انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 217 از 718:  « پیشین  1  ...  216  217  218  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۶۶

با طره او مشک ختا دود کبابی است
با چهره او صورت چین موج سرابی است

با شوخی آن چشم، رم چشم غزالان
در دیده صاحب نظران پرده خوابی است

چشم است سراپا که به رخسار تو نو شد
هر شاخ گلی را که به کف جام شرابی است

می نوش و برافروز که شاخ گل سیراب
هنگامه پر شور ترا سیخ کبابی است

در دلبری اندام تو کم نیست ز رخسار
هر بند قبای تو مرا بند نقابی است

روزی است که خط مشق پریشان کند آغاز
مکتوب مرا از تو گر امید جوابی است

از هر نگه ما و تو چون پرده برافتد
پوشیده و سربسته سؤالی و جوابی است

در دیده من جوهر بیرحمی شمشیر
از سوختگی سایه بید و لب آبی است

دستی که به احسان، فلک خشک گشاید
در دیده روشن گوهران موج سرابی است

پیداست که تا چند بود خانه نگهدار
صائب که درین بحر پرآشوب حبابی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۶۷

هر شام ز ماه رمضان صبح امیدی است
هر روز ازین ماه مبارک شب عیدی است

هر آه جگرسوز که از سینه برآید
در دامن صحرای جزا سایه بیدی است

هر نوع شکستی که ترا روی نماید
چون موج درین بحر پر و بال جدیدی است

تا خلوت یوسف که صبا راه ندارد
از دیده یعقوب عجب راه سفیدی است

در دامن دشتی که تو می می کشی امروز
هر لاله او شمع سر خاک شهیدی است

صائب اگرت دیده بیدار نخفته است
در پرده شبگیر عجب صبح امیدی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۶۸

تن بر دل خوش مشرب ما خانه تنگی است
بر گوهر شهوار، صدف کام نهنگی است

در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیده سودازدگان دامن سنگی است

طوطی که ز شیرین سخنان است، ز وحشت
بر چهره آیینه ما پرده زنگی است

هر مسلک دیگر که کند عقل دلالت
جز دامن صحرای جنون کوچه تنگی است

از سنگدلانی که درین شهر و دیارند
هر کوچه به دیوانه ما شهر فرنگی است

هر حلقه چشمی که در او مردمیی نیست
در دیده صاحب نظران داغ پلنگی است

با گوشه نشینان به ادب باش که صوفی
چون پا نهد از چله برون، تیر خدنگی است

صحرای عدم ساده ازین پست و بلندست
در ملک وجودست اگر صلحی و جنگ است

حیرت زدگان بیخبر از منزل و راهند
در قافله ما نه شتابی نه درنگی است

هر چند که بر چشم تو شوخی است مسلم
پیش دل رم کرده ما آهوی لنگی است

این نغمه ز هر پرده کند جامه مبدل
در هر گلی این آب سبکروح به رنگی است

صائب گل آن است که هموار نگشتی
در راه سلوک تو اگر خاری و سنگی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۶۹

صبح از لب لعل تو پیام نمکینی است
شام از شکن زلف گرهگیر تو چینی است

از زخم تو هر سینه خیابان بهشتی است
از داغ تو هر پاره دل زهره جبینی است

آبی که ازو خضر حیات ابدی یافت
از دامن دشت تو سیه خانه نشینی است

هر نقطه ز مجموعه رخسار تو چون خال
آشوب دل و دشمن جان، رهزن دینی است

مخمور ترا در دل می، نشأه جان بخش
زهری است که پنهان شده در زیر نگینی است

هر عقده که در راه طلب روی نماید
سودازده زلف ترا نافه چینی است

صبحی که ازو روی زمین شد شکرستان
نسبت به شکرخنده او شوره زمینی است

بینایی چشمی که به عبرت نشود خرج
از مایه حسرت، نگه بازپسینی است

معموره دنیا نبود جای اقامت
هر خانه که آید به نظر، خانه زینی است

صائب چه کند آهوی وحشت زده ما؟
هر گوشه درین دشت، کمندی و کمینی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۷۰

آن نرگس بیمار، عجب هوش ربایی است
این ظالم مظلوم نما طرفه بلایی است

در چشم تو گل پرده نشین است، وگرنه
هر موجه ای از ریگ روان قبله نمایی است

زنهار ز ما بار مجویید که چون سرو
از باغ جهان حاصل ما دست دعایی است

حسنی که به صورت بود انجام پذیرد
بیچاره اسیری که گرفتار ادایی است

چون قطره باران نکشم رنج غریبی
هر گوشه مرا همچو صدف خانه خدایی است

از اطلس گردون گذرد راست چو سوزن
از راستی آن را که درین راه عصایی است

رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست
سرمایه تزویر، عصایی و ردایی است

همچشم حبابم که درین قلزم خونخوار
کسب من سرگشته همین کسب هوایی است

هر بند گرانی که کند عقل سرانجام
در پیش سبکدستی می، بند قبایی است

صائب نتواند ز نظر اشک نریزد
آن را که نظر بر رخ خورشید لقایی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۷۱

هر نخل مصیبت علم راهنمایی است
هر نوحه ازین قافله آواز درایی است

دست تو اگر نیست نگارین ز علایق
این عقده هستی گره بند قبایی است

تا در پی دنیای خسیس است دل تو
دل نیست در آغوش ترا، کاهربایی است

هر چیز ز دنیای دنی رو به تو آرد
مغرور مشو، کز پی تنبیه، قفایی است

رزق تو گر از خوان فلک شد غم روزی
غافل مشو از شکر، که این نیز غذایی است

در هر چه به رغبت نگری راهزن توست
بر هر چه کنی پشت، ترا راهنمایی است

خاری که درین مرحله بیکار نماید
از آبله پای طلب عقده گشایی است

در مشرب جمعی که مهیای رحیلند
هر رنجش بیجای فلک، لطف بجایی است

هر ناله و آهی که ز خود پیش فرستد
از خویش برون آمده را خانه خدایی است

ما حوصله درد نداریم، وگرنه
هر درد که قسمت شود از غیب، دوایی است

از فقر مکن شکوه که آزاده روان را
بی برگی ایام، عجب برگ و نوایی است

صائب چه کند سینه خود را نکند چاک؟
با حوصله تنگ، غم عشق بلایی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۷۲

بی روی تو چشم از همه خوبان نتوان بست
یوسف چو نباشد در کنعان نتوان بست

تا بوی گلی سلسله جنبان نسیم است
بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست

هر چند که چون دل گهری رفته ز دستم
تهمت به سر زلف پریشان نتوان بست

امروز که دست ستم ناز درازست
بر سینه ره کاوش مژگان نتوان بست

در کیش سر زلف که هم عهد شکست است
زنار توان بستن و پیمان نتوان بست

در آتشم از محرمی آینه تو
هر چند در خلد به رضوان نتوان بست

صائب پر و بالی بگشا موسم هندست
دل را به تماشای صفاهان نتوان بست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۷۳

در عالم بالاست تماشایی اگر هست
بیرون ز مکان است و زمان جایی اگر هست

چیزی که بجا مانده همین ترک تمناست
در خاطر عشاق تمنایی اگر هست

در غیبت خلق است اگر هست حضوری
در ترک تماشاست تماشایی اگر هست

اشکی است که در ماتم امید فشانند
در روی زمین آب گوارایی اگر هست

آهی است که از سینه افسوس برآید
در باغ جهان نخل تمنایی اگر هست

از ساده دلی چون گذری عالم مستی است
در زیر فلک دامن صحرایی اگر هست

بر گرد جهان دور زدن بر تو حلال است
خورشید صفت دیده بینایی اگر هست

در آینه تار، پری دیو نمایند
صاف است جهان جان مصفایی اگر هست

بر طوطی جان، تلخی غربت ننماید
در خانه دل آینه سیمایی اگر هست

گردست فشاندن به دو عالم نتوانی
در دامن عزلت بشکن پایی اگر هست

زنهار که غافل مشو از خامه نقاش
در مد نظر صورت زیبایی اگر هست

صائب دل پر خون بود و دیده خونبار
در مجلس ما ساغر و مینایی اگر هست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۷۴

در هر جگری شوری ازین گرم نفس هست
چون صبح، مرا حق نفس بر همه کس هست

اندیشه آزاد شدن فال غریبی است
آن را که خیابان گل از چاک قفس هست

گلبانگ نشاط از دل مجنون نشود کم
چندان که درین بادیه آواز جرس هست

گر نیست مرا در حرم تنگ شکر، بار
سامان به سر دست زدن همچو مگس هست

صائب نشود پخته به خورشید قیامت
در میوه هر دل که رگ خام هوس هست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۷۵

بی دادرس آن کس که فغان چون جرسش هست
خاموش نگردد ز فغان تا نفسش هست

چون رشته محال است کند راست نفس را
آن دانه گوهر که گره پیش و پسش هست

آن کس که کسش نیست، کس اوست خداوند
بیکس بود آن کس که درین خانه کسش هست

غافل نشود یک نفس از بال رساندن
هر مرغ که امید نجات از قفسش هست

در گردن خورشید کند دست حمایل
چون صبح هر آن کس که اثر در نفسش هست

تا هیچ نگردی، نتوانی همه گردید
کز بحر حباب است جدا تا نفسش هست

صائب چه خیال است کند خواب فراغت
چون نفس کسی را که سگی در مرسش هست

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 217 از 718:  « پیشین  1  ...  216  217  218  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA