غزل شماره ۴۵۷۸ تخم مهری گر به دلها می فشاند روزگاردانه از بهر درودن می دماند روزگاربرد چون خورشید هرکس رابه اوج اعتباربر زمین چون سایه آخر می کشاند روزگاراز سگ دیوانه نتوان آشنایی چشم داشتزخم دندانی به هرکس می رساند روزگارتا دل مغرور من جایی نمی گیرد قرارگر به سهو از چهره ام گردن فشاند روزگاراز تو باشد گر همه روی زمین، از خودمدانکانچه داد امروز، فردا می ستاند روزگارمی کند استاده دار عبرتی هم بردرشهر که رابر کرسی زر می نشاند روزگاربا کمال بی حیایی، همچو شرم آلودگانمی دهد رنگی و رنگی می ستاند روزگاردستگیری می کند بهر فکندن خلق رانخل از بهر بریدن می نشاند روزگارصائب لب تشنه راعمری است چون موج سراببر امید آب هر سو می دواند روزگار
غزل شماره ۴۵۷۹ می شود رنگین تر آن لعل سخنگودر خمارمی توان گل چید از خمیازه او در خمارافتادن ز چشمش مستی دنباله دارگر ببیند چشم او را چشم آهو در خماردر سرمستی چه خواهد کرد با نظارگیتیر مژگانی که می گردد ترازو در خمارابر چون بی آب شد بر قلب دریامی زندمی شود خونخوارتر آن چشم جادو در خمارمی توان کردن در آتش سیر گلزار خلیلز انقلاب رنگ بر رخساره او در خماربی شراب لاله رنگ از عیش تلخ من مپرسبرتنم انگشت زنهاری است هرمو در خمارسرو با آن تازه رویی، می کند در دیده امجلوه مینای خالی بر لب جو در خماربر دلم بار دو عالم نیست در مستی گرانبردماغ من گرانی می کند بو در خمارباز می ریزد می خونگرم رنگ آشتیبا حریفان می کنم هر چند یکرو در خمارگر به پهلو دیگران رفتند راه کعبه رامن ره میخانه را رفتم به پهلو درخماردر سر مستی بود ابروی ماه عید تیغبرسرم شمشیر خونریزست ابرو درخمارجلوه زهر هلاهل می کند در آب تیغسبزه سیراب بر طرف لب جو در خماردر تلافی کاسه زانو شود جام جمشهر که یک چندی گذاردسربه زانو در خمارجام چون خالی شد ازمی ،خشک می آید به چشممی چکد صائب می ازلعل لب او در خمار
غزل شماره ۴۵۸۰ تا تو ای سرو روان از باغ بیرون رفته ایمی تراود ناله از هر غنچه ای منقاروارپیش ارباب بصیرت چشم خواب آلوده ای استگر به ظاهر دولت دنیا بود بیداروارعشرتم راگریه خونین بود در آستینبوی خون گل می کند ازخنده ام سوفاروارمی توان دانست گنجی هست درویرانه اشهر که می دزدد زمردم خویش راعیاروارزنده کن دل را به نور عشق، بر افلاک روورنه خرج کرکسان خواهی شدن مرداروارنیست صائب درمحبت پیچ وتاب من عبثحلقه بر در می زنم گنج گهر را ماروارسر نمی پیچم ز خار سرزنش دیواروارتیغ را جا بر سر خود می دهم کهسارواربر نمی دارد ترا از خاک بوی پیرهنتا نسازی ازگرستن چشم خود دستاروارچون سلیمانی است هر لخت از دل صد پاره امبس که پیچیده است دردل آه من زنارواربا کمال خرده بینی نقطه خالش مراکرد در سر گشتگی ثابت قدم پرگاروارطوطی شیرین زبانم لیک آن آیینه رومی شمارد سبزه بیگانه ام زنگارواربرگ عیشم چون خزان پا در رکاب رحلت استیک دهن افزون نباشد خنده ام گلزاروارگر چه نیل چشم زخمم شاهدان باغ رامی زنند آتش به جان ناتوانم خاروارتا میسر می شود، کردارخود پوشیده دارتانیفتی دردهان مردمان گفتاروارمیل عقبی کن زدنیا، کآدم خاکی نهادمی فتد، مایل به هر جانب شود، دیوارواربس که کردم سازگاری، غم به آن سنگین دلیمی کند اکنون پرستاری مراغمخواروارگر نپیچم یک زمان بر خود، پریشان می شوممی کند شیرازه، پیچیدن مراطومارواربی تو گر بالین من سازند از زانوی حورمی کنم تغییر بالین هر زمان بیماروارمی شود مهر لب اظهار من شرم حضورورنه دارم شکوه ها درآستین طوماروارپیش ازین اغیاردر چشمم نمود یارداشتاین زمان ازیار وحشت می کنم اغیاروارذره ای از حسن عالمگیر او بی بهره نیستاز درو دیوار لذت می برم دیدارواررشته عمرش ز پیچ وتاب می گردد گرههر که با موی میان دارد سری زناروار
غزل شماره ۴۵۸۱ از فروغ لاله آتش زیر پاداردبهارچون گل رعنا خزان رادر قفا دارد بهارباکمال آشنایی می رمد بیگانه وارگوییا بویی ازان نا آشنادارد بهارگوش گل از شبنم غفلت گران گردیده استورنه در هر پرده ای چندین نوادارد بهارگر چه گوهر می فشاند در کنار خار و خسجبهه ای دایم تر از شرم سخا دارد بهارسبحه دور افکن درین موسم، که سنگ تفرقه استجام پیش آور که چشم رونمادارد بهارخاکیان را از شکر خواب عدم بیدار کردسرخط جان بخشی از صبح جزا دارد بهاردرد و صاف عالم امکان به هم آمیخته استآبها نا صاف باشد تاصفا دارد بهار
غزل شماره ۴۵۸۲ از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهارچون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهارچشم تا وا کرده ای چون شبنم گل رفته استدر رکاب زرنگار برق، پا دارد بهارغنچه های تنگ میدان را مقام جلوه نیستورنه چندین جلوه چون باد صبا دارد بهارزاهدان خشک را گوش زبان فهمی کرستورنه ازآن بی نشان پیغامها دارد بهارچشم ظاهر بین چو شبنم نگذرد از رنگ و بودیده دل باز کن بنگر چها دارد بهارعشق را پوشیده نتوان داشتنخار در پیراهن (از) نشو و نما دارد بهارچشم اگر گردد سفید از گریه، خون دل مخورچون نسیم مصر با خود توتیا دارد بهارمی کند در هر مزاجی کار دیگر چون شرابزاهد میخواره را سر در هوا دارد بهارجوش حسن لاله و گل نیست بیش از هفته ایحسن (روز)افزون مشرب را کجا دارد بهار؟پرده از پوشیده رویان تجلی باز کردطرفه دستی بر گریبان حیادارد بهار
غزل شماره ۴۵۸۳ از دل پرخون بلبل کی خبردارد بهار؟هر طرف چون لاله صد خونین جگر دارد بهارشاهدان غیب رابی پرده جولان می دهدمنت بسیاربراهل نظر داردبهارمستی غفلت حجاب نشأه بیگانه استورنه بیش از باده در دلها اثر داردبهاراز قماش پیرهن غافل ز یوسف گشته اندشکوه هااز مردم کوته نظر دارد بهارخواب آسایش کجا آید به چشم شبنمش ؟همچو بوی گل عزیزی د رسفر داردبهاراز سرشک ابروآه برق وهای وهوی رعدمی توان دانست شوری در جگر داردبهاررنگ و بورا دام اطفال تماشا کرده استورنه صد دام تماشای دگر داردبهاراز عزیزیهای شبنم می تراود درچمنگوشه چشمی که بااهل نظر داردبهاراز برای موشکافان دررگ هر سنبلیمعنیی پیچیده چون موی کمر دارد بهارهر زبان سبزه او ترجمان دیگرستازضمیر خاکیان یکسر خبر داردبهارناله بلبل کجا از خواب بیدارش کند؟بالش نرمی که از گل زیر سردارد بهاربس که می بالد زشوق عالم بالا به خودخاک رانزدیک شد از جای برداردبهارمی کند از طوق قمری حلقه نام سروراقد موزون که راتا درنظر داردبهارعشق دردلهای سنگین شور دیگر می کندجلوه مستانه درکوه وکمر داردبهارقاصد مکتوب ما صائب همان مکتوب ماستاز شکوفه نامه های نامه برداردبهار
غزل شماره ۴۵۸۴ از خرام ناز منت بر زمین داردبهارهر طرف صد خرمن گل خوشه چین داردبهارتختش از بادست وچتراز ابرولشکر ازپریاسم اعظم چون سلیمان برنگین داردبهاریک نفس یک جا ز شوخیها نمی گیرد قرارطرفه گلگونها زگل در زیرزین دارد بهارمی تواند یک نفس تسخیر کرد آفاق راصبح اقبالی چو شاخ یاسمین داردبهارنامه ای سربسته از هر غنچه نشکفته ایاز برای بلبلان در آستین داردبهارازدل ودین می کند بی برگ هر کس راکه یافتدست تاراج خزان درآستین داردبهارخنده های دلگشا صائب بود در سینه اشگربه ظاهر برجبین از غنچه چین داردبهار
غزل شماره ۴۵۸۵ سنبل او می خرامد دست بر دوش بهارتاکند در وقت فرصت حلقه درگوش بهاراز نگاه اولینم چشم او دیوانه کردنشأه جام نخستین است سر جوش بهاردر چمن تا قامت موزون او پیدا نشددر کشاکش بود از خمیازه آغوش بهارکی توانستی ز شور عندلیبان خواب کرد؟از شکوفه گر نبودی پنبه در گوش بهارخط دمید و همچنان رنگینی حسنش به جاستدرخزان ننشست این گلزار از جوش بهارصائب از چندین هزاران خرمن امید خلقدانه بی حاصلی باشد فراموش بهار
غزل شماره ۴۵۸۶ کوه سنگین را سبک جولان کند جام بهارپر برآرد لنگر تمکین درایام بهارخنده شادی نمی دارد دوامی همچو برقطی به لب وا کردنی می گردد ایام بهارنعل ابر نوبهاران است در آتش ز برقجام می رابرزمین مگذار هنگام بهارمی شود در جلوه ای کوتاه چون مد شهابدل منه چون غافلان بر طول ایام بهارتا چو شبنم ازسحر خیزی است روشن دیده اتآب ده چشم خود از رخسار گلفام بهارچون شکوفه پنبه غفلت برون آور ز گوشتا شوی صاحب ثمراز لطف پیغام بهارپرده غفلت اگر برداری از پیش نظرخوش تماشاهای رنگین است در دام بهارطاق ابروی بهاران است از قوس قزحاز رگ ابرست زلف عنبرین فام بهارهمچو طوق قمریان هرکس سراپا چشم شدگل تواند چید از سرو گل اندام بهاردانه مارا سموم ناامیدی سوخته استورنه کوتاهی ندارد مد انعام بهاردر حریم کعبه هر ناشسته رو را بار نیستتازه در هر جام می کن غسل احرام بهاررا کند بیدار چون اصحاب کهفاز سحاب گوهرافشان رحمت عام بهارخنده بیدردی بود چون صبح باموی سفیداز شکفتن کام دل بردار هنگام بهارباده روشن علاج ظلمت غم می کنداز هلال جام، صبح عید کن شام بهارچیست نقد جان کزان جان جهان داری دریغ؟با رخ خندان چو گل تسلیم کن وام بهارچون گل رعنا شود طی در ورق گرداندنیدر جهان بیوفا آغاز و انجام بهارتخم امید جهانی تشنه جولان اوستتاکه راز خاک بردارد دلارام بهارابرهای تیره بی می می کند دل را سیاهباده روشن به دست آور در ایام بهارخار و گل در پله میزان تردستان یکی استچون کنم قطع امید از رحمت عام بهار؟نامداری چشم اگر داری، سخاوت پیشه کنکز ره ریزش بلند آوازه شدنام بهارز انقطاع فیض، کوته گردد ایام خزانهست روزافزون ز راه فیض، ایام بهاربر مجاور عزت مهمان غیبی واجب استسعی کن زنهاردر تعظیم واکرام بهاراز رخ چون آفتاب گل نظر را آب دهتا نگردیده است غایب از لب بام بهارچشم پوشیدن ز پاس وقت صائب مشکل استخواب بلبل کی شود سنگین در ایام بهار
غزل شماره ۴۵۸۷ بوی گل می آیداز چاک گریبان بهارتا ز تیغ کیست این زخم نمایان بهارمی توان دانست داغ آتشین رخساره ای استزآتشی کز لاله افتاده است در جان بهاربهر ایمان باختن هر شبنم گل چشمکی استدین کجا ماند بجا در کافرستان بهارکی برآید بوی گل ازعهده خرج نسیم ؟زود خواهد رفت هوش مابه جولان بهاراز نسیم اولم چون گل گریبان چاک کردتا چه گلها بشکفد دیگر ز احسان بهارتازه رویان توکل فارغند ازفکر رزقکی شود خالی زبرگ عیش، دامان بهار؟در فضای سینه ام پر درپر هم بافته استآه اشک آلود چون ابر پریشان بهارهست صائب چشم اشک آلود ابر تلخرویدر حقیقت چشم زخم روی خندان بهار