غزل شماره ۲۱۶۶ با طره او مشک ختا دود کبابی استبا چهره او صورت چین موج سرابی استبا شوخی آن چشم، رم چشم غزالاندر دیده صاحب نظران پرده خوابی استچشم است سراپا که به رخسار تو نو شدهر شاخ گلی را که به کف جام شرابی استمی نوش و برافروز که شاخ گل سیرابهنگامه پر شور ترا سیخ کبابی استدر دلبری اندام تو کم نیست ز رخسارهر بند قبای تو مرا بند نقابی استروزی است که خط مشق پریشان کند آغازمکتوب مرا از تو گر امید جوابی استاز هر نگه ما و تو چون پرده برافتدپوشیده و سربسته سؤالی و جوابی استدر دیده من جوهر بیرحمی شمشیراز سوختگی سایه بید و لب آبی استدستی که به احسان، فلک خشک گشایددر دیده روشن گوهران موج سرابی استپیداست که تا چند بود خانه نگهدارصائب که درین بحر پرآشوب حبابی است
غزل شماره ۲۱۶۷ هر شام ز ماه رمضان صبح امیدی استهر روز ازین ماه مبارک شب عیدی استهر آه جگرسوز که از سینه برآیددر دامن صحرای جزا سایه بیدی استهر نوع شکستی که ترا روی نمایدچون موج درین بحر پر و بال جدیدی استتا خلوت یوسف که صبا راه ندارداز دیده یعقوب عجب راه سفیدی استدر دامن دشتی که تو می می کشی امروزهر لاله او شمع سر خاک شهیدی استصائب اگرت دیده بیدار نخفته استدر پرده شبگیر عجب صبح امیدی است
غزل شماره ۲۱۶۸ تن بر دل خوش مشرب ما خانه تنگی استبر گوهر شهوار، صدف کام نهنگی استدر چشم تو گر خوش بود این سقف زراندوددر دیده سودازدگان دامن سنگی استطوطی که ز شیرین سخنان است، ز وحشتبر چهره آیینه ما پرده زنگی استهر مسلک دیگر که کند عقل دلالتجز دامن صحرای جنون کوچه تنگی استاز سنگدلانی که درین شهر و دیارندهر کوچه به دیوانه ما شهر فرنگی استهر حلقه چشمی که در او مردمیی نیستدر دیده صاحب نظران داغ پلنگی استبا گوشه نشینان به ادب باش که صوفیچون پا نهد از چله برون، تیر خدنگی استصحرای عدم ساده ازین پست و بلندستدر ملک وجودست اگر صلحی و جنگ استحیرت زدگان بیخبر از منزل و راهنددر قافله ما نه شتابی نه درنگی استهر چند که بر چشم تو شوخی است مسلمپیش دل رم کرده ما آهوی لنگی استاین نغمه ز هر پرده کند جامه مبدلدر هر گلی این آب سبکروح به رنگی استصائب گل آن است که هموار نگشتیدر راه سلوک تو اگر خاری و سنگی است
غزل شماره ۲۱۶۹ صبح از لب لعل تو پیام نمکینی استشام از شکن زلف گرهگیر تو چینی استاز زخم تو هر سینه خیابان بهشتی استاز داغ تو هر پاره دل زهره جبینی استآبی که ازو خضر حیات ابدی یافتاز دامن دشت تو سیه خانه نشینی استهر نقطه ز مجموعه رخسار تو چون خالآشوب دل و دشمن جان، رهزن دینی استمخمور ترا در دل می، نشأه جان بخشزهری است که پنهان شده در زیر نگینی استهر عقده که در راه طلب روی نمایدسودازده زلف ترا نافه چینی استصبحی که ازو روی زمین شد شکرستاننسبت به شکرخنده او شوره زمینی استبینایی چشمی که به عبرت نشود خرجاز مایه حسرت، نگه بازپسینی استمعموره دنیا نبود جای اقامتهر خانه که آید به نظر، خانه زینی استصائب چه کند آهوی وحشت زده ما؟هر گوشه درین دشت، کمندی و کمینی است
غزل شماره ۲۱۷۰ آن نرگس بیمار، عجب هوش ربایی استاین ظالم مظلوم نما طرفه بلایی استدر چشم تو گل پرده نشین است، وگرنههر موجه ای از ریگ روان قبله نمایی استزنهار ز ما بار مجویید که چون سرواز باغ جهان حاصل ما دست دعایی استحسنی که به صورت بود انجام پذیردبیچاره اسیری که گرفتار ادایی استچون قطره باران نکشم رنج غریبیهر گوشه مرا همچو صدف خانه خدایی استاز اطلس گردون گذرد راست چو سوزناز راستی آن را که درین راه عصایی استرندی است که اسباب وی آسان ندهد دستسرمایه تزویر، عصایی و ردایی استهمچشم حبابم که درین قلزم خونخوارکسب من سرگشته همین کسب هوایی استهر بند گرانی که کند عقل سرانجامدر پیش سبکدستی می، بند قبایی استصائب نتواند ز نظر اشک نریزدآن را که نظر بر رخ خورشید لقایی است
