غزل شماره ۴۴۰۳ در خویش چو گردون نکنی تا سفری چنداز ثابت وسیارنیابی نظری چنداز خانه زنبور حوادث نخوری شهدتا در رگ جانت ندود نیشتری چندشیرازه دریای حلاوت رگ تلخی استشکرانه هر تلخ بنوشان شکری چنددر سایه دیوار سلامت ننشینداز سنگ ملامت نخورد هرکه سری چنداز خود نشناسان مطلب دیده حق بینحق را چه شناسند ز خود بیخبری چندهر چند دل از شکوه سبکبار نگرددچون شعله برون می دهم از دل شرری چنداز لال هرانگشت زبانی است سخن گوییک در چو شود بسته گشایند دری چندسرچشمه این بادیه از زهره شیرستزنهار مشو همسفر بیجگری چندهر چند رهایی ز قفس قسمت من نیستآن نیست که برهم نزنم بال وپری چندبنمای به صاحب نظری گوهر خود راعیسی نتوان گشت به تصدیق خری چندمن کار به عیب وهنر خلق ندارمگوعیب بر آرند ز من بی هنری چنددست تو نگردد صدف گوهر شهوارتا سر ننهی در سر موج خطری چندصائب سر خورشید به فتراک نبندیبرخواب شبیخون نزنی تاسحری چند
غزل شماره ۴۴۰۴ جمعی که دراندیشه آن چشم خمارنددر پرده دل شب همه شب باده گسارندهر چند که در پرده شرمندنکویانچون باز نظر دوخته در فکر شکارندلاغر کن دلها ز سرینهای گرانسنگفربه کن غمها ز میانهای نزارنددر ریختن دل همه چون باد خزاننددر پرورش جان همه چون ابر بهارندیارب نرسد گرد غمی بر دل ایشانهر چند غم صائب بیچاره ندارند·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۴۰۵ خوش وقت گروهی که در اندیشه یارندچون کعبه روان روی به دیوار ندارنددر دامن یارند چو آیینه شب وروزهر چند گرفتار درین گرد وغبارنددارند بر این سبز چمن سیر چو پرگارهر چند که چون نقطه مرکز به قرارندگردن نکشند از خط تسلیم به هر حالگر بر سر تختند وگربرسر دارندپوشیده به ظاهر نظر خود ز دو عالماز داغ درون واله آن لاله عذارندآه است درین باغ نهالی که نشاننداشک است درین مزرعه تخمی که بکارندخود را نشمارند ز ارباب بصیرتبا آن که شرر در جگر سنگ شمارندآسوده ز سیر فلک و گردش چرخندحیرت زده جلوه مستانه یارندآیند چو با خویش کم از مور ضعیفنددر بیخبری پشه سیمرغ شکارنداز خرقه پشمینه توان یافت که این جمعبی دیده بد نافه آهوی تتارندچون شبنم پاکیزه گهر جسم گدازاندر دامن گلزار به خورشید سوارندجمعی که به آن گلشن بیرنگ رسیدندآسوده ز نیرنگ خزانند وبهارندقانع به شکار خس وخارند ز گوهرچون موج گروهی که طلبکار کنارندجمعی که به این نقش ونگارند نظربازمحروم ز رخساره بی پرده یارندصائب خبری نیست نهان از دل ایشانهر چند به ظاهرخبر از خویش ندارند
غزل شماره ۴۴۰۶ داغی که مرا بر دل دیوانه گذارندشمعی است که بر تربت پروانه گذارندجمعی که قدم بر در میخانه گذارندشرط است که سربر خط پیمانه گذارنداز بیخبران شو که کلید درخلدستپایی که درین مرحله مستانه گذارندبر شعله بیباک بود سیلی صرصردستی که مرا بر دل دیوانه گذارندمستان خرابات به یادلب ساقی استگاهی لب اگر بر لب پیمانه گذارندغافل مشواز حلقه تسبیح شمارانزان دام بیندیش که از دانه گذارندبردار نقاب ای صنم از حسن خدادادتا کعبه روان روی به بتخانه گذارندمن در چه شمارم که تذروان بهشتیدل بر گره دام تو چون دانه گذارندافلاک کمانخانه وما تیر سبکسیرما را چه خیال است درین خانه گذارندمسطر بود از خودقلم راست روان راآن به که عنان دل دیوانه گذارندچون پرتو خورشید برآیندتهیدستآنها که قدم بر در هر خانه گذارندرمزی است ز پاس ادب عشق که مرغانشب نوبت پرواز به پروانه گذارندصائب بزدا زنگ غم از دل که شود خشکباغی که در او سبزه بیگانه گذارند
غزل شماره ۴۴۰۷ خون بهتر ازان می که چشیدن نگذارندپیکان به ازان غنچه که چیدن نگذارندغیر از لب افسوس گزیدن چه علاج استآن راکه لب یار گزیدن نگذارندبوسیدن کنج لب ساقی چه خیال استآن را که لب جام مکیدن نگذارندبال وپر ارباب هوس غنچه نگرددجایی که مرا چشم پریدن نگذارندهر چند شد از گریه ما خط بتان سبزنظاره ما را به چریدن نگذارندفریاد که چون شوره زمین دانه ما رااین شورنگاهان به دمیدن نگذارندهرچند شود خون دل عشاق ز غیرتخونابه دل را به چکیدن نگذارندچون سیل سبکسیر درین بادیه ما رااز پای طلب خار کشیدن نگذارنداندیشه پابوس خیالی است زمین گیرما را که به گرد تو رسیدن نگذارندفریاد که چون غنچه مرا هرزه درایاندر کنج دل خویش خزیدن نگذارندصائب چه خیال است که در دست من افتداز دور گلی را که به دیدن نگذارند
