غزل شماره ۲۱۳۵ مأوای تو از کعبه و بتخانه کدام است؟ای خانه برانداز، ترا خانه کدام است؟در دیده یکتایی ما خال دویی نیستزنار چه و سبحه صددانه کدام است؟از کثرت روزن نشود مهر مکررای کج نظران کعبه و بتخانه کدام است؟گر چاک گریبان نکند راهنماییطفلان چه شناسند که دیوانه کدام استعشق از ره تکلیف به دل پا نگذاردسیلاب نپرسد که در خانه کدام استگر روی دلی از طرف شمع ندیده استصائب سبب جرأت پروانه کدام است؟
غزل شماره ۲۱۳۶ نقش به مراد دل ما خنده زخم استنامی است عقیقی که پذیرنده زخم استاز لاغری خویش خجالت کشم از تیغخوش وقت شکاری که برازنده زخم استهر چند که از آب بود زخم گریزانآب تیغ تو فریبنده زخم استما شکوه ازان خنجر سیراب نداریمخمیازه بیتابی ما خنده زخم استچون غنچه دهن بسته ام از شکوه خونینهر چند دل تنگ من آکنده زخم استچون بار صنوبر دل آزاده ما راحاصل ز گلستان جهان خنده زخم استبر روی عقیقی که ز نام است گریزانگر نقش مرادست، نگارنده زخم استچون پسته به هر کس دل پر خون ننماییمما را به ته پوست نهان خنده زخم استبا خاک برابر چو هدف هر که نگردداز ناوک دلدوز رباینده زخم استدر باغ جهان پسته خونین دل ما راگر هست گشادی ز شکرخنده زخم استچون لاله درین باغ دل خونشده منشایسته داغ است و برازنده زخم استاز حوصله ما جگر خصم کباب استخون در دل شمشیر ز ترخنده زخم استاز پیچ و خم جوهر و سر پیش فکندنپیداست که شمشیر تو شرمنده زخم استاز بس دلم از سرکشی قد تو خون شدخمیازه آغوش، مرا خنده زخم استهر کس که گزیده است به دندان لب خود راداند چه قدر بخیه فشارنده زخم استاز موجه پی در پی دریا خبرش نیستاز سینه من آن که شمارنده زخم استصائب مکن از تیغ زبان شکوه که چون گلخندان بود آن دل که پراکنده زخم است
غزل شماره ۲۱۳۷ پیراهن گل چاک ز بیداد نسیم استاز خنده بی وقت دل پسته دو نیم استکامل هنران در وطن خویش غریبنددر پشت صدف گوهر شهوار یتیم استنتوان به کرم بنده خود کرد جهان رااینجاست که هر کس که بخیل است کریم استدر کوچ بود عشرت ایام بهارانشبنم اثر آبله پای نسیم استراضی به قضا باش که در خاطر خرسندچندان که نظر کار کند ناز و نعیم استدر بادیه ها درد به درمان نتوان یافتبیماری هر شهر به مقدار حکیم استدر دیده روشن گهران هر ورق گلاز نور تجلی ید بیضای کلیم استدر نقطه موهوم هویداست به تفصیلهر نقش که در دایره عرش عظیم استهر نقش امیدی که به آن شاد شود دلدر پشت سراپرده زنبوری بیم استصائب به گناه دو جهان از کرم اونومید نگردی، که خداوند کریم است
غزل شماره ۲۱۳۸ طوطی ز سخن صیقل آیینه جان استآن را که سخن سبز کند خضر زمان استبس خون که کند در جگر چشمه حیواناز صبر، عقیقی که مرا زیر زبان استپیداست که در زیر فلک مهلت ما چیستیک چشم زدن، تیر در آغوش کمان استدر دیده روشن گهران پنجه خورشیدبرگی است که لرزان دلش از بیم خزان استاین نقش و نگاری که تو دلبسته آنیموجی است سبکسیر که بر آب روان استدر قبضه گردون منم آن تیغ جگردارکز سختی ایام، مرا سنگ فسان استدر پله چشمی که به عبرت نبرد راهگر دولت بیدار بود، خواب گران استبا صدق ز دوری مکن اندیشه که در کیشتیری که بود راست در آغوش نشان استبر سرو، خزان را نبود دست تصرفپیری چه کند با دل آن کس که جوان است؟صائب شرر از سنگ به تدبیر برآیدرحم است بر آن دل که گرفتار جهان است
غزل شماره ۲۱۳۹ درد تو به دلهای سبکروح گران استتبخال بر آن لب گره رشته جان استدر وصل دل از هجر فزون دل نگران استآوارگی تیر در آغوش کمان استبر خاطر آزاده من دست گهربارچون دست تهی بر دل محتاج گران استاز دل نبرد شوق وطن عزت غربتدر صلب گهر آب همان قطره زنان استایمن نتوان گشت ز برگشتگی بختپیوست هدف را خطر از پشت کمان استدر قافله ریگ روان پیش و پسی نیستپس مانده این مرحله از پیشروان استحیرت زدگان را نبود بهره ای از وصلدر دامن گل دیده شبنم نگران استدر بال و پر عزم، مرا کوتهیی نیستسنگ ره من کاهلی همسفران استبیتابی ذرات جهان در طلب حقدر شیشه ساعت سفر ریگ روان استصائب نگه گرم در آن چشم سیه مستبرقی است جهانسوز که در ابر نهان است
