انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 212 از 718:  « پیشین  1  ...  211  212  213  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۱۵

تمکین خرام تو ز بسیاری دلهاست
این سیل، بلنگر ز گرانباری دلهاست

هر حلقه ای از زلف تو، چون حلقه ماتم
از نوحه و از گریه و از زاری دلهاست

بی جلوه انجم، دل شب پرده خواب است
فیض شب آن زلف ز بیداری دلهاست

از شورش جانهاست پریشانی آن زلف
بیماری چشمش ز پرستاری دلهاست

از جلوه او، کیست ز دل دست نشوید؟
خار و خس این سیل، عنانداری دلهاست

مشکل که کند گوش، امان نامه خط را
خال تو که مشغول جگرخواری دلهاست

تا دل نشود بیخبر، آسوده نگردد
مستی عرق صحت بیماری دلهاست

صائب دو جهان سوزد اگر روی نماید
آن نور که در پرده زنگاری دلهاست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۱۶

چشم تو عجب نیست اگر مست و خراب است
کز روی عرقناک تو در عالم آب است

در دل فکند شور جزا گریه تلخش
از آتش رخسار تو هر دل که کباب است

چشمی که چو مژگان نکند هر دو جهان را
در هر نگهی زیر و زبر، پرده خواب است

از عشق محال است که دلها نشود آب
هر گل که درین باغ بود خرج گلاب است

مژگان تو از کج قلمی دست ندارد
هر چند ز خط حسن تو در پای حساب است

بالاتر از ادراک بود مرتبه حسن
هر چهره که بتوان به نظر دید، نقاب است

از نرگس بیمار بود تازگی حسن
معموری آفاق ز دلهای خراب است

هر خاک نهادی که خموش است درین بزم
چون کوزه لب بسته پر از باده ناب است

مجنون چه کند مست نگردد که درین دشت
هر موج سرایی که بود موج شراب است

دارد خط پاکی به کف از ساده دلی ها
دیوانه ما را چه غم از روز حساب است؟

این عالم پر شور که آرام ندارد
از دامن صحرای تو یک موج سراب است

زنهار که خود را مکن از توشه گرانبار
بشتاب که زادره سیلاب، شتاب است

نشمرده نفس سر نزند از جگر صبح
هر روز به بیداردلان روز حساب است

صائب مطلب روی دل از کس، که درین عهد
رویی که نگردد ز کسی روی کتاب است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۱۷

بر هر که نظر می فکنم مست و خراب است
بیداری این طایفه خمیازه خواب است

بی اشک ندامت نبود عشرت این باغ
از خنده گل آنچه بجامانده گلاب است

چون اخگرسوزان، دل ما سوختگان را
گر قطره آبی است همین اشک کباب است

دیوان مکافات به ظالم نکند رحم
خط حسن ستمکار ترا پای حساب است

چون ماه نو از دیدن ما چشم مپوشید
کز قامت خم هستی ما پا به رکاب است

هر خیره نگاهی نتواند ز تو گل چید
آتش ز تماشای تو یک چشم پر آب است

با جنگ، بدآموز مرا خوی تو کرده است
مقصود من از نامه نه امید جواب است

دیوار خرابی که عمارت نپذیرد
مستی است که در پای خم باده خراب است

کیفیت می می برم از چهره محجوب
رخسار عرقناک، مرا عالم آب است

در مشت گلی نیست که صد نکته نهان نیست
در دیده صاحب نظران خشت کتاب است

هر کس که خموش است درین میکده صائب
چون کوزه لب بسته پر از باده ناب است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۱۸

در عالم فانی که بقا پا به رکاب است
گر زندگی خضر بود نقش بر آب است

از مردم دنیا طمع هوش مدارید
بیداری این طایفه خمیازه آب است

چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سایل
بی منت و بی فاصله بخشند، جواب است!