غزل شماره ۴۴۰۸ هر نقطه کز این دایره بیکار شمارندصاحب نظران خال لب یار شمارندرویی که در او راز نهان را نتوان دیدروشن گهران آینه تار شمارندبیدار کن از عشق دل مرده خود راتا خواب ترا دولت بیدار شمارندزان روز حذر کن که به دامان تو چون گلهر خرده که دارای همه یکبار شمارندهر قطره او شبنم ریحان بهشت استاشکی که به دامان شب تار شمارندآن راهروانی که پی دل نگرفتندنقش قدم قافله بسیار شمارندچشمی که رگ خواب دراوپرده نشین استبیدار دلان حلقه زنار شمارندمستان تو برهم زدن هردو جهان اوآسانتر از آشفتن دستار شمارندجمعی که به یکتایی گلشن نرسیدندصائب ورق دفتر گلزار شمارند
غزل شماره ۴۴۰۹ حکم است که کار شب آدینه بسازندکار خرد از باده دیرینه بسازنددریا به نظر تنگتر از چشم حباب استکم ظرف کسانی که به گنجینه بسازندخوش وقت گروهی که ز اسباب تعلقچون نافه به یک خرقه پشمینه بسازنداین قوم خودآرا که کنون برسردستندوقت است نگین خوداز آیینه بسازندگنجینه دل را که پی گوهر مهرستحیف است که پراز خزف کینه بسازندواعظ تو همان در درک الاسفل جهلیبهرتو اگرمنبر صد زینه بسازندامسال گلی برسربازار نیامدمرغان به همان مستی پارینه بسازندجز صورت قاتل نکندعکس پذیریاز سنگ مزارم اگرآیینه بسازندصائب دل او صاف شداز ناله گرمماز سنگ بودرسم که آیینه بسازند
غزل شماره ۴۴۱۰ از دشت به حی مردم دیوانه نسازندبا گور بسازند وبه کاشانه نسازنداین قوم سخنساز که هستند درین دورسخت است سخن از لب پیمانه نسازندحرفی نتوان زد که به صد رنگ نگویندخوابی نتوان گفت که افسانه نسازندبادرد سر شکوه عشاق چه سازداز صندل اگر زلف ترا شانه نسازندآن قوم که از برق بلرزند به خرمنقفل دهن مور چرا دانه نسازندچون کعبه مبادا که سیه پوش برآیدبرطالع من به که صنمخانه نسازندصائب عجبی نیست که این مردم بیدرداز بهر سمندر ز شرر دانه نسازند
غزل شماره ۴۴۱۱ از دست رود خامه چو نام تو نویسندپرواز کند دل چو پیام تو نویسندحرزی که بردزنگ ز آیینه دلهااز روی خط غالیه فام تو نویسنددر حوصله دفتر افلاک نگنجدگرشمه ای از ماه تمام تو نویسندچون شهپر جبریل برافلاک کند سیربرصفحه هر دل که کلام تو نویسندنه ماه فلک سیرم ونه مهر جهانتابتا بوسه من برلب بام تو نویسندچون سبزه تو سنگ ز تمکین تو مانندگر حشر شهیدان بخ خرام تو نویسندشرط است که از هر دوجهان دست بشویدسیرابی هرکس که به جام تو نویسندعشاق به امید نگاه غلط اندازدر نامه اغیار سلام تو نویسنددر بیضه ز بال وپرخودنغمه سرایانصدنامه سربسته به دام تو نویسندصائب به شکر ریزی تسلیم شکر کناز قسمت اگر زهربه جام تو نویسند
غزل شماره ۴۴۱۲ در کوی خرابات گروهی که خموشنداز صافدلی چون خم سربسته به جوشنداز دور نیفتند به صد شیشه لبریزدر بزم می آنها که چوپیمانه خموشندسیلاب خجل می روداز کوی خراباتکاین قوم سراسر چو سبو خانه بدوشنددر پرده اگرهست ترا خرده رازیچون غنچه خمش باش که گلها همه گوشندمنمای به اخوان زمان گوهر خود راکاینها همه یوسف به زر قلب فروشندما در چه شماریم که خورشید عذاراناز هاله خط ماه ترا حلقه بگوشنداز باده سرجوش دماغی برسانیدتا نغمه سرایان چمن برسرجوشنداز دیدن خوبان نتوان قطع نظر کردگر دشمن عقلند و گر رهزن هوشنداز خار حسد ترکش نیشند چو ماهیدر ظاهر اگر اهل جهان چشمه نوشندصائب نگشایند به گفتار لب خویشدر عهد کلام تو گروهی که بهوشند
غزل شماره ۴۴۱۳ آنها که به فردوس رخ یار فروشنداز سادگی آیینه به زنگار فروشندگنج دو جهان قیمت قیمت یک چشم زدن نیستگر زان که به زر لذت دیدارفروشنددرد دل بیمار به هر کس نتوان گفتاین جنس گران را به پرستارفروشندسازند عیان محضر بی مغزی خود راجمعی که به هم طره دستارفروشندبی زرق وریا نیست نماز شب زاهدمعیوب بود هر چه شب تارفروشندچون یوسف از امداد خسیسان مرو از راهکز چاه برآرند وبه بازارفروشندمفروش دلی را چو خریدی به دو عالمکاین نیست متاعی که به بازارفروشندپروانه سبق برد ز بلبل به خموشیحیف است که کردار به گفتار فروشندبی مغز گروهی که به آشفته دماغانچون صبح پریشانی دستارفروشندصائب مگشا لب که به بازار خموشاندر جیب صدف گوهر شهوار فروشند