انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 255 از 718:  « پیشین  1  ...  254  255  256  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۵۴۶

دل در آن زلف زره سان جای خود وا می کند
شست چون صاف است پیکان جانی خود وا می کند

موشکافان زود در دلها تصرف می کنند
شانه در زلف پریشان جای خود وا می کند

طوطی از شیرین زبانی محرم آیینه شد
در دل آهن سخندان جای خود وا می کند

شد خراباتی گل از روی گشاد خویشتن
بوسه در لبهای خندان جای خود وا می کند

روی شرم آلود در گلزار جنت محرم است
گل در آن چاک گریبان جای خود وا می کند

ناخن جوهر شود در بیضه فولاد بند
در دل آن خط چو ریحان جای خود وا می کند

از هوا گیرند چشم پاک را سیمین بران
شبنم ما در گلستان جای خود وا می کند

حرف روشن گوهران هرگز نیفتد بر زمین
در صدفها اشک نیسان جای خود وا می کند

از سخن آخر به دولت می رسند اهل سخن
مور در دست سلیمان جای خود وا می کند

دور باشی نیست حاجت قهرمان عشق را
برق صائب در نیستان جای خود وا می کند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۵۴۷

سیر چشمی خاک در چشم سخاوت می کند
مور این وادی سلیمان را ضیافت می کند

ای دل بیدرد، چندین درد را صاحب مشو
لاله داغ خویش را بر سینه قسمت می کند

در گلستانی که جولانگاه سرو همت است
شبنمی تسخیر خورشید قیامت می کند

نیستی طاوس، در قید خودآرایی مباش
کعبه با یک جامه در سالی قناعت می کند

شیوه اهل محبت نیست دل برداشتن
در فلاخن سنگ ما قصد اقامت می کند

صائب از قید تعلق فرد شو آسوده باش
باغ چون بی برگ شد خواب فراغت می کند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۵۴۸

مست ناز من زساغر تا لبی تر می کند
از لب میگون دو چندان می به ساغر می کند

بلبل از افغان رنگین سرخ دارد روی باغ
بوستان پیرا دهان غنچه پر زر می کند

صبح پیری کرد خواب غفلت ما را گران
بادبان بر کشتی ما کار لنگر می کند

آب روشن می کند ظاهر ضمیر خاک را
نغمه در دل هر چه می باشد مصور می کند

روی گردان زاهد از دنیا برای شهرت است
سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند

از تلاش پایه رفعت شود دین پایمال
پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند

بس که افتاده است گیرا حرف شوق آمیز من
نامه من کار شاهین با کبوتر می کند

خواب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ
در حیات آن دوربین کز خاک بستر می کند

در گذر از کشتن صائب که صید ناتوان
تیغ را دندانه از پهلوی لاغر می کند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۵۴۹

تشنه جانان را کجا سیراب ساغر می کند؟
ریگ در یک آب خوردن بحر را بر می کند

شمع ما تا سیلی دست حمایت خورده است
می فشاند اشک گرم و یاد صرصر می کند

شکوه را در دل مکن پنهان که این آتش عنان
بیضه فولاد را همچشم مجمر می کند

زاهدان را ترک دنیا نیست از آزادگی
سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند

در بزرگان هیچ عیبی نیست چون نقصان حلم
سنگ کم میزان دولت را سبکسر می کند

سد راه قرب یزدان است اوج اعتبار
پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند

در حریم حسن گستاخ است چشم پاک بین
شبنم از دامان گل بالین و بستر می کند

بوته خاری است در چشم خداجویان بهشت
کی علاج تشنه دیدار، کوثر می کند؟

می کند آخر ز راه تنگ چشمی لاغرش
رشته را فربه در اول گرچه گوهر می کند

سایه دستی به هر کس قهرمان عشق داد
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کند

دام و دد را چون سلیمان کرد مجنون رام خویش
چون بلند افتاد سودا کار افسر می کند

ترک دنیا کن که در بحر پر آشوب جهان
دست شستن کار بازوی شناور می کند

می فشاند بر مراد هر دو عالم آستین
بی نیازی هر که را صائب توانگر می کند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۵۵۰

تشنه جانان را کجا سیراب ساغر می کند؟
ریگ در یک آب خوردن بحر را بر می کند

شمع ما تا سیلی دست حمایت خورده است
می فشاند اشک گرم و یاد صرصر می کند

شکوه را در دل مکن پنهان که این آتش عنان
بیضه فولاد را همچشم مجمر می کند

زاهدان را ترک دنیا نیست از آزادگی
سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند

در بزرگان هیچ عیبی نیست چون نقصان حلم
سنگ کم میزان دولت را سبکسر می کند

سد راه قرب یزدان است اوج اعتبار
پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند

در حریم حسن گستاخ است چشم پاک بین
شبنم از دامان گل بالین و بستر می کند

بوته خاری است در چشم خداجویان بهشت
کی علاج تشنه دیدار، کوثر می کند؟

می کند آخر ز راه تنگ چشمی لاغرش
رشته را فربه در اول گرچه گوهر می کند

سایه دستی به هر کس قهرمان عشق داد
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کند

دام و دد را چون سلیمان کرد مجنون رام خویش
چون بلند افتاد سودا کار افسر می کند

ترک دنیا کن که در بحر پر آشوب جهان
دست شستن کار بازوی شناور می کند

می فشاند بر مراد هر دو عالم آستین
بی نیازی هر که را صائب توانگر می کند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۵۵۱

سیرچشمی تنگدستان را توانگر می کند
موم را این بحر گوهر خیز عنبر می کند

داغ دارد سینه ام را بیقراریهای دل
این سپند شوخ خون در چشم مجمر می کند

لعل سیرابش کجا دارد غم لب تشنگان؟
چشمه حیوان کجا یاد سکندر می کند؟

عندلیب از بیقراری سینه می مالد به خار
شبنم بی شرم گل بالین و بستر می کند

می دهد اهل نظر را بر سر خود عشق جای
از حباب این بحر گوهرخیز افسر می کند

تا غبار خط لب لعل ترا در بر کشید
گوهر از گرد یتیمی خاک بر سر می کند

چشم زار ما نخواهد ماند زیر دست و پای
شوق خرمن مور ما را صاحب پر می کند

این چه حسن عالم آشوب است کز هر جلوه ای
صفحه آیینه را صحرای محشر می کند

لامکان سیران خبر دارند از پرواز ما
شعله ما رقص در بیرون مجمر می کند

این جواب آن غزل صائب که می گوید مثال
عالمی را یک نگاه گرم کافر می کند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۵۵۲

محو جانان خویش را جانان تصور می کند
قطره خود را بحر بی پایان تصور می کند

هر که در سرگشتگی ثابت قدم گردیده است
کوه را ابر سبک جولان تصور می کند

سرو سیمین ترا دیده است هر کس در لباس
جان بی تن را تن بی جان تصور می کند

باده جان بخش را مخمور در دلهای شب
در سیاهی چشمه حیوان تصور می کند

هر که آتش زیر پا دارد درین وادی چو برق
خار و خس را سنبل و ریحان تصور می کند

حیرت دیدار روی هر که را با خود کند
عالمی را همچو خود حیران تصور می کند

بس که در خون جگر غلطیده ام، نظارگی
هر سر موی مرا مژگان تصور می کند

در تماشای تو از بس کرده ام قالب تهی
هر که می بیند مرا بی جان تصور می کند

هر که چون صائب دلش گوهرشناس وقت شد
دم زدن را عمر جاویدان تصور می کند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۵۵۳

خال موزونت سویدا را زدل حک می کند
مردمک را در نظرها نقطه شک می کند

دل چنین گر بر در و دیوار خود را می زند
خانه ام را زود چون مجمر مشبک می کند

مد آهم دشت را پیچد بهم چون گردباد
سیل اشکم کوه را با کبک هم تک می کند

این خیال آباد را نتوان به چشم باز دید
چشم پوشیدن زدنیا کار عینک می کند

دشمن خارج نمی خواهد سبکسر چون هدف
کز رگ گردن زخود ایجاد ناوک می کند

هر که از صدق طلب آتش ندارد زیر پا
خار در پی کردنش کار بلارک می کند

وقت حاجت می برد عاقل به خصم خود پناه
چون قلم شد کند، گردن کج به گزلک می کند

نطق یاران موافق را زهم سازد جدا
صد زبان مختلف را خامشی یک می کند

خار خار شوق اگر صائب سبکدستی کند
خاک سنگین پای را با باد هم تک می کند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۵۵۴

گرچنین آن چشم جادو رخنه در دل می کند
از دلم هر رخنه ای را چاه بابل می کند

بس که می آید به ناز از چشم او بیرون نگاه
چند جا تا خانه آیینه منزل می کند!

چون تواند دل به پایان برد راه زلف را؟
کاین ره پرپیچ و خم کار سلاسل می کند

چون کشم آه از جگر، کز بیم خوی نازکش
شمع دود خود گره چون لاله در دل می کند

می دهد از حسن عالمگیر مجنون را خبر
این که لیلی هر نفس تغییر محمل می کند

دیدن آیینه را بر طاق نسیان می نهی
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند

حفظ آب روی خواهش کن که گردون خسیس
نان خود را تر به آب روی سایل می کند

سالکان را صحبت تن پروران سنگ ره است
سیل را این خاکهای مرده کاهل می کند

می کند عمر مؤبد هستی ده روزه را
هر که جان صائب نثار تیغ قاتل می کند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۵۵۵

شوق را آتش عنان دوری منزل می کند
راهرو را منزل نزدیک کاهل می کند

همت پستی که در دامان ما آویخته است
کشتی ما را بیابان مرگ ساحل می کند

تن پرستی همچو خون مرده بند دست و پاست
رقص فارغبالی اینجا مرغ بسمل می کند

آرزوی خام گردآلود دارد سینه را
جوش بیجا آب این سرچشمه را گل می کند

از دلم هر پاره ای محوست در هنگامه ای
خار این وادی چه با دامان محمل می کند

می کند نیکی و در آب روان می افکند
هر که نقد جان نثار تیغ قاتل می کند

ناوک تقدیر نی در ناخنت نشکسته است
کاوش مژگان چه می دانی چه با دل می کند

ناتوانی در طریق شوق سنگ راه نیست
جاده با افتادگی قطع منازل می کند

شیره جان می کشد چرخ از وجود خاکیان
روغن از ریگ روان این سفله حاصل می کند

اضطراب دل بجان می آورد جسم مرا
این سپند شوخ خون در چشم محفل می کند

ناتوانی بس که پیچیده است بر اعضای من
بر تنم موج هوا کار سلاسل می کند

خنده دل را به دست ناامیدی واگذار
کاین گره را ناخن تدبیر مشکل می کند

صائب از خاطر بشو نقش امید و بیم را
ورنه دل را این رقمها زود باطل می کند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 255 از 718:  « پیشین  1  ...  254  255  256  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA