انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 249 از 718:  « پیشین  1  ...  248  249  250  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۸۶

شوخ چشمان درد بیش و کم به دل افزوده اند
ورنه ارباب رضا از بیش و کم آسوده اند

شور محشر را صفیر نی تصور می کنند
این سیه مستان غفلت بس که خواب آلوده اند

هر که دید آن خالها بر دور چشم یار، گفت
این غزالان بین که برگرد حرم آسوده اند

کیستم من تا به گرد محمل لیلی رسم؟
برق و باد از دور گردان قدم فرسوده اند

با چنین عجزی که بیکاری نمی آید زما
کار دنیا را و عقبی را به ما فرموده اند

این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
بر بنا گوشت مثال کفر و دین بنموده اند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۸۷

دوربینانی که در پرداز دل کوشیده اند
چهره صبح قیامت را همین جا دیده اند

از دو چشم دوربین در زندگی روشندلان
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده اند

نیستند از فکر صید خلق غافل زاهدان
گربه ظاهر دیده چون باز از جهان پوشیده اند

کثرت خلق است از وحدت حجاب دیده ها
از علم غافل زگرد لشکری گردیده اند

بوته از بهر گداز خویش سامان داده اند
ساده لوحانی که همچون مه به خود بالیده اند

نیست در روی زمین یک کف زمین بی انقلاب
وقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیده اند

می کند زیر و زبر صائب خزان در یک نفس
برگ عیشی را که چون گل خلق بر هم چیده اند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۸۸

تن پرستانی که در تضییع آب و دانه اند
در ریاض آفرینش سبزه بیگانه اند

در مذاق عارفان خون و می گلگون یکی است
بس که محو لذت دیدار صاحبخانه اند

اهل همت رخنه در سد سکندر می کنند
این سبکدستان کلید فتح را دندانه اند

نیست چندان ره به ملک بیخودی از عارفان
تا برون از خویش می آیند در میخانه اند

اهل وحدت را نظر بر اختلاف جامه نیست
در گلستان بلبل و در انجمن پروانه اند

دیر می گردند رام و زود وحشی می شوند
آشنارویان عالم معنی بیگانه اند

هیچ کس در کاروان زندگی بیدار نیست
ماندگان در خواب غفلت، رفتگان افسانه اند

بر نمی دارد شراکت ملک تنگ بیغمی
زین سبب اطفال دایم دشمن دیوانه اند

صد بیابان در میان دارند زهاد از نفاق
گرچه در پهلوی هم چون سبحه صددانه اند

دیده بد صائب از نازک خیالان دورباد!
کز دل صدچاک خود زلف سخن را شانه اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۸۹

از مروت نیست منع صوفی از ذکر بلند
مهر خاموشی در آتش چون زند بر لب سپند؟

روح قدسی در تن خاکی چسان خامش شود؟
طشت بام افتاده را آواز می باشد بلند

اختیاری نیست وجد و نعره ارباب حال
در گسستن ناله بیتابانه می خیزد زبند

حلقه ذکرست، اگر در گاه حق را حلقه ای است
پامنه زین حلقه بیرون تا شوی اقبالمند

می کند مغشوش جوهر صفحه آیینه را
صوفیان صافدل از علم رسمی فارغند

بی حدی ممکن نگردد قطع راه دور عشق
سالکان واصل نمی گردند بی ذکر بلند

از فلاخن سنگ بی گردش نمی گردد خلاص
جان زندانی به وجد آزاد می گردد زبند

جان علوی در تن سفلی چسان گیرد قرار؟
صید وحشی چون شود آسوده در دام و کمند؟

از نمد بر سنگ صائب می خورد دندان مار
هر که شد پشمینه پوش آزاد گردد از گزند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۹۰

تا برون آمد به سیر ماه آن مشکین کمند
بر فلک ماه تمام از هاله شد زناربند

وعده لطف و پیام بوسه ای در کار نیست
می کند مکتوب خشکی زخم ما را خشک بند

سردمهری لازم چرخ کبود افتاده است
برف هرگز کم نمی گردد ازین کوه بلند

ای که می خواهی برآیی چون مسیحا بر فلک
نیست غیر از رخنه دل راه این بام بلند

از ته دل گوش کن ای آتش سوزان، که من
در بساط زندگی یک ناله دارم چون سپند

صحبت نیکان، بدان را چون تواند کرد نیک؟
تلخی از بادام نتوانست بیرون برد قند

سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
رهروان عشق را دنیا نگردد پای بند

زلف صائب بر دل خونبار من رحمی نکرد
از غبار خط مگر این زخم گردد خشک بند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۹۱

پای رفتن از حریم او کجا دارد سپند؟
در تماشاگاه او پا در حنا دارد سپند

گر بر آرد عشق دود از خرمن ما گو برآر
چون خلیل از شعله باغ دلگشا دارد سپند

بیقراران را نظر بر منتهای مطلب است
تا در آتش نیست، آتش زیر پا دارد سپند

در حریم عشق عالمسوز خاموشی است باب
دور می گردد ز آتش تا صدا دارد سپند

بی محابا سینه بر دریای آتش می زند
در نظر حسن گلوسوز که را دارد سپند؟

جستن از دام گرهگیر تعین سهل نیست
خرده جان بهر آتش رو نما دارد سپند

بر لب ما مهر خاموشی زدن انصاف نیست
در بساط زندگانی یک نوا دارد سپند

سالها شد بستر و بالین ز آتش کرده ایم
اینقدر سامان خودداری کجا دارد سپند؟

پیش ما کز آتشین رویان جدا افتاده ایم
لذت آواز پای آشنا دارد سپند

اختیاری نیست صائب اضطراب ما زعشق
پیش آتش چون دل خود را بجا دارد سپند؟

تا نسوزد پاک، هیهات است صائب وا شود
عقده ای در دل کز این وحشت سرا دارد سپند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۹۲

از دل سنگین لیلی کعبه جان ساختند
از غبار خاطر مجنون بیابان ساختند

زلف کافر کیش او گردی که از دامان فشاند
خاکبازان عمارت کافرستان ساختند

در سر آن زلف جان عالمی بر باد رفت
آب شد دلها چو آن چاه زنخدان ساختند

دست شستند از حیات خود به آب زندگی
نقد جان جمعی که صرف تیغ جانان ساختند

هر کجا دیوانه ای را دید از جا می رود
شیشه دل را مگر از سنگ طفلان ساختند؟

می زند موج قیامت سینه های زخم دار
زلف مشکین که را دیگر پریشان ساختند؟

گریه زندانی افلاک از هم نگسلد
وای بر شمعی که بهر نه شبستان ساختند

خضر را زخم نمایان گشت عمر جاودان
تیغ سیراب ترا روزی که عریان ساختند

در لباس دشمنی کردند با ما دوستی
شور چشمانی که داغ ما نمکدان ساختند

از هوسناکان حذر کن کاین گروه بی ادب
مصر را بر یوسف بی جرم زندان ساختند

می توان دامان بوی گل گرفت از دست باد
وای بر جمعی که وقت خود پریشان ساختند

غافلند از دستگاه مور قانع زیر خاک
تنگ چشمانی که با ملک سلیمان ساختند

وه چه صیادی که از سهم تو شیران جهان
هم زپهلوی نزار خود نیستان ساختند

بر لب دریا زشوخی خیمه چون تبخال زد
گوهرم را در صدف چندان که پنهان ساختند

همچو مژگان سالها دست دعا برداشتم
تا مرا بی مدعا چون چشم حیران ساختند

اهل دل چون ناامید از دامن مطلب شدند
همچو دست غنچه صائب با گریبان ساختند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۹۳

در سر پرشور ما تا رنگ سودا ریختند
لاله ها پیمانه خود را به صحرا ریختند

من کشیدم بی تأمل باده منصور را
ورنه صدبار این می از ساغر به مینا ریختند

شعله شوق مرا شد بال پرواز دگر
هر خس و خاری که در راه تماشا ریختند

ظرف داغ آتشین عشق، گردون را نبود
عاقبت این طشت آتش بر سر ما ریختند

هر که از نخل تمنا روزه مریم گرفت
نقل انجم در گریبانش چو عیسی ریختند

کوری چشم حسودان بینش ما شد زیاد
همچو آتش خار اگر در دیده ما ریختند

از دورنگیها که پنهان داشت دوران در لباس
جرعه ای در دامن گلهای رعنا ریختند

ریخت آخر غمزه یوسف به تیغ انتقام
مصریان خونی که در جام زلیخا ریختند

بر سر هر خار و خس چون موج می لرزد دلش
هر که را چون بحر، گوهر در ته پا ریختند

همت ما بود عالی، ورنه در روز ازل
حاصل کونین را در دامن ما ریختند

صائب آن روزی که رنگ نوبهاران خام بود
در قدح چون لاله ما را درد سودا ریخت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۹۴

خانه آرایان ز تعمیر درون غافل شدند
اصلشان چون بود از گل، خرج آب و گل شدند

خشک مغزانی که نشکستند خود را چون حباب
چون کف دریا و بال دامن ساحل شدند

نغمه پردازی کنند از سیلی باد خزان
چون صنوبر سرفرازانی که صاحبدل شدند

جای حیرت نیست اهل عقل اگر مجنون شوند
حیرت از دیوانگان دارم که چون عاقل شدند

سبز شد در دست مردم دانه تسبیحها
بس که در دوران ما از ذکر حق غافل شدند

نیست صائب دولتی بالاتر از خلق نکو
از چنین دولت چرا اهل جهان غافل شدند؟

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۹۵

لاله ها از پرتو رخسار او گلگون شدند
سروها از نسبت بالای او موزون شدند

خنده بر خمیازه صبح قیامت می زنند
می پرستانی که محو آن لب میگون شدند

خرده بینانی که در دامان دل آویختند
چون سویدا مرکز پرگار نه گردون شدند

سیر چشمانی که بوی آدمیت داشتند
قانع از جنت به آن رخسار گندم گون شدند

خاکساران در هوای نیستی چون گردباد
جلوه ای کردند و آخر محو در هامون شدند

در بهار حشر چون برگ خزان باشند زرد
چهره هایی کز شراب بیغمی گلگون شدند

نظم عالم شد حجاب دیده حق بین خلق
یکقلم از خوبی خط غافل از مضمون شدند

زرپرستانی که تن دادند زیر بار حرص
از گرانی زنده زیر خاک چون قارون شدند

حکمت اندوزان عالم از خرابات جهان
قانع از مسکن به یک خم همچون افلاطون شدند

در فضای لامکان اکنون سراسر می روند
بیقرارانی که سنگ شیشه گردون شدند

رتبه دیوانگی را نسبتی با عقل نیست
آهوان خوش گردن از نظاره مجنون شدند

از ره سیلاب صائب رخت خود برداشتند
رهنوردانی که از قید خودی بیرون شدند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 249 از 718:  « پیشین  1  ...  248  249  250  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA