انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 439 از 718:  « پیشین  1  ...  438  439  440  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۰۳

در خویش چو گردون نکنی تا سفری چند
از ثابت وسیارنیابی نظری چند

از خانه زنبور حوادث نخوری شهد
تا در رگ جانت ندود نیشتری چند

شیرازه دریای حلاوت رگ تلخی است
شکرانه هر تلخ بنوشان شکری چند

در سایه دیوار سلامت ننشیند
از سنگ ملامت نخورد هرکه سری چند

از خود نشناسان مطلب دیده حق بین
حق را چه شناسند ز خود بیخبری چند

هر چند دل از شکوه سبکبار نگردد
چون شعله برون می دهم از دل شرری چند

از لال هرانگشت زبانی است سخن گوی
یک در چو شود بسته گشایند دری چند

سرچشمه این بادیه از زهره شیرست
زنهار مشو همسفر بیجگری چند

هر چند رهایی ز قفس قسمت من نیست
آن نیست که برهم نزنم بال وپری چند

بنمای به صاحب نظری گوهر خود را
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند

من کار به عیب وهنر خلق ندارم
گوعیب بر آرند ز من بی هنری چند

دست تو نگردد صدف گوهر شهوار
تا سر ننهی در سر موج خطری چند

صائب سر خورشید به فتراک نبندی
برخواب شبیخون نزنی تاسحری چند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۰۴

جمعی که دراندیشه آن چشم خمارند
در پرده دل شب همه شب باده گسارند

هر چند که در پرده شرمندنکویان
چون باز نظر دوخته در فکر شکارند

لاغر کن دلها ز سرینهای گرانسنگ
فربه کن غمها ز میانهای نزارند

در ریختن دل همه چون باد خزانند
در پرورش جان همه چون ابر بهارند

یارب نرسد گرد غمی بر دل ایشان
هر چند غم صائب بیچاره ندارند




·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-



غزل شماره ۴۴۰۵


خوش وقت گروهی که در اندیشه یارند
چون کعبه روان روی به دیوار ندارند

در دامن یارند چو آیینه شب وروز
هر چند گرفتار درین گرد وغبارند

دارند بر این سبز چمن سیر چو پرگار
هر چند که چون نقطه مرکز به قرارند

گردن نکشند از خط تسلیم به هر حال
گر بر سر تختند وگربرسر دارند

پوشیده به ظاهر نظر خود ز دو عالم
از داغ درون واله آن لاله عذارند

آه است درین باغ نهالی که نشانند
اشک است درین مزرعه تخمی که بکارند

خود را نشمارند ز ارباب بصیرت
با آن که شرر در جگر سنگ شمارند

آسوده ز سیر فلک و گردش چرخند
حیرت زده جلوه مستانه یارند

آیند چو با خویش کم از مور ضعیفند
در بیخبری پشه سیمرغ شکارند

از خرقه پشمینه توان یافت که این جمع
بی دیده بد نافه آهوی تتارند

چون شبنم پاکیزه گهر جسم گدازان
در دامن گلزار به خورشید سوارند

جمعی که به آن گلشن بیرنگ رسیدند
آسوده ز نیرنگ خزانند وبهارند

قانع به شکار خس وخارند ز گوهر
چون موج گروهی که طلبکار کنارند

جمعی که به این نقش ونگارند نظرباز
محروم ز رخساره بی پرده یارند

صائب خبری نیست نهان از دل ایشان
هر چند به ظاهرخبر از خویش ندارند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۰۶

داغی که مرا بر دل دیوانه گذارند
شمعی است که بر تربت پروانه گذارند

جمعی که قدم بر در میخانه گذارند
شرط است که سربر خط پیمانه گذارند

از بیخبران شو که کلید درخلدست
پایی که درین مرحله مستانه گذارند

بر شعله بیباک بود سیلی صرصر
دستی که مرا بر دل دیوانه گذارند

مستان خرابات به یادلب ساقی است
گاهی لب اگر بر لب پیمانه گذارند

غافل مشواز حلقه تسبیح شماران
زان دام بیندیش که از دانه گذارند

بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد
تا کعبه روان روی به بتخانه گذارند

