غزل شماره ۲۲۶۶نیست روی عرق آلود به گوهر محتاجنبود حسن خداداد به زیور محتاجپرده پوشی چه ضرورست نکونامان را؟نیست پیراهن یوسف به رفوگر احتیاجخوان خورشیدی به سرپوش چه حاجت دارد؟سرآزاده ما نیست به افسر محتاجرهبری نیست به از صدق طلب رهرو رانیست از راست روی خامه به مسطر محتاجنیست از چاشنی خاک قناعت خبرشمور تا هست به شیرینی شکر محتاجسلطنت چاره لبی تشنگی حرص نکردکه به یک جرعه آب است سکندر محتاجهر فقیری که شود از در دل رو گردانمی شود زود به دریوزه صد در محتاجنیست با مهد زمین مردم کامل را کارطفل تا شیر خورد، هست به مادر محتاجنبود حاجت افسانه گرانخوابان رانیست این کشتی پر بار به لنگر محتاجکند از رحم سبکدوش، گرانباران راورنه درویش نباشد به توانگر محتاجنیست در خاطر آزاده تردد را راهسرو چون آب نباشد به سراسر محتاجصائب از قحط سخندان چه به من می گذردبه سخن کش نشود هیچ سخنور محتاج!
غزل شماره ۲۲۶۷داغ ما نیست به دلسوزی یاران محتاجنبود آتش خورشید به دامان محتاجنه ز نقص است اگر خال ندارد دهنشنیست آن کان ملاحت به نمکدان محتاجچشم بد دور ز رخسار عرقناک تو باد!که مرا کرد به صد دیده حیران محتاجحسن را شرم ز آفات نگه می داردنبود چهره مریم به نگهبان محتاجنشود جمع به هم نعمت و دندان هرگزکه صدف در دل دریاست به دندان محتاجسر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوانکه در اهل کرم نیست به دربان محتاجعجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهربه مددکاری مورست سلیمان محتاجدر دل ابر چه خون تلخی دریا که نکردنشود هیچ کریمی به لئیمان محتاج!می توان یافت که فهمیده نمی گوید حرفهر که باشد به سخن فهمی یاران محتاجدل دیوانه ما بی دف و نی در رقص استشور ما نیست به این سلسله چندان محتاجدیده سیر مدارید توقع ز جهانکه سپهرست ز خورشید به یک نان محتاجصائب البته سخنگو طرفی می خواهدلب خاموش نباشد به سخندان محتاج
غزل شماره ۲۲۶۸نیست با دیده ظاهر دل روشن محتاجنبود خانه آیینه به روزن محتاجکرده ام غنچه صفت باغ خود از خانه خویشنیستم با دل صد پاره به گلشن محتاجغیر ازین شکوه ازان دست گهربارم نیستکه مرا کرد به دریوزه دامن محتاججلوه حسن ز کوته نظران مستغنی استنیست عیسی به نظربازی سوزن محتاجنیست موقوف طلب، همت اگر سرشارستدامن ابر نبشاد به فشردن محتاجشاهد نقص جنون است به صحرا رفتنشعله سرکش ما نیست به دامن محتاجدر گلستان جهان غیر دل من صائبغنچه ای نیست که نبود به شکفتن محتاج
غزل شماره ۲۲۶۹نیست یک گوهر سیراب به اندازه موجچون گریبان بشکافد گل خمیازه موج؟عشق در هر نفسی دام دگر طرح کندبحر را کم نشود سلسله تازه موجنگسلد سلسله ممکن و واجب از همبحر هرگز نشود ساده ز شیرازه موجاز حوادث دل غافل سبک از جای رودکف بی مغز بود محمل جمازه موجگوهری را ز میان برد صدف کز هوسشدهن بحر نیاسود ز خمیازه موجدل چه داند که چه شورست درین قلمز چشمنرسیده است به گوش صدف آوازه موجآفرین بر قلم چشمه گشایت صائبتازه شد جانم ازین زمزمه تازه موج
