غزل شماره ۲۴۳۶ از تماشایی صفای روی جانان کم نشدعالمی گل چید و برگی زین گلستان کم نشدگرچه ذرات جهان را چشم بینش آب دادقطره ای از چشمه خورشید تابان کم نشدکاسه اهل کرم خاکی نمی گردد ز جودماه نو شد بدر و نور مهر تابان کم نشدلنگر بیتابی دریا نمی گردد گهرشورش اهل جنون از سنگ طفلان کم نشدکام ما را خنده پنهان او شیرین نکردز آب گوهر تلخی دریای عمان کم نشددر همه روی زمین یک گردن بی طوق نیستحلقه ای هر چند ازان زلف پریشان کم نشدعاشق از پاس ادب در وصل هجران می کشدحسرت طوطی زقرب شکرستان کم نشداین جواب آن غزل صائب که نصرت گفته استشد جهان پرشور و گردی زان نمکدان کم نشد
غزل شماره ۲۴۳۷ روی یوسف تا کبود از سیلی اخوان نشدهمچو روی نیل بر مصرش روان فرمان نشدبر سریر کامرانی تکیه چون یوسف نزدهر که چندی معتکف در گوشه زندان نشدصدزبان از خوشه در شکر برومندی نگشتدانه تا یک چند در زیرزمین پنهان نشددر سخن کی می تواند شد سرآمد چون قلم؟هر که در هر نقطه چون پرگار سرگردان نشدگرچه شد بازیچه موج خطر هر پاره اشکشتی طوفانی ما سیر از طوفان نشدتا به بوی گل نشد قانع درین بستانسرابا حقیری در نظر زنبور صاحب شان نشددر مذاقش خاک صحرای قناعت تلخ بودبر سر خوان سلیمان مور تا مهمان نشدنیکوان را خیره چشمی پرده بیگانگی استمحرم خوبان نشد آیینه تا حیران نشدکی ندانم نرم خواهد گشت آن ابروکماناین کمان سخت در دوران خط آیان نشدنیست در طالع گشایش عقده بخت مراورنه کوتاهی زسعی ناخن و دندان نشدبرگرفت از لب مرا مهر خموشی آه گرمابر صائب مانع برق سبک جولان نشد
غزل شماره ۲۴۳۸ هرگز از شاخ گلی آغوش من رنگین نشداز لب یاقوتیی دندان من خونین نشدچشم مخموری به خون تلخ من رغبت نکردزین شراب لعل هرگز ساغری رنگین نشدچون نپیچد بستر گل را بهم باد خزان؟بلبلی را غنچه این بوستان بالین نشداز پشیمانی به تیغ کوه خود را می زندسینه کبکی که رزق چنگل شاهین نشدنقش در سیماب نتواند گرفتن خویش راهرگز از آیینه دل هیچ کس خودبین نشدسبزه امید ما چون نوبر شبنم کند؟نشتر خاری زپای خشک ما رنگین نشدغیرت فرهاد برد از بس که تردستی به کارتیشه را از صورت شیرین دهن شیرین نشداختر اقبال عاشق را عروج دیگرستورنه دندان سهیل از سیب او خونین نشدغوطه در سرچشمه خورشید عالمتاب زدشبنم ما خرج دامان گل و نسرین نشددل زدیدن منع نتوانست کردن دیده راغیرت بلبل حریف شوخی گلچین نشدکرد صائب بس که سنگ کم به کارم روزگارهرگز از صبح بهاران خواب من سنگین نشد
غزل شماره ۲۴۳۹ عشق دلهای به خاک افتاده را در بر کشدزال را سیمرغ می باید به زیر پر کشداز نسیم پیرهن می بایدش آغوش ساختهر که خواهد سرو سیمین ترا دربرکشدجز در دل نیست راهی کعبه مقصود راپا به دولت می زند هر کس که پا زین درکشدبر ضعیفان جور کردن، جور بر خود کردن استرشته آخر انتقام کاهش از گوهر کشدنظم عالم دامنی می خواهد از گل پاکترباده می گردد گران چون محتسب ساغر کشدحسن عالمسوز را از خط سپندی لازم استآتش بی دود بر رخ نیل خاکستر کشدهر نفس بر مردم آگاه صبح محشرستاهل غفلت را به دیوان شورش محشر کشدجان نادان بر ندارد دست از دامان جسمخجلت از بیرون کشیدن تیغ بیجوهر کشددل چو خون گردید نتوانش نهان در سینه داشتجوش این می چون صراحی گردن از خم برکشدنوبهار برق جولان لاله را صائب ندادآنقدر فرصت که یک پیمانه را بر سر کشد
غزل شماره ۲۴۴۰ زلف چون قلاب او آب از دل آهن کشدریشه جوهر برون زآیینه روشن کشدمی برد در روز روشن ره به آن تنگ دهندر شب تاریک هر کس رشته در سوزن کشداز نظربازان مشو غافل که هر روز آفتاببا کمال سرفرازی سر به هر روزن کشدخانه زنبور شد از گردن افرازی هدفاین سزای آن که در این خاکدان گردن کشدخون من خواهد گرفتن در قیامت دامنشگر در ایام حیات از دست من دامن کشدنیست صائب گوشه ای از گوشه دل امن تروقت آن کس خوش که رخت خود به این مأمن کشد
غزل شماره ۲۴۴۱ نقطه خال لبت خط بر سویدا می کشددر گوشت حلقه در گوش ثریا می کشدحسن را در عشق می جوید دل بینای مابوی یوسف از گریبان زلیخا می کشدداغ سودا می زند چشمک به برگ لاله امناله زنجیر، شوقم را به صحرا می کشدچون حبابم چشم بر سر جوش صاف باده نیستقسمت من انتظار درد مینا می کشدتا به فردای جزا زهر ندامت می خوردهر که امروز انتظار عیش فردا می کشدابر چشمم چون به میدان جگرداری رودقطره اشک مرا بر روی دریا می کشدصائب از افسانه زلف دراز او مگوآخر این سر رشته افسون به سودا می کشد
غزل شماره ۲۴۴۲ منعم از دلبستگی آزار دنیا می کشدتا گهر دارد صدف تلخی زدریا می کشددر قیامت سر به پیش افکنده می خیزد زخاکهر که اینجا گردن از بهر تماشا می کشدجلوه معشوق خوشتر می نماید از کنارموج ازان گاهی عنان از دست دریا می کشددر دل من درد را نشو و نمای دیگرستزنگ بر آیینه ام چون سرو بالا می کشدرهرو عشق از بلای عشق نتواند گریختسر به دنبالش نهد خاری که از پا می کشدبر بزرگان نیست تعظیم سبکروحان گرانچرخ با آن منزلت بار مسیحا می کشدمی کند در پرده گرد از دیده یعقوب پاکآن که دامان خود از دست زلیخا می کشدرهنوردان را سبکباری بود باد مرادزود رخت خود به ساحل کف زدریا می کشدعقل عاشق را به راه حق دلالت می کندکور اینجا از فضولی دست بینا می کشدلذت پرواز در یک دم تلافی می کندهر قدر سختی شرر در سنگ خارا می کشدسهل مشمر هیچ کاری را که عقل دوربیندر گذار مرغ بی پر دام عنقا می کشدگوشه چشمی که از وحشی غزالان دیده استاز سواد شهر صائب را به صحرا می کشد
غزل شماره ۲۴۴۳ عشق یکسان ناز درویش و توانگر می کشداین ترازو سنگ و گوهر را برابر می کشدآفتاب روز محشر بیشتر می سوزدشهر که اینجا درد و داغ عشق کمتر می کشدتا به کام دل کند جولان سپند شوخ ماانتظار دامن صحرای محشر می کشددوزخ روشندلان دربند هستی بودن استشمع این هنگامه آه از بهر صرصر می کشدمی شود از ناتوانی دشمن عاجز قویخنجری هر خار بر نخجیر لاغر می کشدآتشین رویی که من پروانه او گشته امهر شرارش روغن از چشم سمندر می کشدسرمه خواهد کرد چشم خفتگان خاک رابر زمین این دامن نازی که محشر می کشدمی کشد آن روی نازک از نگاه گرم ماآنچه از خورشید محشر سایه پرور می کشدبیمی از کشتن ندارد شعله بیباک ماشمع ما گردن به امید صبا برمی کشدنیست هر ناشسته رویی قابل جولان اشکاین رقم را عشق بر رخسار چون زر می کشدپاک گوهر را زدرد و داغ عشق اندیشه نیستدر دل آتش دم خوش عود و عنبر می کشدکوری فرزند روشن می کند چشم گداناز دونان را سپهر سفله پرور می کشدمی گدازد رشته را گوهر، ولیکن رشته همانتقام کاهش خود را زگوهر می کشدسر ز جیب صبح برمی آورد چون آفتابهر که صائب در دل شب یک دو ساغر می کشد
غزل شماره ۲۴۴۴ هر که را از خانه بیرون جذبه دل می کشدحلقه از نقش قدم در گوش منزل می کشدنیست در خاطر غبار از قطع دریا موج راتیغ خود را بر فسان گاهی زساحل می کشدعقده دلبستگی را اندک اندک باز کنورنه مرگ این رشته را یکبار غافل می کشدزخم دندان ندامت انتقام خون ماوقت فرصت از لب میگون قاتل می کشدپنجه مژگان گیرایی که من دیدم ازوریشه جوهر برون زآیینه دل می کشدحسن عالمگیر لیلی نیست در جایی که نیستاز کلوخ و سنگ مجنون ناز محمل می کشدتا به کی در پرده طاقت عنا نداری کنم؟خون گرمی را که تیغ از دست قاتل می کشدزخمها در چاشنی دارد تملقهای خصمسنگ نه بهر دوستی دامان سایل می کشدمی کند عاشق دل خود را تهی در بزم وصلرهرو آگاه خار از پا به منزل می کشددر به رویش می شود چون غنچه باز از شش جهتهر که پای جستجو در دامن دل می کشددر چنین وقتی که می باید به حق پرداختنهر نفس دل را به جایی فکر باطل می کشدهر که صائب نفس را در حلقه فرمان کشیدگردن شیر ژیان را در سلاسل می کشد
غزل شماره ۲۴۴۵ زخم گل آب از نوای آبدارم می کشدشور بلبل خجلت از جوش بهارم می کشداز مروت نیست مجنون مرا عاقل شدندر سر هر کوچه طفلی انتظارم می کشدگرچه دامن بر ثمر چون سرو و بید افشانده امهمچنان سنگ ملامت زیر بارم می کشدوحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدااینقدر دنبال خود یارب چه کارم می کشد؟روی سختی کز دل چون آهن او دیده امگر شوم در سنگ پنهان، چون شرارم می کشدشد نمایان زخمم از سیر خیابان بهشتدل به سیر کوچه باغ زلف یارم می کشدچون توانم پای در دامن چو بیدردان کشید؟خار صحرای ملامت انتظارم می کشدآن که دامن بر چراغ عمر من زد، این زمانآستین بر گریه شمع مزارم می کشدصائب آن نخل برومندم که در فصل خزانخون گل گردن ز جیب شاخسارم می کشد