من در چه شمارم که تذروان بهشتی
دل بر گره دام تو چون دانه گذارند

افلاک کمانخانه وما تیر سبکسیر
ما را چه خیال است درین خانه گذارند

مسطر بود از خودقلم راست روان را
آن به که عنان دل دیوانه گذارند

چون پرتو خورشید برآیندتهیدست
آنها که قدم بر در هر خانه گذارند

رمزی است ز پاس ادب عشق که مرغان
شب نوبت پرواز به پروانه گذارند

صائب بزدا زنگ غم از دل که شود خشک
باغی که در او سبزه بیگانه گذارند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۰۷

خون بهتر ازان می که چشیدن نگذارند
پیکان به ازان غنچه که چیدن نگذارند

غیر از لب افسوس گزیدن چه علاج است
آن راکه لب یار گزیدن نگذارند

بوسیدن کنج لب ساقی چه خیال است
آن را که لب جام مکیدن نگذارند

بال وپر ارباب هوس غنچه نگردد
جایی که مرا چشم پریدن نگذارند

هر چند شد از گریه ما خط بتان سبز
نظاره ما را به چریدن نگذارند

فریاد که چون شوره زمین دانه ما را
این شورنگاهان به دمیدن نگذارند

هرچند شود خون دل عشاق ز غیرت
خونابه دل را به چکیدن نگذارند

چون سیل سبکسیر درین بادیه ما را
از پای طلب خار کشیدن نگذارند

اندیشه پابوس خیالی است زمین گیر
ما را که به گرد تو رسیدن نگذارند

فریاد که چون غنچه مرا هرزه درایان
در کنج دل خویش خزیدن نگذارند

صائب چه خیال است که در دست من افتد
از دور گلی را که به دیدن نگذارند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۰۸

هر نقطه کز این دایره بیکار شمارند
صاحب نظران خال لب یار شمارند

رویی که در او راز نهان را نتوان دید
روشن گهران آینه تار شمارند

بیدار کن از عشق دل مرده خود را
تا خواب ترا دولت بیدار شمارند

زان روز حذر کن که به دامان تو چون گل
هر خرده که دارای همه یکبار شمارند

هر قطره او شبنم ریحان بهشت است
اشکی که به دامان شب تار شمارند

آن راهروانی که پی دل نگرفتند
نقش قدم قافله بسیار شمارند

چشمی که رگ خواب دراوپرده نشین است
بیدار دلان حلقه زنار شمارند

مستان تو برهم زدن هردو جهان او
آسانتر از آشفتن دستار شمارند

جمعی که به یکتایی گلشن نرسیدند
صائب ورق دفتر گلزار شمارند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۰۹

حکم است که کار شب آدینه بسازند
کار خرد از باده دیرینه بسازند

دریا به نظر تنگتر از چشم حباب است
کم ظرف کسانی که به گنجینه بسازند

خوش وقت گروهی که ز اسباب تعلق
چون نافه به یک خرقه پشمینه بسازند

این قوم خودآرا که کنون برسردستند
وقت است نگین خوداز آیینه بسازند

گنجینه دل را که پی گوهر مهرست
حیف است که پراز خزف کینه بسازند

واعظ تو همان در درک الاسفل جهلی
بهرتو اگرمنبر صد زینه بسازند

امسال گلی برسربازار نیامد
مرغان به همان مستی پارینه بسازند

جز صورت قاتل نکندعکس پذیری
از سنگ مزارم اگرآیینه بسازند

صائب دل او صاف شداز ناله گرمم
از سنگ بودرسم که آیینه بسازند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۱۰

