✲✲ ذ ✲ ✲ غزل شماره ۴۵۴۷ ای زیاد لعل میگون تو کام جان لذیذدر فراقت در دل شبهای تار افغان لذیذگر چه در شیرینی و لذت مثل آمد نباتحاش لله کان بود همچون لب جانان لذیذاز در و دیوار جانان حسن می ریزد مدامزان زلیخا را بود نظاره زندان لذیذبردن نام خدنگت کام جان شیرین کندتیر مژگان ترااز بس بود پیکان لذیذگر چه آب تیغ او باشد گوارادر مذاقلیک صائب راست آب خنجر مژگان لذیذ ·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۵۴۸ قلم ز بال سمندر کند مگرکاغذکه نیست در خور گفتار عشق هر کاغذبه ساده لوحی من روزگار می خنددکه پیش برق حوادث کنم سپر کاغذرسد به خون جگر دل به وصل نقش مرادکه مهر خوب نگیرد نگشته تر کاغذکنم ز مشق جنونش سیاه در یک روزشود سراسر روی زمین اگر کاغذزبان خامه به بانگ بلند می گویدکه از دورویی خویش است پی سپر کاغذندیدی آهوی مشکین اگر به دشت بیاضبه سیر خامه من کن نظاره بر کاغذز برق وباد سبکبالتر بود در سیراگر چه مرغ سخن راست بال و پر کاغذز نیشکر قلمم دست می برد صائبکنم چو وصف لب یار ثبت بر کاغذ
غزل شماره ۴۵۴۹ ز شور عشق مرا شد دل خراب لذیذکه می شود چو نمکسود شد کباب لذیذبه کام نشائه شناسان شیوه معشوقبود چو تلخی می تلخی عتاب لذیذز خط به خوردن خون چشم یار مایل شدکه در بهار به مستان بود شراب لذیذمدار از دل من تیغ آبدار دریغکه هست بر جگر تشنه همچو آب لذیذغم از عتاب ندارم که در مذاق من استنگاه تند تو چون تلخی شراب لذیذدر آفتاب توان زیر ابر دید دلیرجمال یار بود در ته نقاب لذیذبه وعده های دروغ از تو قانعم که بودبه چشم تشنه لبان موجه سراب لذیذز خط رقیب شد از حسن یار روگردانکه با شعور بود صحبت کتاب لذیذبه چشم آن که به شیرین لبی نظر داردبود چو شیر و شکر سیر ماهتاب لذیذجواب خشک ازان لعل آبدار، بودبه گوش تشنه لبان چون صدای آب لذیذز روی گرم سخن پخته می شود صائبکه می شود ثمر خام از آفتاب لذیذ
غزل شماره ۴۵۵۰ از حب جاه خواری دنیا شود لذیذاز ذوق نشائه تلخی صهبا شود لذیذاز طفل مشربی است که در کام ناقصاناین میوه های خام تمنا شود لذیذخوش کن به شور عشق دهن تاچو ماهیاندر مشرب تو تلخی دریا شود لذیذدیوانه شو که سنگ ملامتگران ترادرکام همچو میوه طوبی شود لذیذآن دم رسی به کام که چون گوشه دهنعزلت ترا به دیده بینا شود لذیذاین تلخی سپهر ز راه مروت استتابر تو زهر مرگ چو حلوا شود لذیذصائب به تلخی آن که بسازد درین چمنچون میوه بهشت سراپا شود لذیذ
غزل شماره ۴۵۵۱ چندان که خواب صبح بود بر جوان لذیذبیداری شب است به صاحبدلان لذیذپیکان آبدار تو چون میوه بهشتگردیده است زخم مرا در دهان لذیذهست از طعام لذت اطعام بیشتربر میزبان خورش شود از میهمان لذیذاز باده جنون سر هر کس که گرم شدسنگ ملامت است چو رطل گران لذیذآن تیغ آبدار در آغوش زخم مندر کام تشنه است چو آب روان لذیذاندیشه از عتاب ندارم که می شوددشنام تلخ ازان لب شکر فشان لذیذدر پای نخل میوه دهد لذت دگردشنام روبرو بود از دلستان لذیذماهی ز آب بحر ندارد شکایتیباشد شراب تلخ به میخوارگان لذیذاین چاشنی که دست ترا هست می شودچون نیشکر خدنگ تو در کام جان لذیذهر کس به کیمیای قناعت رسیده استدر کام او بود چو هما استخوان لذیذدر کام قانع آب حیات است نان خشکبی نان خورش به منعم اگر نیست نان لذیذآن مست ناز سوخت دلم را ز انتظارغافل که این کباب بود خونچکان لذیذز فیض چاشنی عشق گشته استاشعار آبدار تو در هر دهان لذیذ
✲✲ ر ✲ ✲ غزل شماره ۴۵۵۲ پاک گوهر را سزوارست اوج اعتباردر سواری می رسد فیض نگین نامدارهمت دریادلان ظاهر به دولت می شوددر بلندی گوهر افشان می شود ابر بهاربرگ را در بر گریزاز خودفشاندن جود نیستدرهم و دینار را در زندگانی کن نثارزر و گوهر تهی چشمان نمی گردند سیرنقش، جوی خشک باشد در عقیق آبداردل سیاهان را چه سود از طره دستار زر؟گور ظلمانی نگردد روشن از شمع مزارغافل از وقت زوال خود زسر گرمی شده استآن که چون خورشید می نازد به اوج اعتبارجوشن داود گردد سینه چون پر رخنه شددل دونیم از درد چون گردید، گردد ذوالفقاراز بدان نیکی، بدی از نیکوان شایسته نیستراستی عیب نمایان می شود در تیر مارهر که صائب بار دوش خلق گردد چون سبودر شکستش سنگ می بندد کمر در کوهسار
غزل شماره ۴۵۵۳ آب گوهر از تهی چشمان نمی شوید غبارنقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدارهست در دست فلاخن نبض سر گردانیمچون رگ سنگ است در دستم عنان اختیارشش جهت ار پنجه شیرست بر من تنگترگشته جوی شیر بر تن استخوانم از فشارنه ز کار خود، نه از مردم گشایم عقده ایبرده است آزادگی چون سرودستم را ز کارگرد من بسته است نقش از ناتوانی بر زمینزآستین افشانیم آسوده چون خط غبارزخم تیر راست از کج بیش در دل می خلدسخت می ترسم شود بامن مساعد روزگارحجت سیری بود از میهمان بوالفضولمیزبان تلخرو را سفره بی انتظارپوشان را ز مردم بردباری لازم استرخت حمالی برون کن چون نداری تاب باردر تلافی کوه غم بردارمش صائب ز دلچون سبوی باده هر دوشی که آرم زیر بار
غزل شماره ۴۵۵۴ برد دستم رابیاض گردن جانان ز کاردست را سازد بیاض خوش قلم بی اختیاراز بیاض گردن او در نظرها شد عزیزبود اگر حکم بیاضی پیش از بی اعتبارچون چراغ صبحدم خورشید می لرزد به جانتا بیاض گردن سیمین او شد آشکار را از تماشای بهشت وجوی شیرکرد مستغنی بیاض گردن آن گلعذارنیست گر صبح قیامت گردنش،چون دیده هامی پرد چون نامه در نظاره اش بی اختیار؟آنچه با رخسار یوسف اخوان نکردمی کند با گردن او عکس زلف تابدارزلف مشکین کی حجاب گردن او می شود؟پرده شب را فروغ صبح سازد تاروماربی نیاز از شمع کافوری است صائب مرقدشخون هر کس رابه گردن گیرد آن سیمین عذار
غزل شماره ۴۵۵۵ زخم را آماده شو چون شد مساعد روزگارکزکجی بیش است عیب راستی در تیرمارمی زند ناخن به داغ عشق،سیر لاله زارشاخ وبرگی می دهد دیوانگی را نو بهاردر بیابانی که مارا می دواند شور عشقکوهکن با بیستون طفلی بود دامن سوارپیر کنعان ار نظر بازی ندارد شکوه ایپاکبازست از پشیمانی حریف این قمارحلقه زهگیر شد قد خدنگ سرو راطوق قمری ز انفعال قامت موزون یارهمچو مستان سر به پای یکدگر بنهاده انددر حریم نرگس بیمار او خواب و خمارغنچه هر وقتی که خواهد می تواند گل شدنگل نگردد غنچه، دل را از شکفتن پاس دارجای خود را تا به چشم فتنه جوی او سپرددر شکر خواب فراغت رفت چشم روزگاراز دل ما بیقراری گرد کلفت می بردمی زداید آستین موج از دریا غبارگر چه عقل و هوش و دین و دل به پای او فشاندمی کشد شرمندگی صائب همان از عشق یار
غزل شماره ۴۵۵۶ بیشتر گردد دل نازک ز غمخواران فگاروای بر چشمی که از دستش بود بیماردارهر تهی مغزی ندارد جوهر میدان فقرکز تهیدستی زند درجان خود آتش چنارآنچه می آید به کار از شعر، می ماند به جاسوده گردد از جواهر آنچه ننشیند به کارسست در گفتار مانند گنهکاران مباشسعی کن چون بیگناهان بر سخن باشی سوارپله ای کز عشق و رسوایی مرا قسمت شده استهست طفل نی سوارم در نظر منصورودارباشد از نقص جنون پهلو تهی کردن ز سنگکز محک پروانمی دارد زرکامل عیارحسن رابا خال باشد گوشه چشم دگرمهر کوچک را بود از مهرها بیش اعتباروحشتی دارم که چون حرف بیابان بگذردمی دود از سینه من دل برون دیوانه واربر شهیدان پرتو منت گرانی می کندلاله خونین کفن دارد ز خود شمع مزاردر دویدن خواب نتوان کرد بر پشت سمنداهل دولت را به غفلت چون سرآمد روزگارسرو از بی حاصلی بر یک قرار استاده استاز تزلزل نیست ایمن هیچ نخل میوه داربا تزلزل چشم نگشایند از خواب غروروای اگر می بود دولتهای دنیا پایدارشد فزون ناز وغرورحسن او صائب ز خطمی شود خواب سبک ،سنگین درایام بهار
غزل شماره ۴۵۵۷ مردمک را سیر کن در حلقه چشم نگارگر ندیدی درمیان جرگه آهوی تتارجام لبریزی است در گردش میان میکشانمردمک در حلقه آن چشمهای پر خمارنور و ظلمت راکه از سحر آفرینان کرده استجمع در یک کاسه،غیر از مردمک درچشم یار؟مردمک چون خانه کعبه است و مژگان حاجیانکز برای سجده اش صف بسته اند از هر کنارخیمه لیلی است در دشت بیاض آن مردمک ؟یاز ناف روز روشن، شد دل شب آشکارمردمک راکن نظر در چشم شرم آلود اوگر ندیدی مریم آورده عیسی در کنارمردمک هرچند باشد مرکز پرگار چشممرکز اینجا بیش از پرگار باشد بیقرارناف مشکین غزال چشم باشد مردمکدوربادا چشم بد زین آهوی مردم شکارسینه چاکان دارد از مژگان به گرد خویشتنمردم آن چشم،مستغنی است از عشاق زاربود اگر چتر سلیمان از پروبال پریمردمک دارد ز نور خویش چتر زرنگارگر سیه کاسه است در چشمش به ظاهرمردمکعالمی را دارد از مردم نوازی شرمسارحوریان از روزن جنت برون آرند سرچون نگه زان مردمان چشم گردد آشکارچند روزی دور خوبی زلف و خط رابیش نیستدورحسن مردمک هرگز نیفتد از مدارمی شود نرگس به هر رنگی که باشد آب اوسرخ ازان شد مردمک در نرگس خونخواریارمی کند هر دم کمندی حلقه از تارنگاهنیست سیری مردمان چشم او را از شکارگر چه دارد مهر خاموشی به لب از مردمکچشم مست او بود در گفتگو بی اختیارازحیا گر مردم چشمش به ظاهر ننگردمی برد در پرده دل از مردمان بی اختیاردامن لیلی، سر سودایی مجنون بودمردمک در پرده چشم حجاب آلود یاردر سواد چشم او بنگر نگاه گرم راگر ندیدی برق در ابر سیاه نوبهاردل ز دست مردم چشمش گرفتن مشکل استکشتی از گرداب ممکن نیست آیدبرکنارکاسه اش هر چند در ظاهر نگون افتاده استتر نمی سازدلبی را از شراب خوشگوارمی برد در بردن دلها ز مژگان بلندمردم چشم سیه مستش ید طولی به کارمی رساند خانه چشم نظر بازان به آبمردم چشمش زمژگان سیه عیار وارگرزمستیها صف مژگان رگ خوابش شودمردم آن چشم از شوخی نمی گیرد قراردرزمان مردم آن چشم،چشم آهواندر نظر چون نقطه های سهو شد بی اعتبارمردم خونریز چشم او به قصد عاشقاندارد از مژگان حمایل تیغهای آبدارمی کند نام غزالان ختن را حلقه زودمردم آن چشم از مد نگاه مشکبارچشم شرم آلود او رامردمک چون مهر شرماز پریشان گردی نظاره دارد در حصارآن که دلهای پریشان راکند گرد آورینیست غیر از مردمک در دور چشم آن نگاردر بیاض چشم او تا مردمک را دیده استبر عذار خود نقاب افکنده عنبر از بهارکرده از یک آستین صددست مژگانش برونتا نیفتد چشم مستش هر طرف بی اختیارخضر اگر تیری به تاریکی فکند از ره مرودر سواد چشم او بین آب حیوان آشکاراین غزل صائب به فرمان سلیمان زماناز زبان خامه سحر آفرین شد آشکارتا بود از مردمک روشن چراغ دیده هادور بادا چشم بد زین خسرو عالم مدار