غزل شماره ۲۵۴۶ دل در آن زلف زره سان جای خود وا می کندشست چون صاف است پیکان جانی خود وا می کندموشکافان زود در دلها تصرف می کنندشانه در زلف پریشان جای خود وا می کندطوطی از شیرین زبانی محرم آیینه شددر دل آهن سخندان جای خود وا می کندشد خراباتی گل از روی گشاد خویشتنبوسه در لبهای خندان جای خود وا می کندروی شرم آلود در گلزار جنت محرم استگل در آن چاک گریبان جای خود وا می کندناخن جوهر شود در بیضه فولاد بنددر دل آن خط چو ریحان جای خود وا می کنداز هوا گیرند چشم پاک را سیمین برانشبنم ما در گلستان جای خود وا می کندحرف روشن گوهران هرگز نیفتد بر زمیندر صدفها اشک نیسان جای خود وا می کنداز سخن آخر به دولت می رسند اهل سخنمور در دست سلیمان جای خود وا می کنددور باشی نیست حاجت قهرمان عشق رابرق صائب در نیستان جای خود وا می کند
غزل شماره ۲۵۴۷ سیر چشمی خاک در چشم سخاوت می کندمور این وادی سلیمان را ضیافت می کندای دل بیدرد، چندین درد را صاحب مشولاله داغ خویش را بر سینه قسمت می کنددر گلستانی که جولانگاه سرو همت استشبنمی تسخیر خورشید قیامت می کندنیستی طاوس، در قید خودآرایی مباشکعبه با یک جامه در سالی قناعت می کندشیوه اهل محبت نیست دل برداشتندر فلاخن سنگ ما قصد اقامت می کندصائب از قید تعلق فرد شو آسوده باشباغ چون بی برگ شد خواب فراغت می کند
غزل شماره ۲۵۴۸ مست ناز من زساغر تا لبی تر می کنداز لب میگون دو چندان می به ساغر می کندبلبل از افغان رنگین سرخ دارد روی باغبوستان پیرا دهان غنچه پر زر می کندصبح پیری کرد خواب غفلت ما را گرانبادبان بر کشتی ما کار لنگر می کندآب روشن می کند ظاهر ضمیر خاک رانغمه در دل هر چه می باشد مصور می کندروی گردان زاهد از دنیا برای شهرت استسکه از بهر روایی پشت بر زر می کنداز تلاش پایه رفعت شود دین پایمالپشت بر محراب واعظ بهر منبر می کندبس که افتاده است گیرا حرف شوق آمیز مننامه من کار شاهین با کبوتر می کندخواب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخدر حیات آن دوربین کز خاک بستر می کنددر گذر از کشتن صائب که صید ناتوانتیغ را دندانه از پهلوی لاغر می کند
غزل شماره ۲۵۴۹ تشنه جانان را کجا سیراب ساغر می کند؟ریگ در یک آب خوردن بحر را بر می کندشمع ما تا سیلی دست حمایت خورده استمی فشاند اشک گرم و یاد صرصر می کندشکوه را در دل مکن پنهان که این آتش عنانبیضه فولاد را همچشم مجمر می کندزاهدان را ترک دنیا نیست از آزادگیسکه از بهر روایی پشت بر زر می کنددر بزرگان هیچ عیبی نیست چون نقصان حلمسنگ کم میزان دولت را سبکسر می کندسد راه قرب یزدان است اوج اعتبارپشت بر محراب واعظ بهر منبر می کنددر حریم حسن گستاخ است چشم پاک بینشبنم از دامان گل بالین و بستر می کندبوته خاری است در چشم خداجویان بهشتکی علاج تشنه دیدار، کوثر می کند؟می کند آخر ز راه تنگ چشمی لاغرشرشته را فربه در اول گرچه گوهر می کندسایه دستی به هر کس قهرمان عشق دادبستر و بالین ز آتش چون سمندر می کنددام و دد را چون سلیمان کرد مجنون رام خویشچون بلند افتاد سودا کار افسر می کندترک دنیا کن که در بحر پر آشوب جهاندست شستن کار بازوی شناور می کندمی فشاند بر مراد هر دو عالم آستینبی نیازی هر که را صائب توانگر می کند
غزل شماره ۲۵۵۰ تشنه جانان را کجا سیراب ساغر می کند؟ریگ در یک آب خوردن بحر را بر می کندشمع ما تا سیلی دست حمایت خورده استمی فشاند اشک گرم و یاد صرصر می کندشکوه را در دل مکن پنهان که این آتش عنانبیضه فولاد را همچشم مجمر می کندزاهدان را ترک دنیا نیست از آزادگیسکه از بهر روایی پشت بر زر می کنددر بزرگان هیچ عیبی نیست چون نقصان حلمسنگ کم میزان دولت را سبکسر می کندسد راه قرب یزدان است اوج اعتبارپشت بر محراب واعظ بهر منبر می کنددر حریم حسن گستاخ است چشم پاک بینشبنم از دامان گل بالین و بستر می کندبوته خاری است در چشم خداجویان بهشتکی علاج تشنه دیدار، کوثر می کند؟می کند آخر ز راه تنگ چشمی لاغرشرشته را فربه در اول گرچه گوهر می کندسایه دستی به هر کس قهرمان عشق دادبستر و بالین ز آتش چون سمندر می کنددام و دد را چون سلیمان کرد مجنون رام خویشچون بلند افتاد سودا کار افسر می کندترک دنیا کن که در بحر پر آشوب جهاندست شستن کار بازوی شناور می کندمی فشاند بر مراد هر دو عالم آستینبی نیازی هر که را صائب توانگر می کند