از دشت به حی مردم دیوانه نسازند
با گور بسازند وبه کاشانه نسازند

این قوم سخنساز که هستند درین دور
سخت است سخن از لب پیمانه نسازند

حرفی نتوان زد که به صد رنگ نگویند
خوابی نتوان گفت که افسانه نسازند

بادرد سر شکوه عشاق چه سازد
از صندل اگر زلف ترا شانه نسازند

آن قوم که از برق بلرزند به خرمن
قفل دهن مور چرا دانه نسازند

چون کعبه مبادا که سیه پوش برآید
برطالع من به که صنمخانه نسازند

صائب عجبی نیست که این مردم بیدرد
از بهر سمندر ز شرر دانه نسازند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۱۱

از دست رود خامه چو نام تو نویسند
پرواز کند دل چو پیام تو نویسند

حرزی که بردزنگ ز آیینه دلها
از روی خط غالیه فام تو نویسند

در حوصله دفتر افلاک نگنجد
گرشمه ای از ماه تمام تو نویسند

چون شهپر جبریل برافلاک کند سیر
برصفحه هر دل که کلام تو نویسند

نه ماه فلک سیرم ونه مهر جهانتاب
تا بوسه من برلب بام تو نویسند

چون سبزه تو سنگ ز تمکین تو مانند
گر حشر شهیدان بخ خرام تو نویسند

شرط است که از هر دوجهان دست بشوید
سیرابی هرکس که به جام تو نویسند

عشاق به امید نگاه غلط انداز
در نامه اغیار سلام تو نویسند

در بیضه ز بال وپرخودنغمه سرایان
صدنامه سربسته به دام تو نویسند

صائب به شکر ریزی تسلیم شکر کن
از قسمت اگر زهربه جام تو نویسند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۱۲

در کوی خرابات گروهی که خموشند
از صافدلی چون خم سربسته به جوشند

از دور نیفتند به صد شیشه لبریز
در بزم می آنها که چوپیمانه خموشند

سیلاب خجل می روداز کوی خرابات
کاین قوم سراسر چو سبو خانه بدوشند

در پرده اگرهست ترا خرده رازی
چون غنچه خمش باش که گلها همه گوشند

منمای به اخوان زمان گوهر خود را
کاینها همه یوسف به زر قلب فروشند

ما در چه شماریم که خورشید عذاران
از هاله خط ماه ترا حلقه بگوشند

از باده سرجوش دماغی برسانید
تا نغمه سرایان چمن برسرجوشند

از دیدن خوبان نتوان قطع نظر کرد
گر دشمن عقلند و گر رهزن هوشند

از خار حسد ترکش نیشند چو ماهی
در ظاهر اگر اهل جهان چشمه نوشند

صائب نگشایند به گفتار لب خویش
در عهد کلام تو گروهی که بهوشند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۱۳

آنها که به فردوس رخ یار فروشند
از سادگی آیینه به زنگار فروشند

گنج دو جهان قیمت قیمت یک چشم زدن نیست
گر زان که به زر لذت دیدارفروشند

درد دل بیمار به هر کس نتوان گفت
این جنس گران را به پرستارفروشند

سازند عیان محضر بی مغزی خود را
جمعی که به هم طره دستارفروشند

بی زرق وریا نیست نماز شب زاهد
معیوب بود هر چه شب تارفروشند

چون یوسف از امداد خسیسان مرو از راه
کز چاه برآرند وبه بازارفروشند

مفروش دلی را چو خریدی به دو عالم
کاین نیست متاعی که به بازارفروشند

پروانه سبق برد ز بلبل به خموشی
حیف است که کردار به گفتار فروشند

بی مغز گروهی که به آشفته دماغان
چون صبح پریشانی دستارفروشند

صائب مگشا لب که به بازار خموشان
در جیب صدف گوهر شهوار فروشند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 439 از 718:  « پیشین  1  ...  438  439  440  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA