غزل شماره ۴۴۸۶ دهان بوسه فریب ترا پیاله نداردرم نگاه ترا دیده غزاله نداردبه خط سبز لب جام وصفحه رخ ساقیکه عمر خضر نشاط می دوساله نداردبه برگ لاله چه نسبت عرق فشان رخ او رابدیهه عرق شرم برگ لاله نداردخدا شکیب دهد ماحباب حوصلگان راکه تاب گردش چشم ترا پیاله نداردقسم به خرمن ماه وقسم به خوشه پروینکه بخت خانه زین تو هیچ هاله نداردز خشت خم در حکمت گشاده گشت به رویمبه حق می که فلاطون چنین رساله نداردز دست برد حوادث که جسته است مسلمکدام برگ درین باغ زخم ژاله نداردز بس که از سر درداست فکرهای تو صائبسرایت سخنت هیچ آه وناله ندارد
غزل شماره ۴۴۸۷ رخ تو رنگ زگلگونه شراب نگیردز صبح ساغر زرین آفتاب نگیردبه خون خلق ازان تشنه اند لاله عذارانکه خون شبنم گل کس ز آفتاب نگیردبه زیب عاریه محتاج نیست میوه جنتکه رنگ سیب زنخدان ز ماهتاب نگیردخراب کرد مراسرکشی ز سیل حوادثاگر چه هیچ زمین بلند آب نگیردمسلمند ز دوزخ به حشر سوخته جانانکه هیچ کس ز گل آتشی گلاب نگیردکشیده دست چنان صائب از عنان گرفتنکه همت از در دلها به هیچ باب نگیرد
غزل شماره ۴۴۸۸ نگه ز چشم تو چون چنان نشأه مدام نگیردچگونه این می بیرنگ رنگ جام نگیردچه گردها که ز معموره وجود برآیداگر حجاب ترا دامن خرام نگیردسلام ما چه که از حسن بی مثال به جاییرسیده است کز آیینه هم سلام نگیردبه زیر گرد خط آن زلف رفته رفته نهان شدکه خون صید محال است چشم دام نگیردچنان ز لعل تو سیراب شد زمین جگرهاکه هیچ تشنه جگر از عقیق نام نگیردسراب باد محیطی که تشنه ای ننوازدشکسته باد سبویی که دست جام نگیردچو سایه محمل لیلی نهد سراز پی مجنونشکوه حسن اگر ناقه را زمام نگیردعبث به دیده حسرت مبین به عمر سبک روکه پیش آب روان را کسی به دام نگیردتو تا به خویش نپیچی نفس شمرده نگرددتو تا چو بحر نجوشی سخن قوام نگیردچنین که در دهن تیغ می رود خط مشکینعجب که کشور حسن ترا تمام نگیردمکش به وعده ز دامان یار دست چو صائبکه هر که پخته بود کار خویش خام نگیرد
غزل شماره ۴۴۸۹ خوشا دلی که در اندیشه جمال تو باشدکه در بهشت بود هر که در خیال تو باشدسعادتی که دهد خاکمال بال هما رادر آن سرست که در سایه نهال تو باشدبه هیچ نفش ونگاری نظر سیاه نسازددلی که آینه حسن بی مثال تو باشدز وحشت تو گرفتند خلق دامن صحراکه تازیانه دلها رم غزال تو باشدچه لازم است ترا تلخی خمار کشیدنکه خون بیگنهان باده حلال تو باشدچنان ز حسن تو گردید تنگ کار به خوبانکه مه ز هاله حصاری ز انفعال تو باشدفروغ برق شمارد نشاط هر دو جهان رادلی که مایه خوشحالیش ملال تو باشدچه نسبت است ندانم ترا به چشمه حیوانکه روز هر که سیه شد شب وصال تو باشدنصیب شبنم صائب ز آفتاب جمالتهمین بس است که پرواز او به بال تو باشد
غزل شماره ۴۴۹۰ به جای سبزه چو ایام زندگی بسر آیدزبان مار ز خاک سخن گزیده بر آیدعجب که طی شود این راه کز ستیزه طالعز پا چو خار کشم ناخنم به سنگ بر آیدبغل گشاده چو صبحم ستاره ریز چو گردونبه این امید که خورشید رویم از سفر آیدکجاست باد مرادی که بی فسون معلمسفینه ام به کران زین محیط پر خطر آیدنه روی آینه ای در نظر نه آینه روییچگونه طوطی بی مثل من به حرف در آیدشگون ندارد بستن کمر به خون ضعیفانز رگ گشودن ماخون ز چشم نیشتر آیدزمانه ای است که بندند بر رخش در کنعاناگر به دست تهی ماه مصر از سفر آیدبه جنگ دشمن عاجز مرو که در ره مردیاگر به سنگ خورد تیغ به که بر سپر آیدمرا که صبح نشاط از سواد نامه بخنددکدام عید به این می رسد که نامه بر آیدچه جای خامه که از درد چون قلم بشکافدحدیث هجر اگر بر زبان نیشتر آیدبه جیب خاک فرو برده سر به طالع وارونچگونه دانه امید ازین بهار بر آیدفضای خاک شکرزار شد ز کلک تو صائبکه دیده از نی بی مغز اینقدر شکر آید
غزل شماره ۴۴۹۱ مباد روی تو از پرده حجاب بر آیدقیامت است چو از مغرب آفتاب بر آیدمن آن زمان به فراغت بر آورم نفس از دلکه بوی سوختگی از دل کباب بر آیداگر سخن ز کسادی نشد به خاک برابرچرا بهم چو زنی گرد از کتاب بر آیدنسیم زلف ترا گر گذاربر ختن افتدنفس گداخته از پوست مشک ناب بر آیدسیاهی از دل سالک رود به گوشه نشینیستاره از ته این ابر آفتاب بر آیدمگر برند به دوزخ مرا سوال نکردهوگر نه کیست که از عهده جواب بر آیدکه می تواند ازان روی دلفریب گذشتنکه از نظاره او عمر از شتاب بر آیدگشود پرده ز رخسار حشر صرصر آهمنشد که روی تو بیرحم از نقاب بر آیدبه جد وجهد توان راه عشق برد به پایاناگر ز زلف به شبگیر پیچ وتاب بر آیداگر فتد به غلط راه جغد در دل تنگمنفس گداخته صائب ازین خراب بر آید
غزل شماره ۴۴۹۲ دل از تردد وخاطر ز انقلاب برآیداگر دو روز ز یک مشرق آفتاب برآیدمگر کند عرق شرم پاک نامه ما راوگر نه کیست که از عهده حساب برآیدرسد به ظالم دیگر همان ذخیره ظالمنصیب تیر شود پر چو از عقاب برآیدز ماهتاب کند شیر مست روی زمین راشب سیاه اگر آن ماه بی نقاب برآیدنبرده است دل از عشق هیچ کس به سلامتز آتشی که ملایم بود کباب برآیدهمیشه از نگه گرم عاشق است بر آتشچگونه موی میانش ز پیچ و تاب برآیدفغان که آتش بی زینهار چهره ساقیامان نداد که دود از دل کباب برآید
غزل شماره ۴۴۹۳ بغیر خط که ز روی لطیف یار برآیدز آب آینه نشنیده کس غبار برآیدز آه گرم چه پرواست آهنین دل او راکه تیغ از آتش سوزنده آبدار برآیدز رشک آن لب یاقوت رنگ لعل بدخشانچو لاله از جگر سنگ داغدار برآیدغنی است فکر گلو سوز من ز سلسله جنبانبه پای خویشتن از سنگ این شرار برآیدتوان نهاد به دل تا به چند دست تهی راغریب نیست اگر آتش از چنار برآیدمرا به زخم زبان دل تهی ز عشق نگرددکجا به سوزن تدبیر خارخار برآیدشکست رنگ گل از روی آفتاب مثالتچگونه خاک نشین با فلک سوار برآیدعطای ساقی اگر باده را سبیل نسازدز دست کوته ما چون سبو چه کار برآیدنمی توان دل روشن درست برد ز دنیاچگونه آینه سالم ز زنگبار برآیدز مال رشته طول امل گسسته نگرددکجا به گنج گهر پیچ وخم ز مار برآیدبر آید اختر من صائب از وبال زمانیکه تخم سوخته از خاک در بهار بر آید
غزل شماره ۴۴۹۴ آتش عشق تو چون زبانه برآرداز دل سنگ آه عاشقانه برآردتا به یکی بوسه خوش کند دل عاشقزان دهن تنگ صد بهانه برآردگوشه نشینی براق عالم بالاستبیضه پر و بال از آشیانه برآردهر که فرو برد سر به جیب تأملکشتی از این بحر بیکرانه برآردروزی برق است خرمنی چو صبحشحاجت موری به یک دو دانه برآردغوطه به خون شفق دهند چو صبحشهر که نفسهای بیغمانه برآردترک کجی کن که تیرراست چو گرددگرد به یک حمله از نشانه برآرددانه امید را چو خوشه پرویناز دل شب گریه شبانه برآردمطرب آتش نوای خامه صائباز دوجهانت به یک ترانه برآرد
غزل شماره ۴۴۹۵ رتبه خال تو مشک ناب نداردنقطه شک حسن انتخاب نداردسینه بی داغ آب وتاب نداردخانه بی روزن آفتاب نداردفکر عمارت غبار خاطر جمع استگنج گهر وحشت ازخراب نداردطول امل در بساط ساده دلان نیستدشت جنون موجه سراب ندارداز دل قانع مجو تردد روزیهر که به منزل رسد شتاب نداردآب شود ز انفعال اگر همه سنگ استهر که درایام گل شراب نداردموی ز آتش دمیده خط خوبانپیش میان تو پیچ وتاب نداردرتبه چهره است در صفا بدنش رادفتر گل فرد انتخاب نداردبیجگر گرم گریه را اثری نیستآب رگ تلخی گلاب نداردما ودیار جنون که هیچ کس آنجافکر مآل وغم حساب نداردهست شب وروز در سفر دل روشندیده شوخ ستاره خواب نداردآب گهر از قرار خویش نگرددملک رضا بیم انقلاب نداردچون مه عید آن که پیشه ساخت تواضععیش جهان دستش از رکاب نداردسرو ز آزادگی ستاده به یک جاهر که گذشت از جهان شتاب نداردپس نستاند کریم داده خود راابر ز گوهر امید آب نداردتا در دل شد گشوده بر رخ صائبروی توجه به هیچ باب ندارد