غزل شماره ۲۲۷۰به داغ عشق نباشد مرا جگر محتاجبه آفتاب ز خامی بود ثمر محتاجببر به جای دگر روی گرم خود خورشید!که نیست سوخته ما به این شرر محتاجبس است چهره زرین، خزانه عاشقکه آفتاب نباشد به سیم و زر محتاجهزار شکر که این غنچه خود به خود وا شدنشد چو گل به هواداری سحر محتاجازان زمان هک به دولتسرای فقر رسیددگر نگشت دل ما به هیچ در محتاجمجوی بیش ز قسمت که تا قناعت کردبرای آب به دریا نشد گهر محتاجشکسته می شود از احتیاج، شاخ غرورازان شدند خلایق به یکدگر محتاجبهشت را دل ما در نظر نمی آوردنمود عشق تو ما را به یک نظر محتاجدر آن مقام که ماییم، شوق تا حدی استکه هیچ نامه نگردد به نامه بر محتاجاگر میان دو دل هست دوستی به قرارنمی شوند به آمد شد خبر محتاجکجا ز سوزش پروانه بو تواند برد؟سمندری که نگردد به بال و پر محتاجکجا ز سوزش پروانه بود تواند برد؟سمندری که نگردد به بال و پر محتاجهمان به آبله خویشتن قناعت کرداگر به آب شد این آتشین جگر محتاجمیان گشوده سرانجام خواب می گیریدر آن طریق که نی شد به صد کمر محتاجبه راه کعبه مقصد، تپیدن دل ماستسبکروی که نگردد به راهبر محتاجطمع دلیل فرومایگی است کاهل راوگرنه نیست به تحسین کس هنر محتاجدل شکسته ما تا چه کفر نعمت کرد؟که شد به مرهم این ناکسان دگر محتاجازان همیشه در فیض باز می باشدکه روی خویش نیارد به هیچ در محتاجخوشیم با سفر دور بیخودی صائبکه نیستیم به همراه و همسفر محتاج
غزل شماره ۲۲۷۱تا چند آه سرد کشی ز آرزوی گنج؟تا کی به گرد مار بگردی به بوی گنج؟صد بار تا ز پوست نیای برون چو مارچشم تو بی حجاب نیفتد به روی گنجهر کس که راه رفت به منزل نمی رسدبس راهرو که خاک شد از آرزوی گنجنتوان به قیل و قال ز ارباب حال شدمنعم نمی شود کسی از گفتگوی گنجلوح طلسم گنج خدایند انبیابی لوح زینهار مکن جستجوی گنجقالب تهی زدیدن ویرانه کرده ایای وای اگر نگاه تو افتد به روی گنجهر چند وصل گنج به کوشش نبسته استتا ممکن است پا مکش از جستجوی گنجدر کام اژدها نروی تا هزار بارصائب گل مراد نچینی ز روی گنج
غزل شماره ۲۲۷۲آن گنج خفی در دل ویرانه زند موجآن بحر درین گوهر یکدانه زند موج؟عاشق کند ایجاد ز خود حسن گلوسوزاز شمع که دیده است که پروانه زند موج؟پیشانی دریای کرم چین نپذیردچندان که گدا بر در این خانه زند موججز چشم سیاهش که فرنگی است نگاهشدر کعبه که دیده است که بتخانه زند موج؟دل یک نفس از فکر و خیال تو تهی نیستپیوسته درین قاف پریخانه زند موجزنهار مجویید ز کس دیده بیداردر خوابگه دهر که افسانه زند موجدست از دو جهان شستن و آسوده نشستنسهل است، اگر گریه مستانه زند موجدر سینه ما داغ جنون لاله خودروستدر دامن این دشت، سیه خانه زند موجفیض سحر از دیده خونابه فشان استشیر از کشش گریه طفلانه زند موجدر سد سکندر بتوان رخنه فکندنگر داعیه همت مردانه زند موجصد پرده گلوگیرتر از موج سراب استبزمی که در او سبحه صد دانه زند موجآنجا که شود خامه صائب گهرافشاندر شوره زمین گوهر یکدانه زند موج
غزل شماره ۲۲۷۳دور کن از دل هوس در پیرهن اخگر مپیچبگسل از طول امل، چون مار در بستر مپیچکار خود چون کوهکن با تیشه خود کن تمامبیش ازین در انتظار تیغ چون جوهر مپیچدل چو روشن شد به باد نیستی ده جسم راخط پاکی چون به دست افتاد در دفتر مپیچبا فلک چندان مدارا کن که دل صافی شودچون شود آیینه ات روشن، به خاکستر مپیچدر ره دوری که نقش بال وپر باشد وبالرشته دام علایق را به بال وپر مپیچدردمندان را به قدر زخم باشد فتح باباز حوادث، تیغ اگر بارد به فرقت، سرمپیچتا توان پیچید در ساقی به شبهای درازکوته اندیشی مکن در شیشه و ساغر مپیچرنج باریک آورد آمیزش سیمین براناینقدر ای رشته باریک بر گوهر مپیچبا کمند عنکبوتان صید عنقا مشکل استبیش ازین صائب به فکر آن پری پیکر مپیچ
غزل شماره ۲۲۷۴بی شهادت زینهار از تیغ جانان سرمپیچتا نگردی لعل از خورشید تابان سرمپیچصد گل بی خار دارد در قفا هر زخم خاردر طریق کعبه از خار مغیلان سرمپیچگر به آب خضر می خواهی که در ظلمت رسیچون قلم تا ممکن است از خط فرمان سرمپیچنیست از خواری به عزت پله ای نزدیکتربنده تسلیم شو، از چاه و زندان سرمپیچنقش یوسف بر مراد از سیلی اخوان نشستدست بر دل نه، ز سختیهای دوران سرمپیچتا شوی در گردن افرازی نمایان چون هدفبا لباس کاغذین از تیر باران سرمپیچتا توانی در رکاب شهسواران قطره زدبی سر و پا شو چو گوی، از زخم چوگان سرمپیچزین کمان حلاج تار و پود خود را پنبه کرداز خم دار فنا ای نابسامان سرمپیچرشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکیای دل آشفته زان زلف پریشان سرمپیچدر کمال حسن دارد خال بیش از زلف دخلاز رضای مور زنهار ای سلیمان سرمپیچاز ضعیفان می شود پشت زبردستان قویگر چه داری صولت شیر از نیستان سرمپیچنیل چشم زخم باشد حسن را خط اماناز هجوم قمری ای سرو خرامان سرمپیچاز سبکروحان چراغ حسن روشن می شوداز نسیم ای غنچه پاکیزه دامان سرمپیچبر لب بام آفتابت از غبار خط رسیدبیش ازین ای شوخ چشم از خاکساران سرمپیچتا توانی سر برآوردن در ایام خزاندر بهار ای شاخ گل از عندلیبان سرمپیچشانه ای زلف گرهگیر سخن را لازم استزینهار از ناخن دخل سخندان سرمپیچپرده پوش پای خواب آلود، صائب دامن استبا گرانجانی ز خاک تنگ میدان سرمپیچ
غزل شماره ۲۲۷۵لب پیاله گزیدی سر از خمار مپیچگلی ز شاخ شکستی قدم زخار مپیچحریف خنده دریاکشان نخواهی شدچو موجهای شلاین به هر کنار مپیچچه گوهری ز کفش رفته است می داندبه چوب تاک مگویید همچو مار مپیچمگوی راز نهان را به دل که رسوایی استمیانه گل کاغذ زر شرار مپیچاگر جراحت خود مشکسود می خواهیسر از اطاعت آن زلف مشکبار مپیچسیاه کاسه چه داند که زرفشانی چیستز شوق داغ به دامان لاله زار مپیچحدیث زلف به پایان نمی رسد صائبسخن دراز مکن، بر حدیث مار مپیچ