غزل شماره ۴۵۸۸ خاک راجان کرد درتن ابر احسان بهارصبح محشر سر زد ازچاک گریبان بهارچون پرو بال پری، ابرپریشان سایه کردبر سریر عالم آرای سلیمان بهارسر برآوردند چون طوطی ز جیب شاخساربرگها از اشتیاق شکرستان بهارهر سر شاخ ازشکوفه دفتر احسان گشوداز برات عیش پرشد جیب ودامان بهارجامه احرام پوشیدند اشجار چمنشد جهان پر غلغل از لبیک گویان بهارچون لب سوفار می خندد درآغوش کمانغنچه پیکان ز فیض عام احسان بهارمی فروشد جلوه رنگین به طاوس بهشتخار بن از فیض تشریف نمایان بهاررفت بیرون خشکی زهد ازمزاج روزگارتابرآمد از تنور خاک ،طوفان بهارشرم معشوقی نمیگردد حجاب خنده اشزعفران خورده است گل از روی خندان بهارمی دهد دیوانگی راشاخ وبرگ تازه ایدست صائب برمداراز طرف دامان بهار
غزل شماره ۴۵۸۹ نیست بی می باغ رانوری می روشن بیارتیره می سوزد چراغ لاله ها روغن بیارصندلی شد آبها وتوبه درد سر نبردوقت امدادست ساقی رطل مردافکن بیارپیش راه ماکه درظلمات غم سرگشته ایملطف کن ساقی چراغ از باده روشن بیارعیش و شادمانی برسرهم ریخته استسعی کن چون گل به این بستانسرا دامن بیارنیست جان کهنه راپروای این جسم خراباز شراب کهنه جان نو مرادرتن بیارآنچه باید با خود آورده است حسن نوبهارهمچو شبنم دیده پاکی به این گلشن بیارعافیت در بیخودی ،آسودگی در نیستی استتاحیاتی هست رخت خود به این مأمن بیارنیست غیر از رخنه دل روزنی این خانه راسیر اگر خواهی سری بیرون ازین روزن بیارآزاده می خواهد ره باریک عشقرشته خود بی گره کن روبه این سوزن بیاربی دم گرم تو صائب بوستان افسرده استسینه گرمی به این هنگامه چون گلخن بیار
غزل شماره ۴۵۹۰ دل به آن زلف چلیپا می کشد بی اختیاررشته مجنون به سودامی کشد بی اختیارآب چون شد دل، غم دوری خیال باطل استمهر شبنم را به بالامی کشد بی اختیاراختیاری نیست درکوی مغان افتادگیزور می دامان دلها می کشد بی اختیاربرنمی دارد ز روزن مرغ زیرک چشم خوددل به آن خورشید سیما می کشد بی اختیارنمایی لازم افتاده است حسن شوخ راباده از خم سر به مینا می کشد بی اختیارلیلی از تمکین عبث بر خود بساطی چیده استشوق محمل رابه صحرا می کشد بی اختیارآه عاشق درزمان خط دو بالا می شوددربهاران سرو بالا میکشد بی اختیاردر ته دیوار، کاه از کهرباداردخبرعشق دلها رابه دلها می کشد بی اختیارچشم برمنزل بود از راه صائب شوق رادوربین را دل به عقبی می کشد بی اختیار
غزل شماره ۴۵۹۱ گلعذار من برون از پرده بوی خود میاربیقراران رابجان از آرزوی خود میارنیست ممکن چون رسیدن درتوای جان جهانعالم آسوده رادرجستجوی خود میارنیست چون پروای دلجویی ترااز سرکشیاز کمند جذبه دلها رابه سوی خود میاردردسر خواهی کشیدن از هجوم بلبلاناز لباس غنچه بیرون رنگ وبوی خود میارمی گدازد آه محرومان دل فولاد رابی سبب آیینه را در پیش روی خود میاراز دو زلف خویش دست شانه راکوتاه کنصد دل آشفته را بیرون ز موی خود میارتا به اشک گرم بتوان دست ورویی تازه کرداز دگر سرچشمه ای آب وضوی خود میاردارد آتش زیر پااین رنگهای عارضیغیر بیرنگی دگر رنگی به روی خودمیاراز ته دل گفتگوی اهل حق راگوش کنخالی از سرچشمه حیوان سبوی خودمیارگر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنندهمچو آب از بردباریهابه روی خود میاررزق فرزندان حوالت کن به خیرالرازقینچون کبوتر طعمه بیرون از گلوی خود میارنیست ظرف باده پرزور هرکم ظرف راسیل بی زنهار را صائب به جوی خود میار
غزل شماره ۴۵۹۲ بی دل بیدار، سر از خرقه تن برمیارپای خواب آلود رااز زیر دامن برمیارپشت برآیینه کن تابرخوری از آب خضرچون سکندر پیش رو دیوارآهن برمیاربگسل از زینت پرستی رشته طول املازلباسی هر زمان سر همچو سوزن برمیارسرسری مگذر زدردوداغ عالمسوز عشقدست ودامان تهی از سیر گلشن برمیارمی کند خورشید تابان صبح راعالم فروزتا نسوزد دل، نفس از جان روشن برمیارمهر خاموشی به لب زن، آه رادردل شکنسر به غمازی چو دود از هیچ روزن برمیارنامداری نشتر الماس دارد در کمینچون عقیق از ساده لوحی سر زمعدن برمیاراز گرانجانان جدایی قابل افسون نیستدرفراق سنگ افغان چون فلاخن برمیاراز در شتیهای ره در چشمه آب آسوده استتا نیاید پا به سنگ سر زمسکن برمیارتا نسازی صیقلی صائب ز زنگار خودیزینهار آیینه خود را ز گلخن بر میار
غزل شماره ۴۵۹۳ شد خرابات مغان از توبه ام زیر و زبرمی زند باد مخالف بحر را بر یکدگرتوبه من بازگشت عالمی راشد سببلشکری را گاه بیدل می کند یک بیجگراز لب میگون او قانع به دشنامم که میاز رگ تلخی دواند ریشه دردل بیشتردرنمی آید به چشم موشکاف از نازکیورنه بیش از جوهر تیغ است تاب آن کمرخط به لعل آتشین یارشد خضر رهمروز روشن دود می گرددبه آتش راهبرنیست جز کاهش نصیب عاشق از سیمین برانرنج باریک است رزق رشته از قرب گهربس که چرخ آهنین بازو مرا درهم فشردمغزمن صد پیرهن ازاستخوان شد خشک تررشته اشک از درازی درنمی آید به چشمدستگاه خنده است از چشم سوزن تنگترشهپر زرین زنور خود چو طاوسش دهدشمع اگر پروانه راسوزد به ظاهر بال وپرنیستم نومید از تردستی پیر مغانچون سبوهر چند دستم خشک شد در زیر سرحسن رافیض نظر بازان کند صائب تمامتا نپیوندد به شبنم گل نگردد دیده ور
غزل شماره ۴۵۹۴ ای بر روی تو از آینه گل صافترفتنه روی زمین زلف تو را در زیر سرهر که از بت روی گردان شد نبیند روی حقهر که از زنار برگردد نمی بندد کمرآتش سوزنده رانتوان به چوب اندام دادچوب گل دیوانگان رامی کند دیوانه تردوربینان از خزان تنگدستی فراغندمرغ زیرک در بهاران می کشد سرزیرپرگاه باشد کز غباری لشکری بر هم خوردتا خطش سر زد، سپاه زلف شد زیرو زبردر رگ جان هرکه را چون رشته پیچ وتاب نیستزود باشدسر برآرد از گریبان گهربس که درشر خیر ودر خیرجهان شر دیده اممانده ام عاجز میان اختیار خیروشرنیست ذوق سلطنت مارا، وگرنه ریخته استچون حباب وموج در بحر فنا تاج وکمرتا ازان شیرین سخن حرفی مکرر بشنومخویش راصائب کنم دربزم او دانسته کر
غزل شماره ۴۵۹۶ بوسه ای در کار من کن زان لب همچون شکرتا به چشم شاه شیرین باشی ای صوفی پسرپوست برتن ناتوانان را گرانی می کندبهله راکوتاه کن دست تعدی زان کمرکاملان را ابجد بیرحمیی درکار نیستصید عاشق کن، مرو درخون چندین جانورطره دستار خوبان کار شاهین می کندنیست حاجت دلربایان رابه شاهین دگردوستان رااز نظر انداختن انصاف نیستترک می باید که دشمن رانیارد درنظرچون غبارآلودبرگردی زصحرای شکارآب گرددهرکه اندازد به رخسارت نظرگرچه ازموی میان اودلی دارم دونیمدارم ازتیغش هلال عید قربان درنظرگربه این تمکین گذاری پای برچشم رکابخانه زین راتزلزل می کند زیروزبربر ضعیفان ظلم کردن می کند دل راسیاهباز کن یک لحظه آن شمشیر کج رااز کمرمی رباید حلقه های دیده عشاق راچون سنان هر جا شود با قد رعناجلوه گربوی خون بیدار سازد فتنه خوابیده راچشم او از باده شد درخون عاشق گرمتراز خرامی می کند زیروزبر آفاق رااز نگاهی لشکری را می زند بریکدگرگربه ظاهر سربه پیش افکنده است از شرم حسنتیغها دارد ز پرکاری نهان زیر سپررو به هر جانب که آرد، دلفتد بر روی دلهر طرف تازد،به جان گرد خیزد الحذرگر درین میخانه می خواهی شراب بی خمارنیست غیر از خون عاشق باده بی دردسرنیست ممکن ترک من برفارسی دندان نهدگر ز قند فارسی سازم جهان راپرشکررحم کن ای سنگدل بر صائب شیرین سخنورنه خواهد شکوه کردن پیش شاه دادگر
غزل شماره ۴۵۹۷ از فروغ ماه می گردد به آب وتاب ابرجلوه شکر کند باشیر، در مهتاب ابرگر چنین بندد به خشکی کشتی احسان محیطیکقلم چون کاغذ ابری شود بی آب ابردر گره بسته است دریا آب خود راچون گهرخشک می آید برون از بحر چون قلاب ابرپیش ازین می ریخت ازدستش گهر بی اختیاردرزمان کشت ما شد گوهر نایاب ابرخازن گوهر ندارد از ترشرویی گزیربر سیاهی می زند چون می شود شاداب ابرمی کند دلهای شب در گریه طوفان، دیده اممی شود گویا به چشمم پرده های خواب ابردر زمان تنگدستی دل به حق روی آوردروبه دریا می رود چون می شود بی آب ابرزیر بارمنت احسان، نمی ماند کریموام دریا راکند تسلیم از سیلاب ابردر کف دست کریمان نیست گوهر راقرارقطره را از بیقراری می کند سیماب ابرآبرو صائب نریزد پیش دریا بعد ازینگر شود از دیده خونبار من سیراب ابر
غزل شماره ۴۵۹۸ حسن از چشم نظربازان شود شاداب ترچهره گل راکند شبنم به آب وتاب تربر چراغ صبح می لرزد دل پروانه بیشحسن دل را کرد در دوران خط بیتاب ترهر قدر در موج سنبل چشمه طوفان می کندنیست از چشم تر عاشق پریشان خواب ترگر چه بود از زلف او حال پریشانی مراشد رگ جانم ازان موی کمر پرتاب ترپا ز چشم خویش کن در کوچه باغ زلف یارکاین ره خوابیده ازمخمل بود خوش خواب ترهیچ روزن گرچه خالی ازفروغ ماه نیستخانه های بی دروبام است خوش مهتاب ترساغرناکامی ازخود آب برمی آوردمی شود تبخال ازلب تشنگی سیراب ترمی تراود رازهای سربه مهر ازسینه زودگوهر غلطان صدف را می کندبیتاب ترگرچه از عنقا اثر درعالم ایجاد نیستگوهر انصاف از عنقا بودنایاب تریک قلم اسباب دنیا پرده بیگانگی استآشناتر باخداهرکس که بی اسباب ترطاعت صدساله را برطاق نسیان نه، که نیستپیش رحمت ازتهیدستی متاعی باب ترنیست کارمهردلهارا منور ساختنروی جانان است ازخورشیدعالمتاب تررشته امیدراطی کن که درایام مابحرجودازچشمه سوزن بود بی آب ترشد ازخط صائب صفای آن لب لعلی زیادگوهر از گرد یتیمی می شود شاداب تر