غزل شماره ۲۴۸۶ شوخ چشمان درد بیش و کم به دل افزوده اندورنه ارباب رضا از بیش و کم آسوده اندشور محشر را صفیر نی تصور می کننداین سیه مستان غفلت بس که خواب آلوده اندهر که دید آن خالها بر دور چشم یار، گفتاین غزالان بین که برگرد حرم آسوده اندکیستم من تا به گرد محمل لیلی رسم؟برق و باد از دور گردان قدم فرسوده اندبا چنین عجزی که بیکاری نمی آید زماکار دنیا را و عقبی را به ما فرموده انداین جواب آن غزل صائب که می گوید حکیمبر بنا گوشت مثال کفر و دین بنموده اند
غزل شماره ۲۴۸۷ دوربینانی که در پرداز دل کوشیده اندچهره صبح قیامت را همین جا دیده انداز دو چشم دوربین در زندگی روشندلاندر ترازوی قیامت خویش را سنجیده اندنیستند از فکر صید خلق غافل زاهدانگربه ظاهر دیده چون باز از جهان پوشیده اندکثرت خلق است از وحدت حجاب دیده هااز علم غافل زگرد لشکری گردیده اندبوته از بهر گداز خویش سامان داده اندساده لوحانی که همچون مه به خود بالیده اندنیست در روی زمین یک کف زمین بی انقلابوقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیده اندمی کند زیر و زبر صائب خزان در یک نفسبرگ عیشی را که چون گل خلق بر هم چیده اند
غزل شماره ۲۴۸۸ تن پرستانی که در تضییع آب و دانه انددر ریاض آفرینش سبزه بیگانه انددر مذاق عارفان خون و می گلگون یکی استبس که محو لذت دیدار صاحبخانه انداهل همت رخنه در سد سکندر می کننداین سبکدستان کلید فتح را دندانه اندنیست چندان ره به ملک بیخودی از عارفانتا برون از خویش می آیند در میخانه انداهل وحدت را نظر بر اختلاف جامه نیستدر گلستان بلبل و در انجمن پروانه انددیر می گردند رام و زود وحشی می شوندآشنارویان عالم معنی بیگانه اندهیچ کس در کاروان زندگی بیدار نیستماندگان در خواب غفلت، رفتگان افسانه اندبر نمی دارد شراکت ملک تنگ بیغمیزین سبب اطفال دایم دشمن دیوانه اندصد بیابان در میان دارند زهاد از نفاقگرچه در پهلوی هم چون سبحه صددانه انددیده بد صائب از نازک خیالان دورباد!کز دل صدچاک خود زلف سخن را شانه اند
غزل شماره ۲۴۸۹ از مروت نیست منع صوفی از ذکر بلندمهر خاموشی در آتش چون زند بر لب سپند؟روح قدسی در تن خاکی چسان خامش شود؟طشت بام افتاده را آواز می باشد بلنداختیاری نیست وجد و نعره ارباب حالدر گسستن ناله بیتابانه می خیزد زبندحلقه ذکرست، اگر در گاه حق را حلقه ای استپامنه زین حلقه بیرون تا شوی اقبالمندمی کند مغشوش جوهر صفحه آیینه راصوفیان صافدل از علم رسمی فارغندبی حدی ممکن نگردد قطع راه دور عشقسالکان واصل نمی گردند بی ذکر بلنداز فلاخن سنگ بی گردش نمی گردد خلاصجان زندانی به وجد آزاد می گردد زبندجان علوی در تن سفلی چسان گیرد قرار؟صید وحشی چون شود آسوده در دام و کمند؟از نمد بر سنگ صائب می خورد دندان مارهر که شد پشمینه پوش آزاد گردد از گزند
غزل شماره ۲۴۹۰ تا برون آمد به سیر ماه آن مشکین کمندبر فلک ماه تمام از هاله شد زناربندوعده لطف و پیام بوسه ای در کار نیستمی کند مکتوب خشکی زخم ما را خشک بندسردمهری لازم چرخ کبود افتاده استبرف هرگز کم نمی گردد ازین کوه بلندای که می خواهی برآیی چون مسیحا بر فلکنیست غیر از رخنه دل راه این بام بلنداز ته دل گوش کن ای آتش سوزان، که مندر بساط زندگی یک ناله دارم چون سپندصحبت نیکان، بدان را چون تواند کرد نیک؟تلخی از بادام نتوانست بیرون برد قندسیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشیدرهروان عشق را دنیا نگردد پای بندزلف صائب بر دل خونبار من رحمی نکرداز غبار خط مگر این زخم گردد خشک بند
غزل شماره ۲۴۹۱ پای رفتن از حریم او کجا دارد سپند؟در تماشاگاه او پا در حنا دارد سپندگر بر آرد عشق دود از خرمن ما گو برآرچون خلیل از شعله باغ دلگشا دارد سپندبیقراران را نظر بر منتهای مطلب استتا در آتش نیست، آتش زیر پا دارد سپنددر حریم عشق عالمسوز خاموشی است بابدور می گردد ز آتش تا صدا دارد سپندبی محابا سینه بر دریای آتش می زنددر نظر حسن گلوسوز که را دارد سپند؟جستن از دام گرهگیر تعین سهل نیستخرده جان بهر آتش رو نما دارد سپندبر لب ما مهر خاموشی زدن انصاف نیستدر بساط زندگانی یک نوا دارد سپندسالها شد بستر و بالین ز آتش کرده ایماینقدر سامان خودداری کجا دارد سپند؟پیش ما کز آتشین رویان جدا افتاده ایملذت آواز پای آشنا دارد سپنداختیاری نیست صائب اضطراب ما زعشقپیش آتش چون دل خود را بجا دارد سپند؟تا نسوزد پاک، هیهات است صائب وا شودعقده ای در دل کز این وحشت سرا دارد سپند