در مشرب ما خاک نشینان قناعت
در آب رگ تلخی اگر هست گلاب است

در چشم گرانخواب، کتاب است کم از خشت
در دیده بیداردلان خشت کتاب است

مستی که ز خونابه دلهاست شرابش
دود دل ما در نظرش دود کباب است

زان در نظر خلق عزیزست، که گوهر
قانع شده از بحر به یک قطره آب است

آن را که ز کیفیت دیدار خبر یافت
هر شسته عذاری به نظر عالم آب است

هر چند که در خانه ز آب است خرابی
در دیده ما خانه بی آب خراب است

چون ریگ روان نرم روان مانده نگردند
وامانده کسی راهنوردان ز شتاب است

صائب به اثر زنده ز مرده است نکوتر
دستی که عطایی نکند پای به خواب است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۱۹

جمعیت جسم از نفس پا به رکاب است
شیرازه مجموعه ما موج سراب است

جایی که بود عمر خضر نقش بر آبی
این هستی ده روزه ما در چه حساب است؟

این هستی پوچی که تو دلبسته آنی
موقوف به یک چشم زدن همچو حباب است

از قطره اشکش جگر سنگ شود داغ
هر دل که ازان حسن گلوسوز کباب است

سیری ز تماشا نبود اهل نظر را
دریای گهر پر ز تهی چشم حباب است

حسنش شده در بردن دل گرم عنانتر
هر چند که از حلقه خط پا به رکاب است

ناشستگی من بود از سر به هوایی
چون سرو، مرا پای به گل در لب آب است

امید من از نامه نوشتن نکشد دست
هر چند که مکتوب مرا جنگ جواب است

از مردم خاموش طلب سر حقیقت
کاین کوزه سربسته پر از باده ناب است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۲۰

در پاس نفس می گذرد عمر عزیزش
هر سوخته جانی که دلش همدم غیب است

هر کس کهخبر می دهد از راز حقیقت
زنهار مکن گوش که نامحرم غیب است

این زخم که از تیغ قضا بر جگر ماست
موقوف به روی دلی از مرهم غیب است

در چشم سیه خانه نشینان شهادت
دیدار بتان روزنه عالم غیب است

یک مو خبر از راز دهان تو ندارد
صائب که دلش آینه عالم غیب است

روشنگر آیینه دلها دم غیب است
میراب جگرسوختگان شبنم غیب است

شیرازه مجموعه دلهای پریشان
تاری ز سر زلف خم اندر خم غیب است

فیضی که دهد همچو مسیحا به نفس جان
در پرده عصمتکده مریم غیب است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۲۱

آفاق منور ز رخ انور صبح است
این دایره را چشم و چراغ اختر صبح است

انگیختن از خواب گران مرده دلان را
فیضی است که خاص دم جان پرور صبح است

سیم و زر انجم که فلک شب همه شب جمع
سازد، همه از بهر نثار سر صبح است

روشن نفسان شهپر بی بال و پرانند
خورشید، فلک سیر به بال و پر صبح است

در عالم دربسته غیبم نبود راه
گر هست در اینجا در فیضی در صبح است

هرگز ز شکرخنده خوبان نتوان یافن
این چاشنی خاص که در شکر صبح است

چون پنجه خورشید شود زود زبردست
هر دست دعایی که به زیر سر صبح است

ز آیینه دلها به نفس زنگ زداید
یارب ید بیضای که روشنگر صبح است؟

خورشید که روشنگر آفاق جهان است
چون بیضه نهان در ته بال و پر صبح است

از پنجه خونین شفق باک ندارد
از پاکی سرشار که در گوهر صبح است

در عنبر شب همچو بهارست نهفته
آن نور جهانتاب که در گوهر صبح است

از عالم بالا نظر ثابت و سیار
یکسر همه محو رخ خوش منظر صبح است

ذرات جهان را نظر از خواب گشودن
موقوف گشاد نظر انور صبح است

کم نیست ز سر جوش اگر وقت شناسی
هر چند که شب درد ته ساغر صبح است

چون صفحه خورشید ورق در کف صائب
روشندل ازان است که مدحتگر صبح است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۲۲

روشنگر آیینه دلها دم صبح است
این روح نهان در نفس مریم صبح است

خورشید جهانتاب کز او لعل شود سنگ
از پرتو روشن گهری خاتم صبح است

آن را که دل از زنگ سیه چون دل شب نیست
هر دم که برآرد ز جگر چون دم صبح است

چون قامت خود راست نماید علم صبح
گیسوی شب شک فشان پرچم صبح است

عیسای سبکروح بود مهر جهانتاب
کز لطف در آغوش و بر مریم صبح است

دل را ز جهان آنچه کند سرد به یک دم
از آه سحرگه چو گذشتی دم صبح است

در دایره اهل نظر غیر دل شب
گر عالم دیگر بود آن عالم صبح است

چون دیده انجم مژه بر هم نگذارند
گر خلق بدانند چها در دم صبح است

تا تیره بود سینه نفس پرده شام است
دل پاک ز ظلمت چو شود همدم صبح است

چون شرح توان داد سبکدستی او را؟
تشریف زر مهر عطای دم صبح است

از رفتن روشن گهران کیست نسوزد؟
خورشید چنین داغ دل از ماتم صبح است

بر فوت سحرگاه بود اشک کواکب
کوتاهی گیسوی شب از ماتم صبح است

صائب به سخن زنگ ز دلهای سیه برد
روشنگر آیینه دلها دم صبح است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۲۳

سرگرم تمنای تو فارغ ز گزندست
مجنون ترا دانه زنجیر سپندست

با خانه به دوشان چه کند خانه خرابی؟
ایمن بود از سیل زمینی که بلندست

آنجا که غزال تو کند سرکشی آغاز
یک حلقه ز پیچ و خم صیاد، کمندست

بی ریزش باران دل مستان نگشاید
از ابر خورد آب، دماغی که بلندست

از خنده کنان خون به دل عقده گشایان
در ظاهر اگر غنچه ما بیهده خندست

دل را نخراشد نفس مردم آزاد
نی را اثر ناله ز بسیاری بندست

از کامروایان دل بیدار مجویید
در خواب رود هر که بر این پشت سمندست

در کعبه و بتخانه اقامت نکند عشق
این سیل سبکسیر، سبکبار ز بندست

خاموش که در مشرب دریاکش عاشق
تلخی که گوارا نشود تلخی پندست

دستی که به دل عاشق بیتاب گذارد
در گردن معشوق ز انداز بلندست

با نامه پیچیده شود حشر، قیامت
از حیرت روی تو زبانی که به بندست

کوته نظران آنچه شمارند سعادت
چون دیده دل باز شود حسرت چندست

از خویش برون آی که پیراهن بادام
از پوست چو زد خیمه برون، پرده قندست

صائب به جز از معنی بیگانه ما نیست
امروز غزالی که سزاوار کمندست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۲۴

واعظ نه ترا پایه گفتار بلندست
آواز تو از گنبد دستار بلندست

در کعبه ز اسرار حقیقت خبری نیست
این زمزمه از خانه خمار بلندست

مژگان تو از خواب گران است نظربند
ورنه همه جا شعله دیدار بلندست

یک شعله شوخ است که در سیر مقامات
گاه از شجر طور و گه از دار بلندست

از بی هنران شعله ادارک مجویید
این طایفه را طره دستار بلندست

تن چیست که با خاک برابر نتوان کرد؟
از کوتهی ماست که دیوار بلندست

کوته بود از دامن عریانی مجنون
هر چند که دست ستم خار بلندست

غافل کند از کوتهی عمر شکایت
شب در نظر مردم بیدار بلندست

هر چند زمین گیر بود دانه امید
دست کرم ابر گهربار بلندست

صائب ز بلند اختری همت والاست
گر زان که ترا پایه گفتار بلندست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 212 از 718:  « پیشین  1  ...  211  212  213  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA