انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 227 از 718:  « پیشین  1  ...  226  227  228  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۶۶

نیست روی عرق آلود به گوهر محتاج
نبود حسن خداداد به زیور محتاج

پرده پوشی چه ضرورست نکونامان را؟
نیست پیراهن یوسف به رفوگر احتیاج

خوان خورشیدی به سرپوش چه حاجت دارد؟
سرآزاده ما نیست به افسر محتاج

رهبری نیست به از صدق طلب رهرو را
نیست از راست روی خامه به مسطر محتاج

نیست از چاشنی خاک قناعت خبرش
مور تا هست به شیرینی شکر محتاج

سلطنت چاره لبی تشنگی حرص نکرد
که به یک جرعه آب است سکندر محتاج

هر فقیری که شود از در دل رو گردان
می شود زود به دریوزه صد در محتاج

نیست با مهد زمین مردم کامل را کار
طفل تا شیر خورد، هست به مادر محتاج

نبود حاجت افسانه گرانخوابان را
نیست این کشتی پر بار به لنگر محتاج

کند از رحم سبکدوش، گرانباران را
ورنه درویش نباشد به توانگر محتاج

نیست در خاطر آزاده تردد را راه
سرو چون آب نباشد به سراسر محتاج

صائب از قحط سخندان چه به من می گذرد
به سخن کش نشود هیچ سخنور محتاج!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۶۷

داغ ما نیست به دلسوزی یاران محتاج
نبود آتش خورشید به دامان محتاج

نه ز نقص است اگر خال ندارد دهنش
نیست آن کان ملاحت به نمکدان محتاج

چشم بد دور ز رخسار عرقناک تو باد!
که مرا کرد به صد دیده حیران محتاج

حسن را شرم ز آفات نگه می دارد
نبود چهره مریم به نگهبان محتاج

نشود جمع به هم نعمت و دندان هرگز
که صدف در دل دریاست به دندان محتاج

سر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوان
که در اهل کرم نیست به دربان محتاج

عجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهر
به مددکاری مورست سلیمان محتاج

در دل ابر چه خون تلخی دریا که نکرد
نشود هیچ کریمی به لئیمان محتاج!

می توان یافت که فهمیده نمی گوید حرف
هر که باشد به سخن فهمی یاران محتاج

دل دیوانه ما بی دف و نی در رقص است
شور ما نیست به این سلسله چندان محتاج

دیده سیر مدارید توقع ز جهان
که سپهرست ز خورشید به یک نان محتاج

صائب البته سخنگو طرفی می خواهد
لب خاموش نباشد به سخندان محتاج
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۶۸

نیست با دیده ظاهر دل روشن محتاج
نبود خانه آیینه به روزن محتاج

کرده ام غنچه صفت باغ خود از خانه خویش
نیستم با دل صد پاره به گلشن محتاج

غیر ازین شکوه ازان دست گهربارم نیست
که مرا کرد به دریوزه دامن محتاج

جلوه حسن ز کوته نظران مستغنی است
نیست عیسی به نظربازی سوزن محتاج

نیست موقوف طلب، همت اگر سرشارست
دامن ابر نبشاد به فشردن محتاج

شاهد نقص جنون است به صحرا رفتن
شعله سرکش ما نیست به دامن محتاج

در گلستان جهان غیر دل من صائب
غنچه ای نیست که نبود به شکفتن محتاج
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۶۹

نیست یک گوهر سیراب به اندازه موج
چون گریبان بشکافد گل خمیازه موج؟

عشق در هر نفسی دام دگر طرح کند
بحر را کم نشود سلسله تازه موج

نگسلد سلسله ممکن و واجب از هم
بحر هرگز نشود ساده ز شیرازه موج

از حوادث دل غافل سبک از جای رود
کف بی مغز بود محمل جمازه موج

گوهری را ز میان برد صدف کز هوسش
دهن بحر نیاسود ز خمیازه موج

دل چه داند که چه شورست درین قلمز چشم
نرسیده است به گوش صدف آوازه موج

آفرین بر قلم چشمه گشایت صائب
تازه شد جانم ازین زمزمه تازه موج
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۷۰