غزل شماره ۲۱۴۰ در وصل، دل از هجر فزون دل نگران استآوارگی تیر در آغوش کمان استبیهوده پس سبحه و زنار دویدیمشیرازه اوراق دل آن موی میان استاین با که توان گفت، که با آن همه نعمتدل خوردن ما بر فلک سفله گران استگر باد به فرمان سلیمان زمان بودمجنون ترا ریگ روان تخت روان استروشن گهران از هنر خویش نگوینداینجاست که جوهر علف تیغ زبان استمردان حق از دایره چرخ بروننداز چرخ شکایت روش پیرزنان استبیرون شد ازین دایره بی زخم محال استما سست عنانیم و قضا سخت کمان استذرات جهان ریزه خور خوان سپهرندهر چند که بر سفره او یک ته نان استصائب دم گرمی که برآرد ز جهان دوددر حلقه ما سوختگان باد خزان است
غزل شماره ۲۱۴۱ محو رخ زیبای تو فارغ ز جهان استبیداری حیرت زدگان خواب گران استپوشیدن چشم از دو جهان سود نبخشدمادام که دل در بر سالک نگران استتا دست برآورده ام از خرقه تجریدبر پیکر من بند قبا بند گران استپیداست چو ابر تنک جلوه خورشیددر پرده چشمی که خیال تو نهان استچون سیل، طلبکار ترا سنگ ملامتدر قطع بیابان طلب، سنگ فسان استدر مشرب من خلوت اگر خلوت گورستبسیار به از صحبت ابنای زمان استصائب مکن اندیشه جان در سفر عشقکاین مرحله را ریگ روان خرده جان است
غزل شماره ۲۱۴۲ لعل تو ز روشن گهری جان جهان استتبخال بر آن لعل، سراپرده جان استبرق رخ گلگون ترا دل خس و خارستمهتاب بناگوش ترا صبر کتان استبر صفحه رخسار تو آن خال معنبرموری است که دردست سلیمان زمان استدر چشم تر من ز خیال خط سبزتهر گوشه پریزاد دگر بال فشان استافلاک ز نقش قدم اوست نگارینآن سرو که در مجلس ما دست فشان استابری است که در باغ بهشت است خرامانچشمی که به رخسار نکویان نگران استاز باده کهنه است نشاط و طرب مناین پیر کهنسال، مرا بخت جوان استگردون که ز انجم همه تن دیده بیناستحیرت زده جلوه آن سرو روان استصائب دلش از صحبت گلشن نخورد آبشبنم که به خورشید درخشان نگران است
غزل شماره ۲۱۴۳ چون آینه هر دل که ز روشن گهران استدر نقش بد و نیک به حیرت نگران استغیر از نظر پاک بر آن آینه رخسارگر آب حیات است، که چون زنگ گران استچشمی که ز بی شرمی ازو آب نرفته استچون دیده نرگس به ته پا نگران استدارد دلی آسوده تر از نقطه مرکزچون دایره هر کس که ز بی پا و سران استسهل است اگر گوهر ما را نخریدندیوسف به زر قلب درین شهر گران استبا قامت او هر که به سروست نظربازچون فاخته سر حلقه کوته نظران استاین راز که چون خرده گل در جگر ماستفریاد که چون بوی گل از پرده دران استانصاف نمانده است درین موی میانانکوه غم ما فربه ازین خوش کمران نیستبی خون جگر، آبی اگر هست درین دوردر سینه سنگ و گره بدگهران استسر حلقه بالغ نظران است چو صائبچشمی که نظرباز به نوخط پسران است
غزل شماره ۲۱۴۴ دل بر شکن طره دلدار گران استفریاد که این نغمه بر این تار گران استمژگان تو با دل سر پیوند ندارددلجویی این آبله بر خار گران استشد چشم تو هشیار و خراب است همان دلبیمار سبک گشت و پرستار گران استتیغ تو ز آمیزش جوهر گله دارداین موج بر این قلزم خونخوار گران استمویی شدم از فکر، که چون حلقه کنم دستبر موی میان تو که زنار گران است؟آن حسن محال است که از پرده برآیدبر یوسف ما جوش خریدار گران استدل شکوه ز شمشیر سبکروح تو دارداین آب سبک بر دل بیمار گران استجز دست گزیدن ز لبش قسمت ما نیستما مفلس و آن گوهر شهوار گران استچون رقعه ارباب طمع بر دل ممسکداغ ستم عشق به اغیار گران استصائب چه کند روی به صحرا نگذارد؟بر اهل جنون سایه دیوار گران است