غزل شماره ۲۵۵۱ سیرچشمی تنگدستان را توانگر می کندموم را این بحر گوهر خیز عنبر می کندداغ دارد سینه ام را بیقراریهای دلاین سپند شوخ خون در چشم مجمر می کندلعل سیرابش کجا دارد غم لب تشنگان؟چشمه حیوان کجا یاد سکندر می کند؟عندلیب از بیقراری سینه می مالد به خارشبنم بی شرم گل بالین و بستر می کندمی دهد اهل نظر را بر سر خود عشق جایاز حباب این بحر گوهرخیز افسر می کندتا غبار خط لب لعل ترا در بر کشیدگوهر از گرد یتیمی خاک بر سر می کندچشم زار ما نخواهد ماند زیر دست و پایشوق خرمن مور ما را صاحب پر می کنداین چه حسن عالم آشوب است کز هر جلوه ایصفحه آیینه را صحرای محشر می کندلامکان سیران خبر دارند از پرواز ماشعله ما رقص در بیرون مجمر می کنداین جواب آن غزل صائب که می گوید مثالعالمی را یک نگاه گرم کافر می کند
غزل شماره ۲۵۵۲ محو جانان خویش را جانان تصور می کندقطره خود را بحر بی پایان تصور می کندهر که در سرگشتگی ثابت قدم گردیده استکوه را ابر سبک جولان تصور می کندسرو سیمین ترا دیده است هر کس در لباسجان بی تن را تن بی جان تصور می کندباده جان بخش را مخمور در دلهای شبدر سیاهی چشمه حیوان تصور می کندهر که آتش زیر پا دارد درین وادی چو برقخار و خس را سنبل و ریحان تصور می کندحیرت دیدار روی هر که را با خود کندعالمی را همچو خود حیران تصور می کندبس که در خون جگر غلطیده ام، نظارگیهر سر موی مرا مژگان تصور می کنددر تماشای تو از بس کرده ام قالب تهیهر که می بیند مرا بی جان تصور می کندهر که چون صائب دلش گوهرشناس وقت شددم زدن را عمر جاویدان تصور می کند
غزل شماره ۲۵۵۳ خال موزونت سویدا را زدل حک می کندمردمک را در نظرها نقطه شک می کنددل چنین گر بر در و دیوار خود را می زندخانه ام را زود چون مجمر مشبک می کندمد آهم دشت را پیچد بهم چون گردبادسیل اشکم کوه را با کبک هم تک می کنداین خیال آباد را نتوان به چشم باز دیدچشم پوشیدن زدنیا کار عینک می کنددشمن خارج نمی خواهد سبکسر چون هدفکز رگ گردن زخود ایجاد ناوک می کندهر که از صدق طلب آتش ندارد زیر پاخار در پی کردنش کار بلارک می کندوقت حاجت می برد عاقل به خصم خود پناهچون قلم شد کند، گردن کج به گزلک می کندنطق یاران موافق را زهم سازد جداصد زبان مختلف را خامشی یک می کندخار خار شوق اگر صائب سبکدستی کندخاک سنگین پای را با باد هم تک می کند
غزل شماره ۲۵۵۴ گرچنین آن چشم جادو رخنه در دل می کنداز دلم هر رخنه ای را چاه بابل می کندبس که می آید به ناز از چشم او بیرون نگاهچند جا تا خانه آیینه منزل می کند!چون تواند دل به پایان برد راه زلف را؟کاین ره پرپیچ و خم کار سلاسل می کندچون کشم آه از جگر، کز بیم خوی نازکششمع دود خود گره چون لاله در دل می کندمی دهد از حسن عالمگیر مجنون را خبراین که لیلی هر نفس تغییر محمل می کنددیدن آیینه را بر طاق نسیان می نهیگر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کندحفظ آب روی خواهش کن که گردون خسیسنان خود را تر به آب روی سایل می کندسالکان را صحبت تن پروران سنگ ره استسیل را این خاکهای مرده کاهل می کندمی کند عمر مؤبد هستی ده روزه راهر که جان صائب نثار تیغ قاتل می کند
غزل شماره ۲۵۵۵ شوق را آتش عنان دوری منزل می کندراهرو را منزل نزدیک کاهل می کندهمت پستی که در دامان ما آویخته استکشتی ما را بیابان مرگ ساحل می کندتن پرستی همچو خون مرده بند دست و پاسترقص فارغبالی اینجا مرغ بسمل می کندآرزوی خام گردآلود دارد سینه راجوش بیجا آب این سرچشمه را گل می کنداز دلم هر پاره ای محوست در هنگامه ایخار این وادی چه با دامان محمل می کندمی کند نیکی و در آب روان می افکندهر که نقد جان نثار تیغ قاتل می کندناوک تقدیر نی در ناخنت نشکسته استکاوش مژگان چه می دانی چه با دل می کندناتوانی در طریق شوق سنگ راه نیستجاده با افتادگی قطع منازل می کندشیره جان می کشد چرخ از وجود خاکیانروغن از ریگ روان این سفله حاصل می کنداضطراب دل بجان می آورد جسم مرااین سپند شوخ خون در چشم محفل می کندناتوانی بس که پیچیده است بر اعضای منبر تنم موج هوا کار سلاسل می کندخنده دل را به دست ناامیدی واگذارکاین گره را ناخن تدبیر مشکل می کندصائب از خاطر بشو نقش امید و بیم راورنه دل را این رقمها زود باطل می کند