به داغ عشق نباشد مرا جگر محتاج
به آفتاب ز خامی بود ثمر محتاج

ببر به جای دگر روی گرم خود خورشید!
که نیست سوخته ما به این شرر محتاج

بس است چهره زرین، خزانه عاشق
که آفتاب نباشد به سیم و زر محتاج

هزار شکر که این غنچه خود به خود وا شد
نشد چو گل به هواداری سحر محتاج

ازان زمان هک به دولتسرای فقر رسید
دگر نگشت دل ما به هیچ در محتاج

مجوی بیش ز قسمت که تا قناعت کرد
برای آب به دریا نشد گهر محتاج

شکسته می شود از احتیاج، شاخ غرور
ازان شدند خلایق به یکدگر محتاج

بهشت را دل ما در نظر نمی آورد
نمود عشق تو ما را به یک نظر محتاج

در آن مقام که ماییم، شوق تا حدی است
که هیچ نامه نگردد به نامه بر محتاج

اگر میان دو دل هست دوستی به قرار
نمی شوند به آمد شد خبر محتاج

کجا ز سوزش پروانه بو تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج

کجا ز سوزش پروانه بود تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج

همان به آبله خویشتن قناعت کرد
اگر به آب شد این آتشین جگر محتاج

میان گشوده سرانجام خواب می گیری
در آن طریق که نی شد به صد کمر محتاج

به راه کعبه مقصد، تپیدن دل ماست
سبکروی که نگردد به راهبر محتاج

طمع دلیل فرومایگی است کاهل را
وگرنه نیست به تحسین کس هنر محتاج

دل شکسته ما تا چه کفر نعمت کرد؟
که شد به مرهم این ناکسان دگر محتاج

ازان همیشه در فیض باز می باشد
که روی خویش نیارد به هیچ در محتاج

خوشیم با سفر دور بیخودی صائب
که نیستیم به همراه و همسفر محتاج
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۷۱

تا چند آه سرد کشی ز آرزوی گنج؟
تا کی به گرد مار بگردی به بوی گنج؟

صد بار تا ز پوست نیای برون چو مار
چشم تو بی حجاب نیفتد به روی گنج

هر کس که راه رفت به منزل نمی رسد
بس راهرو که خاک شد از آرزوی گنج

نتوان به قیل و قال ز ارباب حال شد
منعم نمی شود کسی از گفتگوی گنج

لوح طلسم گنج خدایند انبیا
بی لوح زینهار مکن جستجوی گنج

قالب تهی زدیدن ویرانه کرده ای
ای وای اگر نگاه تو افتد به روی گنج

هر چند وصل گنج به کوشش نبسته است
تا ممکن است پا مکش از جستجوی گنج

در کام اژدها نروی تا هزار بار
صائب گل مراد نچینی ز روی گنج
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۷۲

آن گنج خفی در دل ویرانه زند موج
آن بحر درین گوهر یکدانه زند موج؟

عاشق کند ایجاد ز خود حسن گلوسوز
از شمع که دیده است که پروانه زند موج؟

پیشانی دریای کرم چین نپذیرد
چندان که گدا بر در این خانه زند موج

جز چشم سیاهش که فرنگی است نگاهش
در کعبه که دیده است که بتخانه زند موج؟

دل یک نفس از فکر و خیال تو تهی نیست
پیوسته درین قاف پریخانه زند موج

زنهار مجویید ز کس دیده بیدار
در خوابگه دهر که افسانه زند موج

دست از دو جهان شستن و آسوده نشستن
سهل است، اگر گریه مستانه زند موج

در سینه ما داغ جنون لاله خودروست
در دامن این دشت، سیه خانه زند موج

فیض سحر از دیده خونابه فشان است
شیر از کشش گریه طفلانه زند موج

در سد سکندر بتوان رخنه فکندن
گر داعیه همت مردانه زند موج

صد پرده گلوگیرتر از موج سراب است
بزمی که در او سبحه صد دانه زند موج

آنجا که شود خامه صائب گهرافشان
در شوره زمین گوهر یکدانه زند موج
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۷۳

دور کن از دل هوس در پیرهن اخگر مپیچ
بگسل از طول امل، چون مار در بستر مپیچ

کار خود چون کوهکن با تیشه خود کن تمام
بیش ازین در انتظار تیغ چون جوهر مپیچ

دل چو روشن شد به باد نیستی ده جسم را
خط پاکی چون به دست افتاد در دفتر مپیچ

با فلک چندان مدارا کن که دل صافی شود
چون شود آیینه ات روشن، به خاکستر مپیچ

در ره دوری که نقش بال وپر باشد وبال
رشته دام علایق را به بال وپر مپیچ

دردمندان را به قدر زخم باشد فتح باب
از حوادث، تیغ اگر بارد به فرقت، سرمپیچ

تا توان پیچید در ساقی به شبهای دراز
کوته اندیشی مکن در شیشه و ساغر مپیچ

رنج باریک آورد آمیزش سیمین بران
اینقدر ای رشته باریک بر گوهر مپیچ

با کمند عنکبوتان صید عنقا مشکل است
بیش ازین صائب به فکر آن پری پیکر مپیچ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۷۴

بی شهادت زینهار از تیغ جانان سرمپیچ
تا نگردی لعل از خورشید تابان سرمپیچ

صد گل بی خار دارد در قفا هر زخم خار
در طریق کعبه از خار مغیلان سرمپیچ

گر به آب خضر می خواهی که در ظلمت رسی
چون قلم تا ممکن است از خط فرمان سرمپیچ

نیست از خواری به عزت پله ای نزدیکتر
بنده تسلیم شو، از چاه و زندان سرمپیچ

نقش یوسف بر مراد از سیلی اخوان نشست
دست بر دل نه، ز سختیهای دوران سرمپیچ

تا شوی در گردن افرازی نمایان چون هدف
با لباس کاغذین از تیر باران سرمپیچ

تا توانی در رکاب شهسواران قطره زد
بی سر و پا شو چو گوی، از زخم چوگان سرمپیچ

زین کمان حلاج تار و پود خود را پنبه کرد
از خم دار فنا ای نابسامان سرمپیچ

رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی
ای دل آشفته زان زلف پریشان سرمپیچ

در کمال حسن دارد خال بیش از زلف دخل
از رضای مور زنهار ای سلیمان سرمپیچ

از ضعیفان می شود پشت زبردستان قوی
گر چه داری صولت شیر از نیستان سرمپیچ

نیل چشم زخم باشد حسن را خط امان
از هجوم قمری ای سرو خرامان سرمپیچ

از سبکروحان چراغ حسن روشن می شود
از نسیم ای غنچه پاکیزه دامان سرمپیچ

بر لب بام آفتابت از غبار خط رسید
بیش ازین ای شوخ چشم از خاکساران سرمپیچ

تا توانی سر برآوردن در ایام خزان
در بهار ای شاخ گل از عندلیبان سرمپیچ

شانه ای زلف گرهگیر سخن را لازم است
زینهار از ناخن دخل سخندان سرمپیچ

پرده پوش پای خواب آلود، صائب دامن است
با گرانجانی ز خاک تنگ میدان سرمپیچ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۷۵

لب پیاله گزیدی سر از خمار مپیچ
گلی ز شاخ شکستی قدم زخار مپیچ

حریف خنده دریاکشان نخواهی شد
چو موجهای شلاین به هر کنار مپیچ

چه گوهری ز کفش رفته است می داند
به چوب تاک مگویید همچو مار مپیچ

مگوی راز نهان را به دل که رسوایی است
میانه گل کاغذ زر شرار مپیچ

اگر جراحت خود مشکسود می خواهی
سر از اطاعت آن زلف مشکبار مپیچ

سیاه کاسه چه داند که زرفشانی چیست
ز شوق داغ به دامان لاله زار مپیچ

حدیث زلف به پایان نمی رسد صائب
سخن دراز مکن، بر حدیث مار مپیچ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 227 از 718:  « پیشین  1  ...  226  227  228  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA