلف را گرفتشوخی که ریخت خون من بیگناه رااول به مزد دست ز من خونبها گرفتخواب سبک، گران شود از خوابگاه نرمشبنم ز روی بستر گل چون هوا گرفت؟از بخت سبز شیشه پر باده است داغسروی که جای بر لب آب بقا گرفتخون امیدوار مرا پایمال کردمشاطه ای که دست ترا در حنا گرفتفرش است در سرای فقیران حضور دلنتوان شکستگی ز نی بوریا گرفتصائب ز توتیا ندهد آب، چشم خویشهر دیده ای که سرمه ازان خاک پا گرفت