انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 457 از 718:  « پیشین  1  ...  456  457  458  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۸۸

خاک راجان کرد درتن ابر احسان بهار
صبح محشر سر زد ازچاک گریبان بهار

چون پرو بال پری، ابرپریشان سایه کرد
بر سریر عالم آرای سلیمان بهار

سر برآوردند چون طوطی ز جیب شاخسار
برگها از اشتیاق شکرستان بهار

هر سر شاخ ازشکوفه دفتر احسان گشود
از برات عیش پرشد جیب ودامان بهار

جامه احرام پوشیدند اشجار چمن
شد جهان پر غلغل از لبیک گویان بهار

چون لب سوفار می خندد درآغوش کمان
غنچه پیکان ز فیض عام احسان بهار

می فروشد جلوه رنگین به طاوس بهشت
خار بن از فیض تشریف نمایان بهار

رفت بیرون خشکی زهد ازمزاج روزگار
تابرآمد از تنور خاک ،طوفان بهار

شرم معشوقی نمیگردد حجاب خنده اش
زعفران خورده است گل از روی خندان بهار

می دهد دیوانگی راشاخ وبرگ تازه ای
دست صائب برمداراز طرف دامان بهار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۸۹

نیست بی می باغ رانوری می روشن بیار
تیره می سوزد چراغ لاله ها روغن بیار

صندلی شد آبها وتوبه درد سر نبرد
وقت امدادست ساقی رطل مردافکن بیار

پیش راه ماکه درظلمات غم سرگشته ایم
لطف کن ساقی چراغ از باده روشن بیار

عیش و شادمانی برسرهم ریخته است
سعی کن چون گل به این بستانسرا دامن بیار

نیست جان کهنه راپروای این جسم خراب
از شراب کهنه جان نو مرادرتن بیار

آنچه باید با خود آورده است حسن نوبهار
همچو شبنم دیده پاکی به این گلشن بیار

عافیت در بیخودی ،آسودگی در نیستی است
تاحیاتی هست رخت خود به این مأمن بیار

نیست غیر از رخنه دل روزنی این خانه را
سیر اگر خواهی سری بیرون ازین روزن بیار

آزاده می خواهد ره باریک عشق
رشته خود بی گره کن روبه این سوزن بیار

بی دم گرم تو صائب بوستان افسرده است
سینه گرمی به این هنگامه چون گلخن بیار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۹۰

دل به آن زلف چلیپا می کشد بی اختیار
رشته مجنون به سودامی کشد بی اختیار

آب چون شد دل، غم دوری خیال باطل است
مهر شبنم را به بالامی کشد بی اختیار

اختیاری نیست درکوی مغان افتادگی
زور می دامان دلها می کشد بی اختیار

برنمی دارد ز روزن مرغ زیرک چشم خود
دل به آن خورشید سیما می کشد بی اختیار

نمایی لازم افتاده است حسن شوخ را
باده از خم سر به مینا می کشد بی اختیار

لیلی از تمکین عبث بر خود بساطی چیده است
شوق محمل رابه صحرا می کشد بی اختیار

آه عاشق درزمان خط دو بالا می شود
دربهاران سرو بالا میکشد بی اختیار

در ته دیوار، کاه از کهرباداردخبر
عشق دلها رابه دلها می کشد بی اختیار

چشم برمنزل بود از راه صائب شوق را
دوربین را دل به عقبی می کشد بی اختیار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۹۱

گلعذار من برون از پرده بوی خود میار
بیقراران رابجان از آرزوی خود میار

نیست ممکن چون رسیدن درتوای جان جهان
عالم آسوده رادرجستجوی خود میار

نیست چون پروای دلجویی ترااز سرکشی
از کمند جذبه دلها رابه سوی خود میار

دردسر خواهی کشیدن از هجوم بلبلان
از لباس غنچه بیرون رنگ وبوی خود میار

می گدازد آه محرومان دل فولاد را
بی سبب آیینه را در پیش روی خود میار

از دو زلف خویش دست شانه راکوتاه کن
صد دل آشفته را بیرون ز موی خود میار

تا به اشک گرم بتوان دست ورویی تازه کرد
از دگر سرچشمه ای آب وضوی خود میار

دارد آتش زیر پااین رنگهای عارضی
غیر بیرنگی دگر رنگی به روی خودمیار

از ته دل گفتگوی اهل حق راگوش کن
خالی از سرچشمه حیوان سبوی خودمیار

گر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنند
همچو آب از بردباریهابه روی خود میار