غزل شماره ۲۱۷۱ هر نخل مصیبت علم راهنمایی استهر نوحه ازین قافله آواز درایی استدست تو اگر نیست نگارین ز علایقاین عقده هستی گره بند قبایی استتا در پی دنیای خسیس است دل تودل نیست در آغوش ترا، کاهربایی استهر چیز ز دنیای دنی رو به تو آردمغرور مشو، کز پی تنبیه، قفایی استرزق تو گر از خوان فلک شد غم روزیغافل مشو از شکر، که این نیز غذایی استدر هر چه به رغبت نگری راهزن توستبر هر چه کنی پشت، ترا راهنمایی استخاری که درین مرحله بیکار نمایداز آبله پای طلب عقده گشایی استدر مشرب جمعی که مهیای رحیلندهر رنجش بیجای فلک، لطف بجایی استهر ناله و آهی که ز خود پیش فرستداز خویش برون آمده را خانه خدایی استما حوصله درد نداریم، وگرنههر درد که قسمت شود از غیب، دوایی استاز فقر مکن شکوه که آزاده روان رابی برگی ایام، عجب برگ و نوایی استصائب چه کند سینه خود را نکند چاک؟با حوصله تنگ، غم عشق بلایی است
غزل شماره ۲۱۷۲ بی روی تو چشم از همه خوبان نتوان بستیوسف چو نباشد در کنعان نتوان بستتا بوی گلی سلسله جنبان نسیم استبر ما ره آمد شد بستان نتوان بستهر چند که چون دل گهری رفته ز دستمتهمت به سر زلف پریشان نتوان بستامروز که دست ستم ناز درازستبر سینه ره کاوش مژگان نتوان بستدر کیش سر زلف که هم عهد شکست استزنار توان بستن و پیمان نتوان بستدر آتشم از محرمی آینه توهر چند در خلد به رضوان نتوان بستصائب پر و بالی بگشا موسم هندستدل را به تماشای صفاهان نتوان بست
غزل شماره ۲۱۷۳ در عالم بالاست تماشایی اگر هستبیرون ز مکان است و زمان جایی اگر هستچیزی که بجا مانده همین ترک تمناستدر خاطر عشاق تمنایی اگر هستدر غیبت خلق است اگر هست حضوریدر ترک تماشاست تماشایی اگر هستاشکی است که در ماتم امید فشاننددر روی زمین آب گوارایی اگر هستآهی است که از سینه افسوس برآیددر باغ جهان نخل تمنایی اگر هستاز ساده دلی چون گذری عالم مستی استدر زیر فلک دامن صحرایی اگر هستبر گرد جهان دور زدن بر تو حلال استخورشید صفت دیده بینایی اگر هستدر آینه تار، پری دیو نمایندصاف است جهان جان مصفایی اگر هستبر طوطی جان، تلخی غربت ننمایددر خانه دل آینه سیمایی اگر هستگردست فشاندن به دو عالم نتوانیدر دامن عزلت بشکن پایی اگر هستزنهار که غافل مشو از خامه نقاشدر مد نظر صورت زیبایی اگر هستصائب دل پر خون بود و دیده خونباردر مجلس ما ساغر و مینایی اگر هست
غزل شماره ۲۱۷۴ در هر جگری شوری ازین گرم نفس هستچون صبح، مرا حق نفس بر همه کس هستاندیشه آزاد شدن فال غریبی استآن را که خیابان گل از چاک قفس هستگلبانگ نشاط از دل مجنون نشود کمچندان که درین بادیه آواز جرس هستگر نیست مرا در حرم تنگ شکر، بارسامان به سر دست زدن همچو مگس هستصائب نشود پخته به خورشید قیامتدر میوه هر دل که رگ خام هوس هست
غزل شماره ۲۱۷۵ بی دادرس آن کس که فغان چون جرسش هستخاموش نگردد ز فغان تا نفسش هستچون رشته محال است کند راست نفس راآن دانه گوهر که گره پیش و پسش هستآن کس که کسش نیست، کس اوست خداوندبیکس بود آن کس که درین خانه کسش هستغافل نشود یک نفس از بال رساندنهر مرغ که امید نجات از قفسش هستدر گردن خورشید کند دست حمایلچون صبح هر آن کس که اثر در نفسش هستتا هیچ نگردی، نتوانی همه گردیدکز بحر حباب است جدا تا نفسش هستصائب چه خیال است کند خواب فراغتچون نفس کسی را که سگی در مرسش هست