غزل شماره ۴۶۰۹ شورش دیوانه گردد از بیابان بیشترمی شود وحشت فزون چون گشت میدان بیشترنیست ممکن دل شود ساکن زدست رعشه داروحشت مجنون شد از وحشی غزالان بیشترشوخ چشمی دربساط صنع عین غفلت استهرکه بیناتر درین هنگامه حیران بیشترخشک سازد ریشه نخل هوس رانان خشکآرزو گرددز نعمتهای الوان بیشترمی شود طول امل در موسم پیری زیادموج دارددر سراب خشک جولان بیشترلقمه بیش ازدهن سرمایه حسرت بودتلخ گردد عیش مور ازشکرستان بیشترمنت دست حمایت کارصرصرمی کندشمع می لرزد به جان در زیر دامان بیشترنیست در زندان تن جانهای کامل راقرارخصم آرامند گوهرهای غلطان بیشترشسته رویان گرچه می شویند از خاطر غبارمی دواند ریشه دردل خط ریحان بیشترچرخ صائب برمراد سفلگان گردد مدامدر زمین شور بارد ابر احسان بیشتر
غزل شماره ۴۶۱۰ می کشد عزت طلب خواری زدوران بیشترهست یوسف راخطراز چاه وزندان بیشتراز بخیلان خط آزادی مرابرگردن استچون نگویم شکر این قوم از کریمان بیشتر؟از وفور زر تهیدستان قسمت راچه سود؟خشک گردد درمیان بحر، مرجان بیشترسگ ز صاحب روی گردان می شود چون سیرشدنفس باشد درتهیدستی به فرمان بیشتردولت از دست دعا دارد حصار عافیتخوابگاه شیر باشد درنیستان بیشترزشت را آیینه تاریک باشد پرده پوشمی نماید روی دل گردون به نادان بیشترآب درظرف سفالین خوشترست ازجام زرمی برند از عمر لذت خاکساران بیشترمی رسد آزار سگ سیرت به درویشان فزونخرقه رااز بخیه باشد زخم دندان بیشترهمت از تیغ زبان شکر خجلت می کشددرزمین شور بارد ابر احسان بیشترحیرت هرکس درین عالم به قدر بینش استهرکه بیناتر درین هنگامه، حیران بیشتررتبه بسط است بیش از قبض پیش عارفانفیض درسی پاره می باشد ز قرآن بیشترهرکه را آیینه تارست صائب دربغلمی کشد خاطر به گلخن از گلستان بیشتر
غزل شماره ۴۶۱۱ دل بود مایل به خط عنبرافشان بیشترهست در ابر سیاه امید باران بیشترخط برون می آورد شیرین لبان را ازحجابمی شود در پرده شب غنچه خندان بیشترخار خار دلبری از خط فزون شد حسن راحرص گل در جمع زر گردد زدامان بیشترناز خوبان می شود در روزگار خط زیادخواب می گردد گران ازبوی ریحان بیشترمی برد دل بیش ازان لبهای شیرین خط سبزرتبه این ظلمت است ازآب حیوان بیشترگرچه امید ظفر با لشکر برگشته نیستمی کند صید دل آن برگشته مژگان بیشترروزی بی دست وپایان می رسداز خوان غیبقسمت دیوانه گردد سنگ طفلان بیشترپرده پوشی می کند بی پرده راز عشق رامی کشد این شمع قد در زیر دامان بیشتردر بساط بی سرو پایان مجو صبر وقرارتشنه سیرست گوهرهای غلطان بیشترسیل بی زنهار در معموره طوفان می کندشور مجنون است درشهر ازبیابان بیشترگر چه گردد کم صدا چون کاسه چینی شکستدرشکستن می کند دل صائب افغان بیشتر
غزل شماره ۴۶۱۲ جانب اغیار داردآن جفا جو بیشترباگرانجانان بود میل ترازو بیشتردزد رادر پرده شب می شود جرأت زیادمی برد دردور خط دل خال هندو بیشترمی دواند ریشه دردل جوهر تیغ عتابعشق راباشد نظر بر چین ابرو بیشتربیشتر سنگین دلان بال وپریکدیگرندمی کند درقاف پرواز آن پریرو بیشترچشمه ها سیلاب گردد چون به هم پیوسته شدوحشت مجنون ما گردید از آهو بیشترزنگ غفلت فرش باشددردل آسودگانسبز گردد آبهای مرده درجو بیشتربا سخن صاحب سخن را التیام دیگرستدل ز صائب می برد چشم سخنگو بیشتر
غزل شماره ۴۶۱۳ می شود مغلوب، خصم از بردباری بیشترتیغ لنگر دار دارد زخم کاری بیشترهرکه راچون شانه دردل زخم کاری بیشترمی کند زلف سخن راشانه کاری بیشتربر کم وبیش محبت بیقراری شاهدستهر قدر افزون محبت، بیقراری بیشترهر قدر پیغام نومیدی ز معشوقان رسدعاشقان رامی شود امیدواری بیشتردورتر شد راه ما از سعی بی هنجار ماکودکان رامانده سازد نی سواری بیشترهرکه امیدش به عصیان کمتر از طاعت بودمی برد روز قیامت شرمساری بیشترگر چه می گردد ز آتش پخته هر خامی که هستخامتر هرکس که دارد جزو ناری بیشتردانه بهتر درزمین نرم بالامی کشدسرفرازی بیشتر چون خاکساری بیشترد ربلندی گرمی خورشید می گردد زیادحسن، عالمسوز گردد در سواری بیشترزلف از سر در هوایی هر نفس در عالمی استمی نماید حسن راخط پرده داری بیشترفیض ریزش دارد ارباب کرم راتر دماغخنده برق است درابر بهاری بیشترمی شود چون ماه کنعان عاقبت مالک رقاباز عزیزان می کشد هر کس که خواری بیشترمی کند خواب فراغت در شبستان لحدهر که اینجا می کند شب زنده داری بیشتراز دلیل پوچ دایم فلسفی د رزحمت استکودکان رامانده سازد نی سواری بیشترمی شود صائب دعا در دامن شب مستجابوقت خط هست ازبتان امیدواری بیشتر
غزل شماره ۴۶۱۴ عشق راباشد به عاشق دلنوازی بیشترمی کند بیچارگان را چاره سازی بیشترمی کشد قامت به قدر ریشه هر نخلی که هستهر قدرپستی فزونتر، سرفرازی بیشترعشق عالمسوز کی فارغ گذارد حسن را؟شمع از پروانه دارد جانگدازی بیشترمی شود هرچند محو از روی گرم آفتابمی کند شبنم همان آیینه سازی بیشترد رخرابات مغان از پرتو دلهای پاکهر قدر آلوده تر دامن نمازی بیشترمی کشد قامت نی بی مغز بیش از نیشکردرسبک مغزان بود گردن فرازی بیشترپیش راه شکوه خونین نگیرد خامشیرشته اشک از گره گیرد درازی بیشترظالمان را نرم می گردد دل از فرمان عزلحسن نو خط می کند عاشق نوازی بیشترتا نگردیده است صائب آدمی بالغ نظرمی زند ناخن به دل عشق مجازی بیشتر
غزل شماره ۴۶۱۵ گرچه از جان نیست چیزی بابدن نزدیکترباشد آن جان جهان ازجان به تن نزدیکترمی کشم دوری ز حیرت ،ورنه با یوسف بودچشم چون دستار من از پیرهن نزدیکترخال باآن قرب ازان لبهادهن شیرین نکردتلختر هر کس به آن شیرین دهن نزدیکترپرده شرم است مانع ،ورنه چشم پاک منباشد از شبنم به آن گل پیرهن نزدیکترنعل لیلی رادر آتش وحشت مجنون گذاشتاز رمیدن شد بر جانان راه من نزدیکترچون عزیز مصر باغربت مدارا کن که هستپله غربت به دولت از وطن نزدیکترگر چه با فانوس باشد درته یک پیرهنهست با پروانه شمع انجمن نزدیکتراز سخن دست سلیمان تکیه گاه مور شدقرب را راهی نباشد از سخن نزدیکترمی شود بی دست وپایی شهپر پرواز رزقآب این چاه است بی دلو ورسن نزدیکتراز جوانان گرچه نبود دور مرگ ،اما بودموی چون کافور پیران باکفن نزدیکترصائب از پاس ادب گردید ازان زلف درازدست کوتاهم به آن سیب ذقن نزدیکتر
غزل شماره ۴۶۱۶ زاهد از آلوده دنیاست دنیا خواه تررهرو این راه از رهزن بود گمراه تردستگاه غم به قدر دستگاه بینش استمی خورد خون بیشتر هر کس بودآگاه ترفکر آن موی کمر نگذاشت درمن زندگیدرد پنهانی بود از دردها جانکاه ترمی تواند کرد داغ عشق، اگر خواهد دلشسینه تار مرا از آسمان خوش ماه ترشورش مجنون یکی صدگشت از زخم زبانمی کند مهمیز اسب تند رابد راه ترلطف گردون بیشتر از قهر می سوزدمراتلختر هرچند می در کام، بی اکراه ترهر قدر سر رشته آمال می گردد درازدست ما از دامن دنیا شودکوتاه ترمستی رطل گران بالاتر از پیمانه استبیخبرتر ازجهان هرکس که صاحب جاه ترگر چه بیرون رفتن ازراه است تقصیر عظیمبرنمی گردد هر که بعد از آگهی، بیراه ترخوش بود دلخواه بستن با پریرویان جناغگر فراموشی ازان جانب بود، دلخواه تر!هر کجا صائب شود بی پرده آن شیرین سخنلیلی از داه عرب بسیار باشد داه تر
غزل شماره ۴۶۱۷ خامشی سازد من بیتاب را دیوانه ترمی کند بند گران سیلاب را دیوانه تربیش شد از بستن لب بیقراریهای دلبخیه سازدزخم پرخوناب رادیوانه تردر فلاخن می شود بال وپر پرواز،سنگصبر می سازد دل بیتاب را دیوانه تراشک را در سینه روشندلان آرام نیستمی کند آیینه این سیماب را دیوانه ترقلقل مینا به دور انداخت جام باده راشور دریا می کند گرداب را دیوانه ترجلوه هم چشم، سیلاب بنای طاقت استطاق ابرو می کند محراب را دیوانه ترشد فزون از پند ناصح بیقراریهای منمی کند افسانه اینجا خواب را دیوانه ترمی کند از روشنی آیینه دلهای پاکپرتو خورشید عالمتاب را دیوانه تربالب خشک صدف تردستی نیسان کندتشنگان گوهر سیراب رادیوانه ترنوبهار خط مشکین هر قدر گردد کهنمی کند صائب من بیتاب را دیوانه تر
غزل شماره ۴۶۱۸ هرطرف صد راه پیما هست سر گردان خضرتاکه راافتد درین وادی به کف دامان خضربی رفیقان موافق آب خوردن سهل نیستمی دهد یادازخجالت جلوه پنهان خضرقسمت آیینه از آب روان جز زنگ نیسترزق اسکندر نگردد چشمه حیوان خضرسعی در تعمیر دیوار یتیمان کن که شدایمن ازسیل فنا زین رهگذربنیان خضردستگیری فیضها دارددرین ظلمت سراتا به دامان قیامت می کشد دوران خضرتا نگرددسبز در جوی توآب زندگیخشک بگذر زینهار از چشمه حیوان خضرتا چه باشد هستی ده روزه ماخاکیانچون بنابر آب دارد عمر جاویدان خضرمی کنم داغ عزیزان زندگی راناگوارآه افسوسی است مد عمر بی پایان خضرآه کز بیمایگی در دفتر ایجاد نیستمد احسانی بغیر ازعمر جاویدان خضرسبز گردد کشت امیدش زآب زندگیهرکه شد صائب درین مهمانسرا مهمان خضر