غزل شماره ۲۱۱۵ تمکین خرام تو ز بسیاری دلهاستاین سیل، بلنگر ز گرانباری دلهاستهر حلقه ای از زلف تو، چون حلقه ماتماز نوحه و از گریه و از زاری دلهاستبی جلوه انجم، دل شب پرده خواب استفیض شب آن زلف ز بیداری دلهاستاز شورش جانهاست پریشانی آن زلفبیماری چشمش ز پرستاری دلهاستاز جلوه او، کیست ز دل دست نشوید؟خار و خس این سیل، عنانداری دلهاستمشکل که کند گوش، امان نامه خط راخال تو که مشغول جگرخواری دلهاستتا دل نشود بیخبر، آسوده نگرددمستی عرق صحت بیماری دلهاستصائب دو جهان سوزد اگر روی نمایدآن نور که در پرده زنگاری دلهاست
غزل شماره ۲۱۱۶ چشم تو عجب نیست اگر مست و خراب استکز روی عرقناک تو در عالم آب استدر دل فکند شور جزا گریه تلخشاز آتش رخسار تو هر دل که کباب استچشمی که چو مژگان نکند هر دو جهان رادر هر نگهی زیر و زبر، پرده خواب استاز عشق محال است که دلها نشود آبهر گل که درین باغ بود خرج گلاب استمژگان تو از کج قلمی دست نداردهر چند ز خط حسن تو در پای حساب استبالاتر از ادراک بود مرتبه حسنهر چهره که بتوان به نظر دید، نقاب استاز نرگس بیمار بود تازگی حسنمعموری آفاق ز دلهای خراب استهر خاک نهادی که خموش است درین بزمچون کوزه لب بسته پر از باده ناب استمجنون چه کند مست نگردد که درین دشتهر موج سرایی که بود موج شراب استدارد خط پاکی به کف از ساده دلی هادیوانه ما را چه غم از روز حساب است؟این عالم پر شور که آرام ندارداز دامن صحرای تو یک موج سراب استزنهار که خود را مکن از توشه گرانباربشتاب که زادره سیلاب، شتاب استنشمرده نفس سر نزند از جگر صبحهر روز به بیداردلان روز حساب استصائب مطلب روی دل از کس، که درین عهدرویی که نگردد ز کسی روی کتاب است
غزل شماره ۲۱۱۷ بر هر که نظر می فکنم مست و خراب استبیداری این طایفه خمیازه خواب استبی اشک ندامت نبود عشرت این باغاز خنده گل آنچه بجامانده گلاب استچون اخگرسوزان، دل ما سوختگان راگر قطره آبی است همین اشک کباب استدیوان مکافات به ظالم نکند رحمخط حسن ستمکار ترا پای حساب استچون ماه نو از دیدن ما چشم مپوشیدکز قامت خم هستی ما پا به رکاب استهر خیره نگاهی نتواند ز تو گل چیدآتش ز تماشای تو یک چشم پر آب استبا جنگ، بدآموز مرا خوی تو کرده استمقصود من از نامه نه امید جواب استدیوار خرابی که عمارت نپذیردمستی است که در پای خم باده خراب استکیفیت می می برم از چهره محجوبرخسار عرقناک، مرا عالم آب استدر مشت گلی نیست که صد نکته نهان نیستدر دیده صاحب نظران خشت کتاب استهر کس که خموش است درین میکده صائبچون کوزه لب بسته پر از باده ناب است
غزل شماره ۲۱۱۸ در عالم فانی که بقا پا به رکاب استگر زندگی خضر بود نقش بر آب استاز مردم دنیا طمع هوش مداریدبیداری این طایفه خمیازه آب استچون کوه، بزرگان جهان آنچه به سایلبی منت و بی فاصله بخشند، جواب است!در مشرب ما خاک نشینان قناعتدر آب رگ تلخی اگر هست گلاب استدر چشم گرانخواب، کتاب است کم از خشتدر دیده بیداردلان خشت کتاب استمستی که ز خونابه دلهاست شرابشدود دل ما در نظرش دود کباب استزان در نظر خلق عزیزست، که گوهرقانع شده از بحر به یک قطره آب استآن را که ز کیفیت دیدار خبر یافتهر شسته عذاری به نظر عالم آب استهر چند که در خانه ز آب است خرابیدر دیده ما خانه بی آب خراب استچون ریگ روان نرم روان مانده نگردندوامانده کسی راهنوردان ز شتاب استصائب به اثر زنده ز مرده است نکوتردستی که عطایی نکند پای به خواب است
غزل شماره ۲۱۱۹ جمعیت جسم از نفس پا به رکاب استشیرازه مجموعه ما موج سراب استجایی که بود عمر خضر نقش بر آبیاین هستی ده روزه ما در چه حساب است؟این هستی پوچی که تو دلبسته آنیموقوف به یک چشم زدن همچو حباب استاز قطره اشکش جگر سنگ شود داغهر دل که ازان حسن گلوسوز کباب استسیری ز تماشا نبود اهل نظر رادریای گهر پر ز تهی چشم حباب استحسنش شده در بردن دل گرم عنانترهر چند که از حلقه خط پا به رکاب استناشستگی من بود از سر به هواییچون سرو، مرا پای به گل در لب آب استامید من از نامه نوشتن نکشد دستهر چند که مکتوب مرا جنگ جواب استاز مردم خاموش طلب سر حقیقتکاین کوزه سربسته پر از باده ناب است
غزل شماره ۲۱۲۰ در پاس نفس می گذرد عمر عزیزشهر سوخته جانی که دلش همدم غیب استهر کس کهخبر می دهد از راز حقیقتزنهار مکن گوش که نامحرم غیب استاین زخم که از تیغ قضا بر جگر ماستموقوف به روی دلی از مرهم غیب استدر چشم سیه خانه نشینان شهادتدیدار بتان روزنه عالم غیب استیک مو خبر از راز دهان تو نداردصائب که دلش آینه عالم غیب استروشنگر آیینه دلها دم غیب استمیراب جگرسوختگان شبنم غیب استشیرازه مجموعه دلهای پریشانتاری ز سر زلف خم اندر خم غیب استفیضی که دهد همچو مسیحا به نفس جاندر پرده عصمتکده مریم غیب است
غزل شماره ۲۱۲۱ آفاق منور ز رخ انور صبح استاین دایره را چشم و چراغ اختر صبح استانگیختن از خواب گران مرده دلان رافیضی است که خاص دم جان پرور صبح استسیم و زر انجم که فلک شب همه شب جمعسازد، همه از بهر نثار سر صبح استروشن نفسان شهپر بی بال و پرانندخورشید، فلک سیر به بال و پر صبح استدر عالم دربسته غیبم نبود راهگر هست در اینجا در فیضی در صبح استهرگز ز شکرخنده خوبان نتوان یافناین چاشنی خاص که در شکر صبح استچون پنجه خورشید شود زود زبردستهر دست دعایی که به زیر سر صبح استز آیینه دلها به نفس زنگ زدایدیارب ید بیضای که روشنگر صبح است؟خورشید که روشنگر آفاق جهان استچون بیضه نهان در ته بال و پر صبح استاز پنجه خونین شفق باک ندارداز پاکی سرشار که در گوهر صبح استدر عنبر شب همچو بهارست نهفتهآن نور جهانتاب که در گوهر صبح استاز عالم بالا نظر ثابت و سیاریکسر همه محو رخ خوش منظر صبح استذرات جهان را نظر از خواب گشودنموقوف گشاد نظر انور صبح استکم نیست ز سر جوش اگر وقت شناسیهر چند که شب درد ته ساغر صبح استچون صفحه خورشید ورق در کف صائبروشندل ازان است که مدحتگر صبح است
غزل شماره ۲۱۲۲ روشنگر آیینه دلها دم صبح استاین روح نهان در نفس مریم صبح استخورشید جهانتاب کز او لعل شود سنگاز پرتو روشن گهری خاتم صبح استآن را که دل از زنگ سیه چون دل شب نیستهر دم که برآرد ز جگر چون دم صبح استچون قامت خود راست نماید علم صبحگیسوی شب شک فشان پرچم صبح استعیسای سبکروح بود مهر جهانتابکز لطف در آغوش و بر مریم صبح استدل را ز جهان آنچه کند سرد به یک دماز آه سحرگه چو گذشتی دم صبح استدر دایره اهل نظر غیر دل شبگر عالم دیگر بود آن عالم صبح استچون دیده انجم مژه بر هم نگذارندگر خلق بدانند چها در دم صبح استتا تیره بود سینه نفس پرده شام استدل پاک ز ظلمت چو شود همدم صبح استچون شرح توان داد سبکدستی او را؟تشریف زر مهر عطای دم صبح استاز رفتن روشن گهران کیست نسوزد؟خورشید چنین داغ دل از ماتم صبح استبر فوت سحرگاه بود اشک کواکبکوتاهی گیسوی شب از ماتم صبح استصائب به سخن زنگ ز دلهای سیه بردروشنگر آیینه دلها دم صبح است
غزل شماره ۲۱۲۳ سرگرم تمنای تو فارغ ز گزندستمجنون ترا دانه زنجیر سپندستبا خانه به دوشان چه کند خانه خرابی؟ایمن بود از سیل زمینی که بلندستآنجا که غزال تو کند سرکشی آغازیک حلقه ز پیچ و خم صیاد، کمندستبی ریزش باران دل مستان نگشایداز ابر خورد آب، دماغی که بلندستاز خنده کنان خون به دل عقده گشایاندر ظاهر اگر غنچه ما بیهده خندستدل را نخراشد نفس مردم آزادنی را اثر ناله ز بسیاری بندستاز کامروایان دل بیدار مجوییددر خواب رود هر که بر این پشت سمندستدر کعبه و بتخانه اقامت نکند عشقاین سیل سبکسیر، سبکبار ز بندستخاموش که در مشرب دریاکش عاشقتلخی که گوارا نشود تلخی پندستدستی که به دل عاشق بیتاب گذارددر گردن معشوق ز انداز بلندستبا نامه پیچیده شود حشر، قیامتاز حیرت روی تو زبانی که به بندستکوته نظران آنچه شمارند سعادتچون دیده دل باز شود حسرت چندستاز خویش برون آی که پیراهن باداماز پوست چو زد خیمه برون، پرده قندستصائب به جز از معنی بیگانه ما نیستامروز غزالی که سزاوار کمندست
غزل شماره ۲۱۲۴ واعظ نه ترا پایه گفتار بلندستآواز تو از گنبد دستار بلندستدر کعبه ز اسرار حقیقت خبری نیستاین زمزمه از خانه خمار بلندستمژگان تو از خواب گران است نظربندورنه همه جا شعله دیدار بلندستیک شعله شوخ است که در سیر مقاماتگاه از شجر طور و گه از دار بلندستاز بی هنران شعله ادارک مجوییداین طایفه را طره دستار بلندستتن چیست که با خاک برابر نتوان کرد؟از کوتهی ماست که دیوار بلندستکوته بود از دامن عریانی مجنونهر چند که دست ستم خار بلندستغافل کند از کوتهی عمر شکایتشب در نظر مردم بیدار بلندستهر چند زمین گیر بود دانه امیددست کرم ابر گهربار بلندستصائب ز بلند اختری همت والاستگر زان که ترا پایه گفتار بلندست