غزل شماره ۲۴۹۲ از دل سنگین لیلی کعبه جان ساختنداز غبار خاطر مجنون بیابان ساختندزلف کافر کیش او گردی که از دامان فشاندخاکبازان عمارت کافرستان ساختنددر سر آن زلف جان عالمی بر باد رفتآب شد دلها چو آن چاه زنخدان ساختنددست شستند از حیات خود به آب زندگینقد جان جمعی که صرف تیغ جانان ساختندهر کجا دیوانه ای را دید از جا می رودشیشه دل را مگر از سنگ طفلان ساختند؟می زند موج قیامت سینه های زخم دارزلف مشکین که را دیگر پریشان ساختند؟گریه زندانی افلاک از هم نگسلدوای بر شمعی که بهر نه شبستان ساختندخضر را زخم نمایان گشت عمر جاودانتیغ سیراب ترا روزی که عریان ساختنددر لباس دشمنی کردند با ما دوستیشور چشمانی که داغ ما نمکدان ساختنداز هوسناکان حذر کن کاین گروه بی ادبمصر را بر یوسف بی جرم زندان ساختندمی توان دامان بوی گل گرفت از دست بادوای بر جمعی که وقت خود پریشان ساختندغافلند از دستگاه مور قانع زیر خاکتنگ چشمانی که با ملک سلیمان ساختندوه چه صیادی که از سهم تو شیران جهانهم زپهلوی نزار خود نیستان ساختندبر لب دریا زشوخی خیمه چون تبخال زدگوهرم را در صدف چندان که پنهان ساختندهمچو مژگان سالها دست دعا برداشتمتا مرا بی مدعا چون چشم حیران ساختنداهل دل چون ناامید از دامن مطلب شدندهمچو دست غنچه صائب با گریبان ساختند
غزل شماره ۲۴۹۳ در سر پرشور ما تا رنگ سودا ریختندلاله ها پیمانه خود را به صحرا ریختندمن کشیدم بی تأمل باده منصور راورنه صدبار این می از ساغر به مینا ریختندشعله شوق مرا شد بال پرواز دگرهر خس و خاری که در راه تماشا ریختندظرف داغ آتشین عشق، گردون را نبودعاقبت این طشت آتش بر سر ما ریختندهر که از نخل تمنا روزه مریم گرفتنقل انجم در گریبانش چو عیسی ریختندکوری چشم حسودان بینش ما شد زیادهمچو آتش خار اگر در دیده ما ریختنداز دورنگیها که پنهان داشت دوران در لباسجرعه ای در دامن گلهای رعنا ریختندریخت آخر غمزه یوسف به تیغ انتقاممصریان خونی که در جام زلیخا ریختندبر سر هر خار و خس چون موج می لرزد دلشهر که را چون بحر، گوهر در ته پا ریختندهمت ما بود عالی، ورنه در روز ازلحاصل کونین را در دامن ما ریختندصائب آن روزی که رنگ نوبهاران خام بوددر قدح چون لاله ما را درد سودا ریخت
غزل شماره ۲۴۹۴ خانه آرایان ز تعمیر درون غافل شدنداصلشان چون بود از گل، خرج آب و گل شدندخشک مغزانی که نشکستند خود را چون حبابچون کف دریا و بال دامن ساحل شدندنغمه پردازی کنند از سیلی باد خزانچون صنوبر سرفرازانی که صاحبدل شدندجای حیرت نیست اهل عقل اگر مجنون شوندحیرت از دیوانگان دارم که چون عاقل شدندسبز شد در دست مردم دانه تسبیحهابس که در دوران ما از ذکر حق غافل شدندنیست صائب دولتی بالاتر از خلق نکواز چنین دولت چرا اهل جهان غافل شدند؟
غزل شماره ۲۴۹۵ لاله ها از پرتو رخسار او گلگون شدندسروها از نسبت بالای او موزون شدندخنده بر خمیازه صبح قیامت می زنندمی پرستانی که محو آن لب میگون شدندخرده بینانی که در دامان دل آویختندچون سویدا مرکز پرگار نه گردون شدندسیر چشمانی که بوی آدمیت داشتندقانع از جنت به آن رخسار گندم گون شدندخاکساران در هوای نیستی چون گردبادجلوه ای کردند و آخر محو در هامون شدنددر بهار حشر چون برگ خزان باشند زردچهره هایی کز شراب بیغمی گلگون شدندنظم عالم شد حجاب دیده حق بین خلقیکقلم از خوبی خط غافل از مضمون شدندزرپرستانی که تن دادند زیر بار حرصاز گرانی زنده زیر خاک چون قارون شدندحکمت اندوزان عالم از خرابات جهانقانع از مسکن به یک خم همچون افلاطون شدنددر فضای لامکان اکنون سراسر می روندبیقرارانی که سنگ شیشه گردون شدندرتبه دیوانگی را نسبتی با عقل نیستآهوان خوش گردن از نظاره مجنون شدنداز ره سیلاب صائب رخت خود برداشتندرهنوردانی که از قید خودی بیرون شدند