انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 90 از 219:  « پیشین  1  ...  89  90  91  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۸۹۱


چون آن بت از سر کو با هزار ناز برآید
ز خلق هر طرفی آه جانگداز بر آید

ز تندباد جگرها مرا درونه بلرزد
گلی که بر سر آن سرو سرفراز برآید

مرا نهال قدش بر جگر نشست بدانسان
که گر هزار پیش برکنند، باز برآید

به یاد آن قد و قامت سرشک لعل دو چشمم
به هر زمین که بریزد، درخت ناز برآید

چو پشت دست گزم از فسون و حیرت رویش
فسون و حیرتم از نقش های گاز بر آید

عجب مدار ز باران عشق و تخم محبت
چو سبزه از گل محمود اگر ایاز بر آید

نماز نیست مرا جز به سوی بت نه همانا
که کار خسرو گمره از آن نماز بر آید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
شمارهٔ ۸۹۲


چو ترک مست من آلوده شراب در آید
ز شور او نمکی در دل کباب در آید

لبش اگر کشدم در سوال بوسه، نترسم
ولیک غمزه مبادا که در عتاب در آید

بیا که زاهد خشک ار شییت مست بیاید
به جرعه تر کند آن زهد و در شراب در آید

به گرد دیده خود خار بستی از مژه کردم
که نی خیال تو بیرون رود نه خواب در آید

گهی که روی به دیوار بهر راز تو آرم
عمارتی ست که اندر دل خراب در آید

سر از دریچه برون کرده ای، بسوختم آخر
رها مکن که در آن روزن آفتاب در آید

کج است تیر مژه، راست می زنی به دل من
که تیر کج چو به آتش رسد به تاب در آید

ز بهر دیدن هندوستان زلف تو هر شب
بیا ببین که ز سیلاب چشم آب در آید

ز گریه در غم رویت به چشم خسرو بیدل
نماند آب اگر، بو که خون ناب در آید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۹۳


دلم ز دست برفته ست و پیش باز نیابد
نوازشی هم از آن یار دلنواز نیاید

تمام عرصه عالم سپاه فتنه بگیرد
اگر ز عارض یارم خط جواز نیاید

درید پرده، فرو ریخت راز دل بر صحرا
ز پرده ای که چنین شد حجاب راز نیاید

بتا به ناز بکشتی هزار صاحب دل را
کسی به پیش تو میرد که گاه ناز نیاید

چو خاک پای تو گشتم بگو که در ته پایت
به خاک روفتن آن گیسوی دراز نیاید

گرم بگویی «بوسه بزن بر آن لب شیرین »
مرا ز غایت شادی دهن فراز نیاید

اگر به باغ رسد قامت بلند تو روزی
عجب بود که اگر سرو در نماز نیاید

دهند پند که بازآ، من آن مجال ندارم
که هر که رفت به کویت به خانه باز نیاید

جهان بسوخت حدیث نیازمندی خسرو
خنک بود سخنی کز سر نیاز نیاید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۹۴


مهی گذشت که چشمم خبر ز خواب ندارد
مرا شبی ست سیه رو که ماهتاب ندارد

به جان دوست که مرده هزار بار به از من
که باری از دل بدخوی من عذاب ندارد

تو ای که با مه من خفته ای به ناز، شبت خوش
منم که روز مراد من آفتاب ندارد

چه گویمت که بخوابم بس است دیدن رویت
مخند بیهده بر بیدلی که خواب ندارد

نه عقل ماند و نه دانش، نه صبر ماند و نه طاقت
کسی چنین دل بیچاره خراب ندارد

به کوی تو همه روی زمین به گریه بنشستم
هنوز بر در تو روی زردم آب ندارد

ز حال خسرو پرسی، چه پرسیش که ز حیرت
به پیش روی تو جز خامشی جواب ندارد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۹۵


کمند زلف تو عشاق را به کوی تو آرد
ز بهر بند کشی چشم فتنه جوی تو آرد

هزار کوه غم از دل به یک نظر برباید
هر آن نسیم که بوی مرا ز کوی تو آرد

ز باد خسته شوم چون به گرد روی تو گردد
ولی ز لطف صبا شاکرم که بوی تو آرد

کجا گریز کنم از تو هر طرف که گریزم
خیال زلف توام موکشان به سوی تو آرد

شوم به راه تو خاک و در این غمم که نباشد
صبا غبار غم آلود من به کوی تو آرد

به هر رهی که خرامی به یک نظاره رویت
به صد هزار دل فارغ آرزوی تو آرد

مرا کرشمه و نازی که نرگس تو نماید
دلیل کشتن مردم برای خوی تو آرد

گریستم ز تو خونها بسی و با تو نگفتم
چگونه دوست ازین ماجرا به روی تو آرد

صفت چرا نکند خسروت که سنگ و زمین را
جمال تو برباید، به گفتگوی تو آرد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۹۶


مبند دل به جهان کاین جهان پشیز نیر زد
به هیچ چیز مگیرش که هیچ چیز نیرزد

اگر چه عاقل داننده بر زمانه بخندد
به خنده لب افشان به هیچ چیز نیرزد

کلاه مرتبه خویش بین و تنگ مکن دل
که با قبای تو نه چرخ یک طریز نیرزد

ز رشت خوبی هم صحبتان دهر حذر کن
که خوی زشت بدان صحبت عزیز نیرزد

مبین به باد و بروتی که نیست مردمی او را
به سبلتی که محاسن کم است تیز نیرزد

چو حاصل از بی چرخ است هر چه چرخ نگردد
گر است حاصل قارون به یک پشیز نیرزد

عروس دهر کنیزی ست، خسرو، ار چه دهندت
تمام ملک جهان ننگ آن کنیز نیرزد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۹۷


از آنگهی که گشادم به رویت این نظر خود
چه خون که خوردم ازین چشم پر در و گهر خود

به باغ رفتم و قوتی ز بوی گل بگرفتم
ز بس که سوختم از تاب سوزش جگر خود

کجات بینم و بر بام تو چگونه برآیم؟
هزار وای که مرغان نمی دهند پر خود

سرم که بر درت افتاد تا که پات نرنجد
به پشت پا چو کلوخیش دور کن ز در خود

چو بنده روی ببیند، بر آن شود که بگردد
هزار بار به گرد سر دو چشم تر خود

دلم صدق ندارد به کار عشق، چه بودی
وه این نگین دروغی جدا کن از کمر خود

ز عشق آنکه رسیده سپر ندیده خدنگت
بر آنست دیده خسرو که بفگند سپر خود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۹۸


ز حد گذشت غم ما و آن نگار نپرسید
بگو که با که توان گفت غم که یار نپرسد

دلم ازوست فگار و مباد هیچ گزندش
اگر چه هیچ گه او زین دل فگار نپرسد

بگو که دیدن من هر چه طالع آمدی آخر
به مردن آنکه رود طالع و شمار نپرسد

به درد عشق بمیرم، دوای خویش نپرسم
که عاشقم من و عاشق صلاح کار نپرسد

در آشنایی دریای عشق راست کسی دان
که تن به غرق دهد وز لب و کنار نپرسد

به هر جفا که کنی راضیم، که گشتم اسیرت
شتر مهار به بینی قیاس یار نپرسد

تویی به کشتن ما خوش، ز حال مات چه پرسش
کسی که تیر زند زحمت شکار نپرسد

گرم تو خاک دهی، این ز کوی کیست، نگویم
گدا چو زر دهیش، قیمت و عیار نپرسد

دلش که سوخته شد، خسرو از تو پیش کسی را
سخن ز حسن جوانان گلعذار نپرسد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۹۹


گمان مبر که مرا هیچ کس به جای تو باشد
قسم به جان و سر من که خاک پای تو باشد

اگر به تربتم آیی هزار سال پس از من
شکفته بر سر خاکم گل وفای تو باشد

غم تو خاک وجودم به باد داد و نخواهم
غبار خاطر گردی که در هوای تو باشد

غریب نیست که بیگانه گردد از همه عالم
هر آن غریب که در شهر آشنای تو باشد

زهی جماعت کوته نظر که سرو سهی را
گمان برند که چون قد دلربای تو باشد

چگونه بر تو نترسم که هر طرف که در آیی
هزار دیده خونریز در قفای تو باشد

بشوی دست ز خسرو، اگر نه پیش تو آید
که هر قدم که زند دوست خونبهای تو باشد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۰۰


ز گشت مست رسید و به هوش خویش نبود
دلم ز صبر بسی لاف زد، ولیش نبود

زدند راه دلم آهوان بی انصاف
که از هزار خدنگش یکی به کیش نبود

به صد هزار دلش عاشقان خریدارند
بهای یوسف اگر هفده قلب بیش نبود

دل او فگند مرا در چه زنخدانش
وگرنه چشم من خون گرفته پیش نبود

نبود امشب سوزنده مرا جز تپ
دل ار چه بود، ولیکن به دست خویش نبود

نمک به ریش من، ای پارسا، مزن از پند
به شکر آنکه دلت هیچگاه ریش نبود

خوش است عشق به گفتن، ولی چه دانی درد
ترا که بود لبی و نمک به ریش نبود

چو وصل می طلبی خسرو، از بلا مگریز
که در جهان عسلی بی گزند نیش نبود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 90 از 219:  « پیشین  1  ...  89  90  91  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA