انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 453 از 718:  « پیشین  1  ...  452  453  454  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 



ذ ✲ ✲


غزل شماره ۴۵۴۷

ای زیاد لعل میگون تو کام جان لذیذ
در فراقت در دل شبهای تار افغان لذیذ

گر چه در شیرینی و لذت مثل آمد نبات
حاش لله کان بود همچون لب جانان لذیذ

از در و دیوار جانان حسن می ریزد مدام
زان زلیخا را بود نظاره زندان لذیذ

بردن نام خدنگت کام جان شیرین کند
تیر مژگان ترااز بس بود پیکان لذیذ

گر چه آب تیغ او باشد گوارادر مذاق
لیک صائب راست آب خنجر مژگان لذیذ



·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-



غزل شماره ۴۵۴۸

قلم ز بال سمندر کند مگرکاغذ
که نیست در خور گفتار عشق هر کاغذ

به ساده لوحی من روزگار می خندد
که پیش برق حوادث کنم سپر کاغذ

رسد به خون جگر دل به وصل نقش مراد
که مهر خوب نگیرد نگشته تر کاغذ

کنم ز مشق جنونش سیاه در یک روز
شود سراسر روی زمین اگر کاغذ

زبان خامه به بانگ بلند می گوید
که از دورویی خویش است پی سپر کاغذ

ندیدی آهوی مشکین اگر به دشت بیاض
به سیر خامه من کن نظاره بر کاغذ

ز برق وباد سبکبالتر بود در سیر
اگر چه مرغ سخن راست بال و پر کاغذ

ز نیشکر قلمم دست می برد صائب
کنم چو وصف لب یار ثبت بر کاغذ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۴۹

ز شور عشق مرا شد دل خراب لذیذ
که می شود چو نمکسود شد کباب لذیذ

به کام نشائه شناسان شیوه معشوق
بود چو تلخی می تلخی عتاب لذیذ

ز خط به خوردن خون چشم یار مایل شد
که در بهار به مستان بود شراب لذیذ

مدار از دل من تیغ آبدار دریغ
که هست بر جگر تشنه همچو آب لذیذ

غم از عتاب ندارم که در مذاق من است
نگاه تند تو چون تلخی شراب لذیذ

در آفتاب توان زیر ابر دید دلیر
جمال یار بود در ته نقاب لذیذ

به وعده های دروغ از تو قانعم که بود
به چشم تشنه لبان موجه سراب لذیذ

ز خط رقیب شد از حسن یار روگردان
که با شعور بود صحبت کتاب لذیذ

به چشم آن که به شیرین لبی نظر دارد
بود چو شیر و شکر سیر ماهتاب لذیذ

جواب خشک ازان لعل آبدار، بود
به گوش تشنه لبان چون صدای آب لذیذ

ز روی گرم سخن پخته می شود صائب
که می شود ثمر خام از آفتاب لذیذ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۵۰

از حب جاه خواری دنیا شود لذیذ
از ذوق نشائه تلخی صهبا شود لذیذ

از طفل مشربی است که در کام ناقصان
این میوه های خام تمنا شود لذیذ

خوش کن به شور عشق دهن تاچو ماهیان
در مشرب تو تلخی دریا شود لذیذ

دیوانه شو که سنگ ملامتگران ترا
درکام همچو میوه طوبی شود لذیذ

آن دم رسی به کام که چون گوشه دهن
عزلت ترا به دیده بینا شود لذیذ

این تلخی سپهر ز راه مروت است
تابر تو زهر مرگ چو حلوا شود لذیذ

صائب به تلخی آن که بسازد درین چمن
چون میوه بهشت سراپا شود لذیذ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۵۱

چندان که خواب صبح بود بر جوان لذیذ
بیداری شب است به صاحبدلان لذیذ

پیکان آبدار تو چون میوه بهشت
گردیده است زخم مرا در دهان لذیذ

هست از طعام لذت اطعام بیشتر
بر میزبان خورش شود از میهمان لذیذ

از باده جنون سر هر کس که گرم شد
سنگ ملامت است چو رطل گران لذیذ

آن تیغ آبدار در آغوش زخم من
در کام تشنه است چو آب روان لذیذ

اندیشه از عتاب ندارم که می شود
دشنام تلخ ازان لب شکر فشان لذیذ

در پای نخل میوه دهد لذت دگر
دشنام روبرو بود از دلستان لذیذ

ماهی ز آب بحر ندارد شکایتی
باشد شراب تلخ به میخوارگان لذیذ

این چاشنی که دست ترا هست می شود
چون نیشکر خدنگ تو در کام جان لذیذ

هر کس به کیمیای قناعت رسیده است
در کام او بود چو هما استخوان لذیذ

در کام قانع آب حیات است نان خشک
بی نان خورش به منعم اگر نیست نان لذیذ

آن مست ناز سوخت دلم را ز انتظار
غافل که این کباب بود خونچکان لذیذ

ز فیض چاشنی عشق گشته است
اشعار آبدار تو در هر دهان لذیذ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 



ر ✲ ✲



غزل شماره ۴۵۵۲

پاک گوهر را سزوارست اوج اعتبار
در سواری می رسد فیض نگین نامدار

همت دریادلان ظاهر به دولت می شود
در بلندی گوهر افشان می شود ابر بهار

برگ را در بر گریزاز خودفشاندن جود نیست
درهم و دینار را در زندگانی کن نثار

زر و گوهر تهی چشمان نمی گردند سیر
نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار

دل سیاهان را چه سود از طره دستار زر؟
گور ظلمانی نگردد روشن از شمع مزار

غافل از وقت زوال خود زسر گرمی شده است
آن که چون خورشید می نازد به اوج اعتبار

جوشن داود گردد سینه چون پر رخنه شد
دل دونیم از درد چون گردید، گردد ذوالفقار

از بدان نیکی، بدی از نیکوان شایسته نیست
راستی عیب نمایان می شود در تیر مار

هر که صائب بار دوش خلق گردد چون سبو
در شکستش سنگ می بندد کمر در کوهسار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۵۳

آب گوهر از تهی چشمان نمی شوید غبار
نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار

هست در دست فلاخن نبض سر گردانیم
چون رگ سنگ است در دستم عنان اختیار

شش جهت ار پنجه شیرست بر من تنگتر
گشته جوی شیر بر تن استخوانم از فشار

نه ز کار خود، نه از مردم گشایم عقده ای
برده است آزادگی چون سرودستم را ز کار

گرد من بسته است نقش از ناتوانی بر زمین
زآستین افشانیم آسوده چون خط غبار

زخم تیر راست از کج بیش در دل می خلد
سخت می ترسم شود بامن مساعد روزگار

حجت سیری بود از میهمان بوالفضول
میزبان تلخرو را سفره بی انتظار

پوشان را ز مردم بردباری لازم است
رخت حمالی برون کن چون نداری تاب بار

در تلافی کوه غم بردارمش صائب ز دل
چون سبوی باده هر دوشی که آرم زیر بار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۵۴

برد دستم رابیاض گردن جانان ز کار
دست را سازد بیاض خوش قلم بی اختیار

از بیاض گردن او در نظرها شد عزیز
بود اگر حکم بیاضی پیش از بی اعتبار

چون چراغ صبحدم خورشید می لرزد به جان
تا بیاض گردن سیمین او شد آشکار

را از تماشای بهشت وجوی شیر
کرد مستغنی بیاض گردن آن گلعذار

نیست گر صبح قیامت گردنش،چون دیده ها
می پرد چون نامه در نظاره اش بی اختیار؟

آنچه با رخسار یوسف اخوان نکرد
می کند با گردن او عکس زلف تابدار

زلف مشکین کی حجاب گردن او می شود؟
پرده شب را فروغ صبح سازد تارومار

بی نیاز از شمع کافوری است صائب مرقدش
خون هر کس رابه گردن گیرد آن سیمین عذار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۵۵

زخم را آماده شو چون شد مساعد روزگار
کزکجی بیش است عیب راستی در تیرمار

می زند ناخن به داغ عشق،سیر لاله زار
شاخ وبرگی می دهد دیوانگی را نو بهار

در بیابانی که مارا می دواند شور عشق
کوهکن با بیستون طفلی بود دامن سوار

پیر کنعان ار نظر بازی ندارد شکوه ای
پاکبازست از پشیمانی حریف این قمار

حلقه زهگیر شد قد خدنگ سرو را
طوق قمری ز انفعال قامت موزون یار

همچو مستان سر به پای یکدگر بنهاده اند
در حریم نرگس بیمار او خواب و خمار

غنچه هر وقتی که خواهد می تواند گل شدن
گل نگردد غنچه، دل را از شکفتن پاس دار

جای خود را تا به چشم فتنه جوی او سپرد
در شکر خواب فراغت رفت چشم روزگار

از دل ما بیقراری گرد کلفت می برد
می زداید آستین موج از دریا غبار

گر چه عقل و هوش و دین و دل به پای او فشاند
می کشد شرمندگی صائب همان از عشق یار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۵۶

بیشتر گردد دل نازک ز غمخواران فگار
وای بر چشمی که از دستش بود بیماردار

هر تهی مغزی ندارد جوهر میدان فقر
کز تهیدستی زند درجان خود آتش چنار

آنچه می آید به کار از شعر، می ماند به جا
سوده گردد از جواهر آنچه ننشیند به کار

سست در گفتار مانند گنهکاران مباش
سعی کن چون بیگناهان بر سخن باشی سوار

پله ای کز عشق و رسوایی مرا قسمت شده است
هست طفل نی سوارم در نظر منصورودار

باشد از نقص جنون پهلو تهی کردن ز سنگ
کز محک پروانمی دارد زرکامل عیار

حسن رابا خال باشد گوشه چشم دگر
مهر کوچک را بود از مهرها بیش اعتبار

وحشتی دارم که چون حرف بیابان بگذرد
می دود از سینه من دل برون دیوانه وار

بر شهیدان پرتو منت گرانی می کند
لاله خونین کفن دارد ز خود شمع مزار

در دویدن خواب نتوان کرد بر پشت سمند
اهل دولت را به غفلت چون سرآمد روزگار

سرو از بی حاصلی بر یک قرار استاده است
از تزلزل نیست ایمن هیچ نخل میوه دار

با تزلزل چشم نگشایند از خواب غرور
وای اگر می بود دولتهای دنیا پایدار

شد فزون ناز وغرورحسن او صائب ز خط
می شود خواب سبک ،سنگین درایام بهار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۵۷

مردمک را سیر کن در حلقه چشم نگار
گر ندیدی درمیان جرگه آهوی تتار

جام لبریزی است در گردش میان میکشان
مردمک در حلقه آن چشمهای پر خمار

نور و ظلمت راکه از سحر آفرینان کرده است
جمع در یک کاسه،غیر از مردمک درچشم یار؟

مردمک چون خانه کعبه است و مژگان حاجیان
کز برای سجده اش صف بسته اند از هر کنار

خیمه لیلی است در دشت بیاض آن مردمک ؟
یاز ناف روز روشن، شد دل شب آشکار

مردمک راکن نظر در چشم شرم آلود او
گر ندیدی مریم آورده عیسی در کنار

مردمک هرچند باشد مرکز پرگار چشم
مرکز اینجا بیش از پرگار باشد بیقرار

ناف مشکین غزال چشم باشد مردمک
دوربادا چشم بد زین آهوی مردم شکار

سینه چاکان دارد از مژگان به گرد خویشتن
مردم آن چشم،مستغنی است از عشاق زار

بود اگر چتر سلیمان از پروبال پری
مردمک دارد ز نور خویش چتر زرنگار

گر سیه کاسه است در چشمش به ظاهرمردمک
عالمی را دارد از مردم نوازی شرمسار

حوریان از روزن جنت برون آرند سر
چون نگه زان مردمان چشم گردد آشکار

چند روزی دور خوبی زلف و خط رابیش نیست
دورحسن مردمک هرگز نیفتد از مدار

می شود نرگس به هر رنگی که باشد آب او
سرخ ازان شد مردمک در نرگس خونخواریار

می کند هر دم کمندی حلقه از تارنگاه
نیست سیری مردمان چشم او را از شکار

گر چه دارد مهر خاموشی به لب از مردمک
چشم مست او بود در گفتگو بی اختیار

ازحیا گر مردم چشمش به ظاهر ننگرد
می برد در پرده دل از مردمان بی اختیار

دامن لیلی، سر سودایی مجنون بود
مردمک در پرده چشم حجاب آلود یار

در سواد چشم او بنگر نگاه گرم را
گر ندیدی برق در ابر سیاه نوبهار

دل ز دست مردم چشمش گرفتن مشکل است
کشتی از گرداب ممکن نیست آیدبرکنار

کاسه اش هر چند در ظاهر نگون افتاده است
تر نمی سازدلبی را از شراب خوشگوار

می برد در بردن دلها ز مژگان بلند
مردم چشم سیه مستش ید طولی به کار

می رساند خانه چشم نظر بازان به آب
مردم چشمش زمژگان سیه عیار وار

گرزمستیها صف مژگان رگ خوابش شود
مردم آن چشم از شوخی نمی گیرد قرار

درزمان مردم آن چشم،چشم آهوان
در نظر چون نقطه های سهو شد بی اعتبار

مردم خونریز چشم او به قصد عاشقان
دارد از مژگان حمایل تیغهای آبدار

می کند نام غزالان ختن را حلقه زود
مردم آن چشم از مد نگاه مشکبار

چشم شرم آلود او رامردمک چون مهر شرم
از پریشان گردی نظاره دارد در حصار

آن که دلهای پریشان راکند گرد آوری
نیست غیر از مردمک در دور چشم آن نگار

در بیاض چشم او تا مردمک را دیده است
بر عذار خود نقاب افکنده عنبر از بهار

کرده از یک آستین صددست مژگانش برون
تا نیفتد چشم مستش هر طرف بی اختیار

خضر اگر تیری به تاریکی فکند از ره مرو
در سواد چشم او بین آب حیوان آشکار

این غزل صائب به فرمان سلیمان زمان
از زبان خامه سحر آفرین شد آشکار

تا بود از مردمک روشن چراغ دیده ها
دور بادا چشم بد زین خسرو عالم مدار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 453 از 718:  « پیشین  1  ...  452  453  454  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA