غزل شماره ۲۵۳۶ کی گره باز از دل من باده گلگون کند؟نی مگر دست نوازش ز آستین بیرون کندخارخاری هر که را در دل بود چون گردبادریشه هیهات است محکم در دل هامون کندچشم پوشیدن زدنیا بر خسیسان مشکل استنیست ممکن کاسه خود را گدا وارون کندسالها می بایدش زد غوطه در دریای خونهر سبکدستی که خار از پای ما بیرون کندگردد از چین جبین حرص طمعکاران زیادپیچ و تاب تشنه را موج سراب افزون کندکو تهی دست درازش را بود در آستینهر که می خواهد به احسان خلق را ممنون کندنیست ممکن تشنه را سیراب سازد آب تلختا خط ظالم چها با آن لب میگون کندمی دهد روزی به ارباب قناعت بی طلبآن که خاک بسته لب را طعمه از قارون کندگوشه گیرانند ایمن از غبار حادثاتآب گوهر را کجا سیلاب دیگرگون کند؟می کند در خانه گلگشت خیابان بهشتهر که صائب می تواند مصرعی موزون کند
غزل شماره ۲۵۳۷ ترک یاران کرده ای ای بیوفا، یار این کند؟دل زپیمان برگرفتی، هیچ دلدار این کند؟ترک ما کردی و کردی دشمنی با دوستانشرم بادت زین عملها، یار با یار این کند؟جور تو با عاشق سرگشته امروزینه نیستآزمودم عشق را صدبار، هر بار این کندطالب عشق رخ خوب تو بودم سالهاخود ندانستم که با من آخر کار این کندنرگست در عین بیماری کند قصد دلمکس ندانم در جهان با هیچ بیمار این کند
غزل شماره ۲۵۳۸ گرنه دل را زلف مشکینش نگهداری کندکیست این بیمار را یک شب پرستاری کند؟حسن را از دیده بد، شرم می دارد نگاهمهر تابان را همان پرتو سپرداری کندمی تراود بوسه زان لبهای نو خط بی طلبمیوه چون شد پخته، ممکن نیست خودداری کندچون هدف در پیش ابروی تو اندازد سپرماه نو صد سال اگر مشق کمانداری کندایمنی خواهی، سبک کن کشتی خود را که کفپنجه با دریای خونخوار از سبکباری کندنیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بندآستین چون گریه ما را عنانداری کند؟جان کند در تن زآب خضر خون مرده راچشم پر خون آنچه از شب صرف بیداری کندسرگرانی با فرودستان زنقص گوهرستگوهر غلطان میسر نیست خودداری کندمی تواند ساخت از دست سلیمان پایتختمور ما صائب اگر بخت سخن یاری کند
غزل شماره ۲۵۳۹ هر که اوقات گرامی صرف خودسازی کندخانه اش سازست چون جان خانه پردازی کندهمچو اخگر زود خاکسترنشین خواهد شدنهر سبک مغزی که چون آتش سرافرازی کندهر که خواهد بر سر زانوی خوبان جای خودبه که چون آیینه چندی خانه پردازی کندغوطه در خون شفق زد مهر از تیغ زباناین سزای آن که با عالم زبان بازی کندآهوان را وحشت مجنون زوحشت توبه دادچون بود میدان تهی هر کس سبکتازی کندشد کف خاکستری بلبل زسوز ناله اموای بر خاری که با آتش زبان بازی کندآن که از آیینه می پوشید رخسار از حیااین زمان در ساغر می چهره پردازی کندخودنمایی لازم نودولتان افتاده استخون چو گردد مشک ناچارست غمازی کنددلربایی شیوه هر مرغ کوته بال نیستنقش بندد بر زمین کبکی که شهبازی کندبلبلان چون غنچه بر لب مهر خاموشی زننددر گلستانی که صائب نغمه پردازی کند
غزل شماره ۲۵۴۰ زلف دلها را به دور خط نگهبانی کندچون شود معزول عامل سبحه گردانی کنددست گلچین می شود هر خار مژگانی که هستاز عرق چون چهره ساقی گل افشانی کندشکر قاتل را به خاموشی ادا کردم که نقشخامه نقاش را تحسین به حیرانی کندچون صنوبر در سر هر موی دارد ناله ایهر که دلهای پریشان را نگهبانی کردمعنی فرمانروایی نیست جز اجرای حکمدر سرای خویش هر موری سلیمانی کندشرط مهمانی غذای روح سامان دادن استاهل دل راهر که می خواهد که مهمانی کنداز گرانجانان سبکروحی که کلفت می کشدبا سبکروحان نمی باید گرانجانی کندزندگانی تلخ بر دریا شود هر گه صدفدست خود را باز پیش ابر نیسانی کندقد چو خم شد، زود می آید بسر دوران عمروسعت میدان چه با این اسب چوگانی کند؟زخمی شمشیر زهرآلود منت، از کریممد احسان را شمار چین پیشانی کندنغمه داودی اینجا در پس صد پرده استپیش صائب کیست بلبل تا غزلخوانی کند؟
غزل شماره ۲۵۴۱ با خیال دوست هر کس مجلس آرایی کندگرچه با معشوق باشد یاد تنهایی کندتخته مشق حوادث می شود هر پاره اشکشتی آن را که شور عشق دریایی کندپنبه داغش بود ناف غزالان ختنهر که را زنجیر زلف یار سودایی کندرقعت الحبیب کلیم الله با مردم نکردآنچه رخسار تو با چشم تماشایی کندشیشه خالی نمی گردد نفس را سنگ راهناله من تا چه با گردون مینایی کندقبله ذرات عالم می شود چون آفتابپیش خاک تیره هر کس جبهه فرسایی کندخاک را ته جرعه اش چون طور در رقص آوردعشق دریا دل چو عزم باده پیمایی کندمی شود از سنگ طفلان استخوانم توتیاتا دل دیوانه من خو به رسوایی کندمی گذارد داغ محرومی به دل آیینه راسیر حسن خود گر از چشم تماشایی کندعشق بر هم می زند هنگامه تدبیر عقلپیش صرصر، پشه چون عزم صف آرایی کند؟قمریان از شهپر خود اره بر پایش نهندسرو اگر پیش قدش اظهار رعنایی کندعندلیبان خرده گل را بر آتش افکنندکلک صائب هر کجا هنگامه آرایی کند
غزل شماره ۲۵۴۲ جذبه عاشق اثر در سنگ خارا می کندکوهکن معشوق خود از سنگ پیدا می کندهر که بر خود سخت گیرد کارهای سهل راسنگ بهر شیشه هستی مهیا می کنددامن همت به دست آور درین گلشن که سروطی راه عالم بالا به یک پا می کندکار روشن گوهران هرگز نیفتد در گرهکشتی می بادبان از ابر پیدا می کنددست ناشستن زدنیا بیجگر دارد تراورنه ماهی بستر و بالین زدریا می کندجمع می سازد دل صدپاره را سودای عشقلاله از داغ درون شیرازه پیدا می کندقهرمان عشق را آیین و رسم دیگرستدار منصور از کلام راست بر پا می کندصحبت همت بلندان کیمیای دولت استتاج بخشی ساغر از بالای مینا می کندمی تواند بر کمر زد دست در دیوان حشرهر که امروز از بصیرت کار فردا می کندخامشی از هرزه گویان است در دیوان عشقدل همان از ساده لوحی نامه انشا می کندگر رگ خامی نباشد با جنونش دور نیستروزگاری شد که صائب مشق سودا می کند
غزل شماره ۲۵۴۳ سیل اشکم گوهر راز آشکار می کندآنچه پنهان کرده ام سیما هویدا می کندلعل نوشین خنده ات کار مسیحا می کندیعنی از عیسی بمیرد باز احیا می کندنیست زور بازوی دولت درین ره دستگیرمی خورد خضر آنچه اسکندر تمنا می کندگر به ظاهر گریه بلبل ندارد اعتباردامن خود را به این امید، گل وا می کندصد بهشت از عشق در هر گوشه ای آماده استزاهد کوته نظر جنت تمنا می کند
غزل شماره ۲۵۴۴ هر که آن لبهای میگون را تماشا می کندچشم می پوشد زحیرانی دهن وا می کنداز نگاهی می دهد جان چشم او عشاق رانرگس بیمار اینجا کار عیسی می کندروی آتشناک خون بوسه می آرد به جوشجلوه مستانه حشر آرزوها می کندبی حجابی آرزو را می کند مطلق عنانخنده گل دست گلچین را به خود وا می کنداینقدر تعجیل در دلسوزی عاشق چرا؟بیش ازین با چوب خشک آتش مدارا می کندچون گل از خمیازه آغوش می ریزد زهمهر که آن سرو خرامان را تماشا می کنداز صراحی گرد نان دارد کسی را در نظرشاخ گل دستی که در گلزار بالا می کندآن که رو در خلوت آیینه تنها کرده استکاش می دانست تنهایی چه با ما می کندکوه غم بر سینه من ابر رحمت می شوددر دل من داغ کار چشم بینا می کندهر سرخاری چو مجنون گردنی افراخته استناقه لیلی مگر آهنگ صحرا می کند؟صائب این حسن بسامانی که من دیدم ازودیده آیینه را سیر از تماشا می کند
غزل شماره ۲۵۴۵ عشق جا در سینه های تنگ پیدا می کندجای خود را این شرر در سنگ پیدا می کندبا سبک قدران نمی گردد طرف تمکین عشقکوهکن از بیستون همسنگ پیدا می کندنیست جان پاک را چون بیقراری صیقلیآب چون ماند ازروانی زنگ پیدا می کندآرزو در طبع پیران از جوانان است بیشدر خزان هر برگ چندین رنگ پیدا می کندمی شود از خط دل سنگین خوبان چرب نرمعذرخواه از مومیایی سنگ پیدا می کندهر که دارد ناخن مشکل گشایی چون نسیمدر گلستان غنچه دلتنگ پیدا می کندباش با نان تهی قانع کز الوان نعمآرزو گلهای رنگارنگ پیدا می کندغافلان را پرده غفلت بود در آستینپای خواب آلود عذر لنگ پیدا می کنددر کلام عاشقان هم ربط پیدا می شودنغمه بلبل اگر آهنگ پیدا می کندآن که جنگ او بود شیرین تر از حلوای صلحبی سبب تقریب بهر جنگ پیدا می کندنیست خوبان را به از شرم و حیا گلگونه ایشیشه حسن از باده گلرنگ پیدا می کندنیست صائب فکر روزی عاشق دیوانه رادانه خود کبک مست از سنگ پیدا می کند