رزق فرزندان حوالت کن به خیرالرازقین
چون کبوتر طعمه بیرون از گلوی خود میار

نیست ظرف باده پرزور هرکم ظرف را
سیل بی زنهار را صائب به جوی خود میار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۹۲

بی دل بیدار، سر از خرقه تن برمیار
پای خواب آلود رااز زیر دامن برمیار

پشت برآیینه کن تابرخوری از آب خضر
چون سکندر پیش رو دیوارآهن برمیار

بگسل از زینت پرستی رشته طول امل
ازلباسی هر زمان سر همچو سوزن برمیار

سرسری مگذر زدردوداغ عالمسوز عشق
دست ودامان تهی از سیر گلشن برمیار

می کند خورشید تابان صبح راعالم فروز
تا نسوزد دل، نفس از جان روشن برمیار

مهر خاموشی به لب زن، آه رادردل شکن
سر به غمازی چو دود از هیچ روزن برمیار

نامداری نشتر الماس دارد در کمین
چون عقیق از ساده لوحی سر زمعدن برمیار

از گرانجانان جدایی قابل افسون نیست
درفراق سنگ افغان چون فلاخن برمیار

از در شتیهای ره در چشمه آب آسوده است
تا نیاید پا به سنگ سر زمسکن برمیار

تا نسازی صیقلی صائب ز زنگار خودی
زینهار آیینه خود را ز گلخن بر میار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۹۳

شد خرابات مغان از توبه ام زیر و زبر
می زند باد مخالف بحر را بر یکدگر

توبه من بازگشت عالمی راشد سبب
لشکری را گاه بیدل می کند یک بیجگر

از لب میگون او قانع به دشنامم که می
از رگ تلخی دواند ریشه دردل بیشتر

درنمی آید به چشم موشکاف از نازکی
ورنه بیش از جوهر تیغ است تاب آن کمر

خط به لعل آتشین یارشد خضر رهم
روز روشن دود می گرددبه آتش راهبر

نیست جز کاهش نصیب عاشق از سیمین بران
رنج باریک است رزق رشته از قرب گهر

بس که چرخ آهنین بازو مرا درهم فشرد
مغزمن صد پیرهن ازاستخوان شد خشک تر

رشته اشک از درازی درنمی آید به چشم
دستگاه خنده است از چشم سوزن تنگتر

شهپر زرین زنور خود چو طاوسش دهد
شمع اگر پروانه راسوزد به ظاهر بال وپر

نیستم نومید از تردستی پیر مغان
چون سبوهر چند دستم خشک شد در زیر سر

حسن رافیض نظر بازان کند صائب تمام
تا نپیوندد به شبنم گل نگردد دیده ور
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۹۴

ای بر روی تو از آینه گل صافتر
فتنه روی زمین زلف تو را در زیر سر

هر که از بت روی گردان شد نبیند روی حق
هر که از زنار برگردد نمی بندد کمر

آتش سوزنده رانتوان به چوب اندام داد
چوب گل دیوانگان رامی کند دیوانه تر

دوربینان از خزان تنگدستی فراغند
مرغ زیرک در بهاران می کشد سرزیرپر

گاه باشد کز غباری لشکری بر هم خورد
تا خطش سر زد، سپاه زلف شد زیرو زبر

در رگ جان هرکه را چون رشته پیچ وتاب نیست
زود باشدسر برآرد از گریبان گهر

بس که درشر خیر ودر خیرجهان شر دیده ام
مانده ام عاجز میان اختیار خیروشر

نیست ذوق سلطنت مارا، وگرنه ریخته است
چون حباب وموج در بحر فنا تاج وکمر

تا ازان شیرین سخن حرفی مکرر بشنوم
خویش راصائب کنم دربزم او دانسته کر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۹۶

بوسه ای در کار من کن زان لب همچون شکر
تا به چشم شاه شیرین باشی ای صوفی پسر

پوست برتن ناتوانان را گرانی می کند
بهله راکوتاه کن دست تعدی زان کمر

کاملان را ابجد بیرحمیی درکار نیست
صید عاشق کن، مرو درخون چندین جانور

طره دستار خوبان کار شاهین می کند
نیست حاجت دلربایان رابه شاهین دگر

دوستان رااز نظر انداختن انصاف نیست
ترک می باید که دشمن رانیارد درنظر

چون غبارآلودبرگردی زصحرای شکار
آب گرددهرکه اندازد به رخسارت نظر

گرچه ازموی میان اودلی دارم دونیم
دارم ازتیغش هلال عید قربان درنظر

گربه این تمکین گذاری پای برچشم رکاب
خانه زین راتزلزل می کند زیروزبر

بر ضعیفان ظلم کردن می کند دل راسیاه
باز کن یک لحظه آن شمشیر کج رااز کمر

می رباید حلقه های دیده عشاق را
چون سنان هر جا شود با قد رعناجلوه گر

بوی خون بیدار سازد فتنه خوابیده را
چشم او از باده شد درخون عاشق گرمتر

از خرامی می کند زیروزبر آفاق را
از نگاهی لشکری را می زند بریکدگر

گربه ظاهر سربه پیش افکنده است از شرم حسن
تیغها دارد ز پرکاری نهان زیر سپر

رو به هر جانب که آرد، دلفتد بر روی دل
هر طرف تازد،به جان گرد خیزد الحذر

گر درین میخانه می خواهی شراب بی خمار
نیست غیر از خون عاشق باده بی دردسر

نیست ممکن ترک من برفارسی دندان نهد
گر ز قند فارسی سازم جهان راپرشکر

رحم کن ای سنگدل بر صائب شیرین سخن
ورنه خواهد شکوه کردن پیش شاه دادگر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۹۷

از فروغ ماه می گردد به آب وتاب ابر
جلوه شکر کند باشیر، در مهتاب ابر

گر چنین بندد به خشکی کشتی احسان محیط
یکقلم چون کاغذ ابری شود بی آب ابر

در گره بسته است دریا آب خود راچون گهر
خشک می آید برون از بحر چون قلاب ابر

پیش ازین می ریخت ازدستش گهر بی اختیار
درزمان کشت ما شد گوهر نایاب ابر

خازن گوهر ندارد از ترشرویی گزیر
بر سیاهی می زند چون می شود شاداب ابر

می کند دلهای شب در گریه طوفان، دیده ام
می شود گویا به چشمم پرده های خواب ابر

در زمان تنگدستی دل به حق روی آورد
روبه دریا می رود چون می شود بی آب ابر

زیر بارمنت احسان، نمی ماند کریم
وام دریا راکند تسلیم از سیلاب ابر

در کف دست کریمان نیست گوهر راقرار
قطره را از بیقراری می کند سیماب ابر

آبرو صائب نریزد پیش دریا بعد ازین
گر شود از دیده خونبار من سیراب ابر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۹۸

حسن از چشم نظربازان شود شاداب تر
چهره گل راکند شبنم به آب وتاب تر

بر چراغ صبح می لرزد دل پروانه بیش
حسن دل را کرد در دوران خط بیتاب تر

هر قدر در موج سنبل چشمه طوفان می کند
نیست از چشم تر عاشق پریشان خواب تر

گر چه بود از زلف او حال پریشانی مرا
شد رگ جانم ازان موی کمر پرتاب تر

پا ز چشم خویش کن در کوچه باغ زلف یار
کاین ره خوابیده ازمخمل بود خوش خواب تر

هیچ روزن گرچه خالی ازفروغ ماه نیست
خانه های بی دروبام است خوش مهتاب تر

ساغرناکامی ازخود آب برمی آورد
می شود تبخال ازلب تشنگی سیراب تر

می تراود رازهای سربه مهر ازسینه زود
گوهر غلطان صدف را می کندبیتاب تر

گرچه از عنقا اثر درعالم ایجاد نیست
گوهر انصاف از عنقا بودنایاب تر

یک قلم اسباب دنیا پرده بیگانگی است
آشناتر باخداهرکس که بی اسباب تر

طاعت صدساله را برطاق نسیان نه، که نیست
پیش رحمت ازتهیدستی متاعی باب تر

نیست کارمهردلهارا منور ساختن
روی جانان است ازخورشیدعالمتاب تر

رشته امیدراطی کن که درایام ما
بحرجودازچشمه سوزن بود بی آب تر

شد ازخط صائب صفای آن لب لعلی زیاد
گوهر از گرد یتیمی می شود شاداب تر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 457 از 718:  « پیشین  1  ...  456  457  458  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA