غزل شماره ۲۵۱۶ هر که چین منع از ابروی دربان وا کنداز دم عقرب گره را هم به دندان وا کندگوهر شهوار گردد آبرو چون شد گرهکس چه لازم چون صدف لب پیش نیسان وا کند؟می توان در گوشه عزلت به خود پرداختنیوسف ما را مگر دل چاه و زندان وا کنداختر اقبال خال و خط بلند افتاده استجای خود را مور در دست سلیمان وا کندمهره گل گردد از گرد کسادی آفتابهر کجا حسن گلوسوز تو دکان وا کنددر دل پرناوک من نیست جای عشق، تنگبرق جای خویش آسان در نیستان وا کندهر که دست خود کند پیش تهیدستان درازبر امید میوه زیر سرو دامان وا کندمی کند بی خانمان چندین دل آشفته راعقده ای هر کس ازان زلف پریشان وا کندهرگز از مژگان گشادی دیده ما را نشدکی گره از کار دریا دست مرجان وا کند؟نوبهار برق جولان بلبل ما را ندادآنقدر فرصت که بالی در گلستان وا کندشرم رخسار تو گلها را سراسر غنچه کردپیش دیوان قیامت کیست دیوان وا کند؟خنده رویان چمن سر در گریبان می کشنددر گلستانی که یار ما گریبان وا کندمی شود ملک سلیمان، خانه ای چون چشم مورگر در دل میزبان بر روی مهمان وا کنداز هوای تر شود آیینه ما بی غباررشته باران گره از کار مستان وا کنددر فضای لامکان از غنچه خسبان بود دلبال و پر چون در سپهر تنگ میدان وا کند؟می تواند سرمه در کار سخن سنجان کندهر که صائب بال شهرت در صفاهان وا کند
غزل شماره ۲۵۱۷ زلف مشکینت دهان شانه پر عنبر کندسرمه خاموش را چشمت زبان آور کندآن که می گوید قیامت بر نمی خیزد، کجاست؟تا در آن مژگان تماشای صف محشر کنداشتیاق صفحه رخسار شبنم زیب اودامن گل را به شبنم آتشین بستر کنداز عدالت نیست افکندن در آتش روز حشرعود خامی را که خون در دیده مجمر کندسینه خود عالمی چون صبح صیقل داده اندآفتاب معرفت تا از کجا سر بر کندرنج باریک است جان را قسمت از تن پرورانچربی پهلوی گوهر رشته را لاغر کندجان به کوشش برنمی آید ز زندان جهاترخنه هیهات است زور نقش در ششدر کندبس که بسته است آسمان سفله کشتی را به خشکدیدن خورشید ممکن نیست چشمی تر کندآتش غیرت سراسر می رود در جان خضرتا مباد از چشمه حیوان کسی لب تر کندچون نگردد قالب بی جان دل تن پروران؟کاسه چون افتاد فربه کیسه را لاغر کنداز نگاه تلخ صائب زهر می ریزم بر اودایه بیدرد در شیرم اگر شکر کند
غزل شماره ۲۵۱۸ عشق خوش سودا کف بی مغز را عنبر کندآه را ریحان، سرشک تلخ را گوهر کندخار در پیراهنش می ریزد از زخم زبانعشق هر کس را که می خواهد زبان آور کندشد دل افشاری فزون از حلقه گشتن زلف رادام را بسیاری روزن سیه دلتر کندمی کند از مهربانی شیر مادر را زیادطفل بدخو هر قدر خون در دل مادر کنددر رگ جان هر که را چون رشته پیچ و تاب هستبی کشاکش سر برون از روزن گوهر کندشبنم از همت به خورشید بلند اختر رسیدچون بلند افتاد همت کار بال و پر کندتا نگردد استخوانم توتیا، آن سنگدلنیست ممکن درد سنگین مرا باور کنددر دل سخت تو را هم نیست، ورنه آه منریشه محکم در دل فولاد چون جوهر کندرنگ عشق تازه ای ریزد زدلسوزی به خاکشمع اگر پروانه را یک مشت خاکستر کندکی غم همراه دارد هر که در منزل رسید؟خضر چون سیراب شد کی یاد اسکندر کند؟استخوان را کرد صائب در تن من جوی شیرخون گرم من نمی دانم چه با نشتر کند
غزل شماره ۲۵۱۹ رخنه سیل اشک من در سد اسکندر کندخون گرمم ریشه در فولاد چون جوهر کندمهر خاموشی چه سازد با دل بیتاب من؟سنگ خارا را شرار شوخ من مجمر کنداز حدیث تلخ ناصح شد گرانتر خواب منبادبان را کشتی پربار من لنگر کندحاصل تن پروری غیر از گداز روح نیستچربی پهلوی گوهر رشته را لاغر کندمبتلای شش جهت را چاره جز تسلیم نیسترخنه زور نقش هیهات است در ششدر کندسینه چون بی آرزو شد روضه جنت شوددل چو گردد آب، کار چشمه کوثر کندناقصان را خلق خوش سازد ز ارباب کمالدر نظرها عیب خامی را هنر عنبر کندآرزوی آب حیوانش شود صورت پذیرروی در آیینه زانو گر اسکندر کندحرص صائب تلخ دارد زندگانی را به مورورنه اکسیر قناعت خاک را شکر کند
غزل شماره ۲۵۲۰ چون به یاد آشیان مرغم صفیری سر کنددانه را سازد سپند و دام را مجمر کندناله من این چنین پست از فضای عالم استشعله ام ضبط نفس از تنگی مجمر کندهر رگم چون برق می تابد ز زیر ابر جسمخون گرم من نمی دانم چه با نشتر کندنامه اعمال چون برگ خزان ریزد به خاکآه سردم گر گذاری بر صف محشر کندقطره ای اشک مروت نیست در چشم سحابدانه امید ما از خاک چون سر بر کند؟صبح از رویش دهد خورشید تابان چشم آبچون گل از شبنم دل شب هر که چشمی تر کندخشت خم سر کله با خورشید تابان می زندپرتو این می دهان شیشه را خاور کندروزگار غنچه خسبی خوش کز استغنای فقرهمچو عنقا بوریای خود زبال و پر کندگر کند تیغ نگاه خویش بر مو امتحانساده رو آیینه را از طره جوهر کندراز دل گاهی به خاموشی نهان ماند که مومپرده داری پیش چشم روزن مجمر کندگرنه صائب داغدار از رفتن پروانه استشمع خاکستر چرا در انجمن بر سر کند؟
غزل شماره ۲۵۲۱ جلوه ای سرکن که خون از چشم بلبل سر کنداشک شبنم بی حجاب از دیده گل سر کندمی توان بر تیرباران ملامت صبر کردکو جگرداری که با تیغ تغافل سر کند؟پرده خود پیش هر ناشسته رو نتوان دریدبلبل ما گریه را در دامن گل سر کندمی دهد یاد از سواد هند فیل مست راپیش دل هر کس حدیث زلف و کاکل سرکندلنگر بیتابی دریا نمی گردد گهرعشق هیهات است با صبر و تحمل سر کندخیره چشمی بین که پیش عارض گلرنگ اوشبنم نادیده، حرف از دفتر گل سرکندمی توان در پرده شب حال خود بی پرده گفتصبر آن دارم که خط زان روی چون گل سر کندفتنه ها زیر سر تیغ زبان خوابیده استوای بر آن کس که حرفی بی تأمل سر کندخضر را از لوح دل چون زنگ می باید زدودهر که خواهد راه صحرای توکل سر کندپیش دیوانهای صائب بلبل رنگین سخنشرم بادش گر سخن از دفتر گل سر کند
غزل شماره ۲۵۲۲ هر که قطع راه مطلب در رکاب دل کندهفتخوان چرخ را چون آه یک منزل کندخاک در دستش بود، چون باد، هنگام رحیلهر که اوقات گرامی صرف آب و گل کندهر که می داند به سعی این راه را نتوان بریدخواب در هر جا که سنگینی کند منزل کنداز میان حرص هیهات است بگشاید کمرمور اگر از خوشه چینی خرمنی حاصل کنداز جواب تلخ در میزان همت کمترستبحر را منعم اگر در دامن سایل کندآفت سرسبزی از مور و ملخ افزونترستدانه ما خواب آسایش مگر در گل کندخودنمایی در میان بحر کردن مشکل استموج ازان صائب تلاش صحبت ساحل کند
غزل شماره ۲۵۲۳ باطلان را گفتگوی حق اثر در دل کندآب شیرین گر زمین شور را قابل کندچون جواب تلخ از احسان خود باشد خجلبحر را همت اگر در دامن سایل کندنعل در آتش گذارد هر که را درد طلبهفتخوان چرخ را چون آه یک منزل کندباده لعلی نماید در صراحی خویش راخون ما چون سرکشی از گردن قاتل کند؟خط مشکین در فسون بیهوده می سوزد نفسنیست ممکن سحر چشم یار را باطل کنداز گرانسنگی سبک جولان شود سیل ضعیفروح را خواب گران در سیر مستعجل کند
غزل شماره ۲۵۲۴ خط مگر با آن لب میگون مرا همدم کندزور این می را مگر بیهوشدارو کم کندگرچه دارد حجت ناطق زعیسی در کنارگفتگوی منکران خون در دل مریم کندگر بود طوطی، که زنگ خاطر من می شودهر که را با خویش آن آیینه رو محرم کندسبزه خاکش برآید سرمه آلود از زمینعشق هر کس را به اسرار نهان محرم کندخون کند کفران نعمت باده را در ساغرشهر که با جام سفالین یاد جام جم کنداشک بلبل را به دامن رهنمایی کندگل ز روی لطف اگر دلجویی شبنم کندهر که صائب نرگس خندان او را دیده استچشم آهو را خیال حلقه ماتم کند
غزل شماره ۲۵۲۵ آسمان از برق آهم دست و پا را گم کندشور اشک من نمک در دیده انجم کنداز بهشت جاودان آورد آدم را برونتا چه با اولاد آدم خوردن گندم کندهر که را پهلوی چربی هست از خوان نصیباز مروت نیست پهلو خالی از مردم کندزندگی را تلخ سازد پختگی بر کاملانباده تا نارس بود جوش طرب در خم کندنیک و بد یکسان بود پیش سپهر سنگدلنیست ممکن آسیا فرق جو از گندم کندپرده ناموس خود را می درد بیش از کسانکوته اندیشی که چون عقرب علم از دم کندمی تواند چین ز ابروی بخیلان دور کردهر که با دندان گره باز از دم کژدم کنداز صراط المستقیم شرع پا بیرون منهچون گسست از رشته سوزن زود خود را گم کندنیست صائب مطلب هر کس که شهرت از سلوکدر زمین نرم چون ریگ روان پی گم کند