انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 87 از 219:  « پیشین  1  ...  86  87  88  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۸۶۱


این دل که هر شبیش ز سالی فزون رود
یکدم چه باشد، ار سوی صبر و سکون رود

زنهار دل بریم ز سودای عشق، از آنک
دیوی ست اینکه نه به دعا و فسون رود

بی درد گویدم که چرا شام تا سحر
گریه ز چشم تو زنهایت فزون رود

دردی ست در دلم که بود حق به دست من
از چشم من گر از به دل آب خون رود

بادا فداش دیده و دل آن زمان که او
دل دزدد و ز دیده عاشق برون رود

بستی دلم به زلف و همی رانیش ز پیش
بیچاره پای بسته به زنجیر چون رود؟

نظاره تو هست کشنده تر از فراق
جانی که مانده بود ز هجران کنون رود

جان زیر پای تو به هوس می دهم، مگر
یکبار پای تا هوس از دل برون رود

خسرو، چو لاف عشق زدی، از بلا مترس
زینسان بر اهل عشق بسی آزمون رود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۶۲


سودای دیدن تو ز دیدن نمی رود
عشق رخت به جور کشیدن نمی رود

می آیی و همی تپم از دور، چون کنم؟
کاین زار مانده جان، به تپیدن نمی رود

از وی چه کم شود، ز رخ ار جان دهد به خلق
حسن است خانه سوز، خریدن نمی رود

بیداریم بکشت وه، ای ساربان، خموش
کاین سوزم از فسانه شنیدن نمی رود

می بینمش ز دور، نیم سیر، چون کنم؟
چون تشنگی آب ز دیدن نمی رود

خسرو، تو لاف زهد به خلوت چه می زنی؟
کاین آرزو به گوشه خزیدن نمی رود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۶۳


شبها اسیر دردم و خوابم نمی برد
وین آب دیده سوزش و تابم نمی برد

جور زمانه برد ز من هر چه بود، وای
کاین درد عاشقی و شتابم نمی برد

عمرم به بت پرستی و مستی گذشت، هیچ
خاطر به سوی زهد و ثوابم نمی برد

گر چه خوش است شربت صافی، ولی چه سود؟
کز سینه تشنگی شرابم نمی رود

از مسجد، ار چه می شنوم غلغل دعا
از گوش بانگ چنگ و ربایم نمی برد

دی یار نازنین که دل از دست ما ببرد
می خندد و نمک ز کبابم نمی برد

امشب درازی شب ظالم مرا بکشت
کاندوه غم ز جان خرابم نمی برد

من گریه را به حیله نگهداشت می کنم
ورنه کدام روز که آبم نمی برد؟

ای دل، ز قصه من و از سرگذشت خویش
افسانه ای بگوی که خوابم نمی برد

چون گل درید سینه خسرو نسیم دوست
بوی بهشت هیچ عذابم نمی برد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۶۴


سیمین زنخ که طره عنبرفشان برد
دل را در افگند به چه و ریسمان برد

می گفت سرو دی که ازو یک سرم بلند
کو باغبان که تا سر سرو روان برد

تیغ ار چه می برد همه پیوندهای جان
فرقت بتر که همدمی دوستان برد

کسی دردناکتر بود از ضربت فراق؟
جلاد گر به گاه قصاص استخوان برد

بر عقل خویش تکیه مکن پیش عشق، از آنک
دزدی ست کو نخست سر پاسبان برد

ای هجر سخت پنجه، ببر بند بند من
عیب است آنکه ترک ز مستی کمان برد

جانا، به نام گفتن تو جان به لب رسید
کس نیست وه که تا چو منی را زبان برد

یکبار سر بر و برهان مستمند را
تا چند تیغ جور تو نامهربان برد

تو جان خسروی و به جان و سرت که گر
نبود امید وصل، ز جان و جهان برد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۶۵


آن نخل تر که آب ز جوی جگر خورد
بیچاره بلبلی که از آن نخل برخورد

کشت شبت به دست نیاید، وه ای رقیب
جایی که پا گرفت، خدنگ سحر خورد

من بیخود اینچنین ز رخش گشتم، ای حریف
ورنه کسی شراب ز من بیشتر خورد؟

من کیستم که بر در تو پی سپر شوم؟
حاشا که خون من به چنان خاک در خورد

جان شد خراب هم به می اول و هنوز
دیوانه باش تا دو سه روزی دگر خورد

بهرمی مراد فراوان بود حریف
مرد آن بود که تیغ سیاست به سر خورد

ای پاسبان، ز خواب چه پرسی، ز عمر پرس
تا آنکه جاهل است غم خواب و خور خورد

خوش طوطیی ست خسرو مسکین به دام هجر
کز بخت خویش غصه به جای شکر خورد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۶۶


عشقت خبر ز عالم بیهوشی آورد
اهل صلاح را به قدح نوشی آورد

رخسار تو که توبه صد پارسا شکست
نزدیک شد که رو به سیه پوشی آورد

شوق تو شحنه ایست که سلطان عقل را
موی جبین گرفته به چاوشی آورد

مردن به تیغ تو چو به کوشش میسر است
مرده ست آنکه میل به کم کوشی آورد

گفتم که زان لب از پی دیوانه شربتی
گفت «این مفرحی ست که بیهوشی آورد»

من ناتوان ز یاد کسی گشتم، ای طبیب
آن دارویم بده که فراموشی آورد

خسرو، اگر فسون پری نیست در سرت
چشم از فسون بپوش که مدهوشی آورد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۶۷


ناگاه پیش ازان که کسی را خبر شود
آن بیوفای عهد شکن را سفر شود

کردند آگهم که فلان رفت و دور رفت
نزدیک بود کز تن من، جان به در شود

او می رود چو جان و مرا هست بیم آن
کو بر سرم نیابد و عمرم به سر شود

کو قاصدی که بر دل من دل بسوزدش
تا سوی آن خلاصه جان و جگر شود

لیکن خبر چگونه رساند به سوی من
قاصد که هم ز دیدن او بی خبر شود

گویی مه دو هفته بدیدش که هر شبی
بیگانه تر برآید و باریکتر شود

بی او جهان، دو چشم ندارم، که بنگرم
بیرون کشم دو دیده، اگر دست در شود

ای آب دیده، این دل پر خون ببر ز من
در پای او فگن، مگرش دل دگر شود

گر تا به لب رسید فلان را ز دیده آب
زان بیشتر بپای که بالای سر شود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۶۸


هر شب دلم ز دست خیالت زبون شود
تا حال من به عاقبت کار چون شود

خونریز گشت مردم چشمت چو ساقیی
کز دست وی قرابه می سرنگون شود

باران اشک خانه چشمم خراب کرد
دستم هنوز زیر زنخدان ستون شود

تا با کمال حسن چو ماهی برآمدی
هر شب به چرخ کاهش من بر فزون شود

یک ره اگر چو کبک خرامی به سوی باغ
گر کبک بیندت به تگ پا برون شود

دل را بسوختی و هنوز از برای تو
سوگند می خورد که به آتش درون شود

یکبارگی خیال تو ما را زبون گرفت
زینگونه کس چگونه کسی را زبون شود؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۶۹


هر روز چشم من به جمالی فرو شود
این دل که پاره باد گرفتار او شود

ای روی این دو دیده بدبین من سیه!
تا بهر چه به دیدن روی نکو شود؟

شوخی که دل ز من ببرد وز برای لاغ
آید درون سینه و در جستجو شود

گویم بگوی با من مسکین حکایتی
گوید میان هر دو لبم گفتگو شود

با آنکه دیده هرگز ازو مردمی ندید
هم در دو دیده مردم چشمم همو شود

شرمنده گشت اشک من از چشم من چنانک
هر لحظه آب گردد و در خود فرو شود

ابرو کشد به گوش و زنخ را کند نگاه
چوگان نهد به دوش و به دنبال گو شود

امسال خود به دام بلایی فتاده ام
کز وی به هر دمم غم صد ساله نو شود

گویم فتاده را بکش از خاک، گویدم
ارزد بدین قدر که قد من دو تو شود

هر چند کآب روی نباشد چو آب جوی
هر روز آبرویم ازو آب جو شود

آرد هم از پی لب او آب در دهان
ار دور چرخ گر گل خسرو سبو شود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۷۰


دل رفت و آرزوی تو از دل نمی شود
دل پاره گشت و درد تو زائل نمی شود

مه می شود مقابل روی تو هر شبی
یک روز با رخ تو مقابل نمی شود

رویم زر است و بر در تو خاک می کنم
وصل تو کیمیاست که حاصل نمی شود

شد اشک من حمایل گردون ز دست تو
دستم به گردن تو حمایل نمی شود

بنشسته ام به غم که ز عشق تو خاستن
با آنکه جان همی شودم، دل نمی شود

دل منزل غم آمد و از رهزنان هجر
یک کاروان صبر به منزل نمی شود

خسرو در اوفتاد به غرقاب آرزو
چون کشتی مراد به ساحل نمی شود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 87 از 219:  « پیشین  1  ...  86  87  88  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA