غزل شماره ۲۲۸۷خاک از خواب عدم جست ز بیداری صبحچرخ یک تنگ شکر شد ز شکرباری صبحدل ازان زلف و بناگوش چه گلها که نچیدبی اثر نیست فغان های شب و زاری صبحنیست امید سحر عاشق دلسوخته راشب این طایفه باشد خط بیزاری صبحپیشتر زن که شود آتش خورشید بلندبر فروز آتش آهی به طلبکاری صبحصورت حشر که در پرده غیب است نهانمی توان دید در آیینه بیداری صبحهمچو خورشید دل زنده اگر می خواهیصائب از دست مده دامن بیداری صبح
غزل شماره ۲۲۸۸گر به اخلاص رخ خود به زمین سایی صبحروشن از خانه چو خورشید برون آیی صبحگر به خاکستر شب پاک نکردی دل راسعی کن سعی که این آینه بزدایی صبحبه تو از دست دعا کشتی نوحی دادندتا ازین قلزم پر خون به کنار آیی صبحبندگی کار جوانی است، به پیری مفکندر شب تار به ره رو که بیاسایی صبحنخل آهی بنشان در دل شبهای درازتا به همدستی توفیق به بار آیی صبحزنگ غفلت کندت پاک ز آیینه دلکف دستی که ز افسوس به هم سایی صبحچون به گل رفت ترا پای، به دل دست گذاراین حنا نیست که شب بندی و بگشایی صبحصبر بر تلخی بیداری شب کن صائبتا چو خورشید جهانتاب شکرخایی صبح
غزل شماره ۲۲۸۹نمک به دیده غفلت کن از سفیده صبحکه صد کتاب سخن هست در جریده صبحما ز جامه احرام را کفن زنهارمشو چو مرده دلان غافل از سفیده صبحازان سفینه خورشید آسمان سیرستکه بادبان کند از پرده های دیده صبحچو آفتاب بود گرم، نان راهرویکه روزیش بود از سفره کشیده صبحبیاض سینه روشندلان رقم سوزستستاره نقطه سهوست بر جریده صبحبه سوزن مژه آفتاب هیهات استرفوپذیر شود سینه دریده صبحمرا که با دل شب راز در میان دارمچه دل گشاده شود صائب از سفیده صبح؟
غزل شماره ۲۲۹۰منه چو ساده دلان دل به کامرانی صبحکی طی شود به دو دم پیری و جوانی صبحزمان شادی افلاک را دوامی نیستبه قدر مد شهاب است شادمانی صبحکند ز باده گران رطل خویش را دل شبکسی که با خبرست از سبک عنانی صبحشمرده دار نفس در حریم ساده دلانکه می پرد ز نفس رنگ ارغوانی صبحسپهر سفله سخی با گشاده رویان استبود ز خرده انجم گهر فشانی صبحمشو ز صحبت پیران زنده دل غافلکه نیست یک دو نفس بیش زندگانی صبحدلت کباب ز خورشید طلعتی نشده استچه لذت است ترا از نمک فشانی صبح؟ترا که نیست امیدی به خواب رو صائبکه تلخ کرد مرا خواب، دیده بانی صبح
غزل شماره ۲۲۹۱قسم به خط لب ساقی و دعای قدحکه آب خضر نیرزد به رونمای قدحگذشت عید بهار و ز تنگدستیهارخی به رنگ نداریم از حنای قدحهلال گوشه ابرو نمود، باده بیارکه همچو موج دلم می پرد برای قدحاگر چه تخم طمع زردرویی آرد بارزکات رنگ به گلشن دهد گدای قدحمرا ز همت مستانه شرم می آیدکه نقد هستی خود را کنم فدای قدحنصیحت تو به جایی نمی رسد زاهدتو و تلاوت قرآن، من و دعای قدحبه عندلیب بگو از زبان من صائبتو و ستایش گلشن، من و ثنای قدح
غزل شماره ۲۲۹۲دهد به روزن اگر نور، مهر تابان طرحبه عاشقان دهد آن ماه چشم حیران طرحدرین ریاض دل تنگ را غنیمت دانمده چو غنچه به دست صبا گریبان طرحدلش گشاده شود کی ز کوچه گردی شهر؟سبکروی که به مجنون دهد بیابان طرحمجو ز چرخ غلط بخش، التفات بجاکه می دهد به مه مصر چاه و زندان طرحبه دامنش نشیند غبار روز حساببه دادخواه دهد خسروی که دامان طرحکند دهان صدف را ز شکر گوهرباربه قطره ای که دهد ابر نوبهاران طرحبه نکهتی نکند یاد، عندلیبان رابه خار خشک دهد آن که گل به دامان طرحز کشت تشنه ما همچو برق می گذردبه شوره زار دهد آن که گل به دامان طرحز کشت تشنه ما همچو برق می گذردبه شوره زار دهد که ابر احسان طرحچو نقطه کرد به من تنگ دستگاه سخنبه طوطی آن که ز آیینه داد میدان طرحصد ز تشنه لبی سینه می نهد بر ریگبه شوره زار دهد قطره ابر نیسان طرحبلند قدری خردان نمی شود معلومبه مور تا ندهد دست خود سلیمان طرحچو بار طرح به میزان غیرت است گراناگر دهند دو عالم به من کریمان طرحچو گردباد شود عاقبت بیابان مرگدهد به توسن نفس آن کسی که میدان طرحز حرف شیرین، شکرستان شود گوششبه طوطیان دهد آن کس که شکرستان طرحبه داغ عشق سزاوار نیست سینه غیربه شوره زار کنی تا به کی گلستان طرح؟برون مده غم دل را که عاملان بخیلبه خانه های رعیت دهند مهمان طرحگرفت روی ترا خط سبز، اینش سزاستدهد به طوطی از آیینه آن که میدان طرحز درد و داغ محبت مپیچ سر صائبکه رد نگردد جنسی که داد سلطان طرح
غزل شماره ۲۲۹۳ زان پیشتر که تیغ کشد آفتاب صبحرطلی به گردش آر گرانتر ز خواب صبحفرصت غنیمت است، به دست دعا بشویداغ سیه گلیمی خود را به آب صبحسر عشر این کلام مبین است آفتابزنهار بر مدار نظر از کتاب صبحاز باغ صبح خنده خشکی شنیده ایچون شیشه غافلی ز شمیم گلاب صبحبر عیش دل مبند که کم عمری نشاطروشن بود ز خنده پا در رکاب صبحآسوده است عاشق صادق ز بیم حشرپاک است از غبار خیانت حساب صبحصافی رسیده است به جایی که می کندمهر از بیاض سینه من انتخاب صبحاز بوی گل اگر چه سبکروح تر شدمدر چشم روزگار گرانم چو خواب صبحصائب سری برآر و تماشای فیض کنسگ نیستی، چه مرده ای از بهر خواب صبح؟
غزل شماره ۲۲۹۴آفاق را کند به نفش مشکبار صبحباشد بهار عنبر شبهای تار صبحدم را کنند صاف ضمیران شمرده خرجاز سینه می کشد نفسی را دوباره صبحتا چشمش از ستاره فشانی نشد سفیداز وصل آفتاب نشد کامکار صبحدست از طلب مدار درین ره، که می کشدخورشید را ز صدق طلب در کنار صبحزینسان که شد زمانه تهی از فروغ صدقمشکل شود سفید درین روزگار صبحدر نور صدق محو نشود ظلمت دروغشب را کند به نیم نفس تارومار صبحشب پرده پوش و روز سفیدست پرده درباشد ازان به چشم سیه کار، بار صبحما را شبی است از دل فرعون تیره تربیهوده می برد ید بیضا به کار صبحتاریکی لحد نشود از چراغ کمبا خاطر گرفته نیاید به کار صبحعمرش تمام شد به نفس راست کردنیهر چند بست پا ز شفق در نگار صبحپیوند تیرگی به شب من زیاده شدچندان که برد تیغ دو دم را به کار صبحاز چشم شور، خون شفق شد، به خاک ریختشیری که داشت در قدح زرنگار صبحصائب زمین پاک کند دانه را گهراز ابر دیده، قطره چندی ببار صبح
غزل شماره ۲۲۹۵از بس مکدرست درین روزگار صبحاز دل نمی کشد نفس بی غبار صبحرخسار نو خط تو خوش آمد به دیده اشاز شب کشید سرمه دنباله دار صبحباشد نظر به زنده دلان، شیرخواره ایهر چند آمده است به دنیا دو بار صبحجان می دهد نسیم خوشش اهل درد رادارد مگر نفس ز لب لعل یار صبح؟از دفتر صباحت آن آفتاب روییک فرد باطل است درین روزگار صبحاز شرم هیچ جا نتواند سفید شدتا دیده است چاک گریبان یار صبحگردد در آفتاب پرستی دو تیغه بازبیند اگر به چهره آن گلعذار صبحمهر قبول بر ورقش آفتاب زدتا لوح ساده کرد ز نقش و نگار صبحخورشید بوسه بر قدم شبروان زندسر بر زند ز دیده شب زنده دار صبحسالک میان خوف و رجا سیر می کندمانده است در کشاکش لیل و نهار صبحبتوان به قصر شیرین از جوی شیر رفتباشد دلیل گمشدگان را به یار صبحزان کمترست عمر که گیرند ازو حساببیهوده می کند نفس خود شمار صبحتخم زمین پاک، یکی می شود هزاراز ابر دیده قطره چندی ببار صبحگلدسته بهشت برین، روی تازه استبرگ شکوفه ای است ازین شاخسار صبحهر شام، دور جام شکرخند از کسی استهر روز سر برآورد از یک کنار صبحاز خط صفای عارض او شد یکی هزاردر موسم بهار بود بی غبار صبحزنگار غم به باده روشن چه می کند؟از خنده ای برآورد از شب دمار صبحتر می کند به خون شفق نان آفتاباز راستی چه می کشد از روزگار صبحهر کس شبی به کوی خرابات زنده داشتدید از بیاض گردن مینا هزار صبحهر کار را حواله به وقتی نموده اندشام است وقت ساغر و وقت شکار صبحتا این غزل ز خامه صائب علم کشیدشد شیر مست خنده بی اختیار صبح
غزل شماره ۲۲۹۶لبریز از می شفق کن ایاغ صبحاز خشکی دماغ محور بر دماغ صبحعشقی که صادق است شام مطلبشاز خود شراب لعل برآرد ایاغ صبحبی شست و شوی، نامه پاکان بود سفیدپرورده است در نمک خویش داغ صبحدر پرده جلوه های نهان هست فیض راغافل مباش در دل شب از سراغ صبحشمعی بس است ظلمت آیینه خانه رارنگین شود ز یک گل خورشید باغ صبحپا در رکاب برق بود حسن نوخطانزنهار بر مدار نظر از چراغ صبحصائب ز سینه انجمن افروز عالمتا گرم شد چو مهر سرم از ایاغ صبح