غزل شماره ۴۶۷۱ ای صبا برگی ازان گلشن بی خار بیارحرف رنگینی ازان لعل گهر بار بیاربه بهاران بر سان قصه بی برگی منبرگ سبزی پی آرایش دستار بیاربه کف خاکی ازان راهگذر خرسندمتوتیایی پی این دیده خونبار بیارهر چه می گویی ازان لعل شکر بار بگوهرچه می آوری از مژده دیدار بیارهر چه از دوست رسد روشنی چشم من استگل اگر لایق من نیست خس وخار بیاروعده آمدنی، گر همه باشد به دروغبه من ساده دل از یار جفا کار بیارخبری داری اگر از دهن یار،بگوحرف سربسته ای از عالم اسرار بیارچند زنجیر کند پاره دل بیتابم ؟تار پیچانی ازان طره طرار بیارخون چشمم ز گرستن به سفیدی زده استبوی پیراهن یوسف به من زار بیارحرف آن طره طرار در افکن به میانموکشان راز مرا بر سر بازار بیارطوطی از صحبت آیینه سخنساز شودروی بنما و مرا بر سر گفتار بیاردل بپرداز ز هر نقش که در عالم هستبعد ازان آینه پیش نظر یار بیاربی گل روی تو ذرات جهان درخوابندرخ برافروز وجهان رابه سر کار بیارنیست بر همنفسان زندگی من روشنروی چون آینه پیش من بیمار بیارصائب این آن غزل حافظ شیرین سخن استکای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
غزل شماره۴۶۷۲ جام در دور به اندازه مخمور بیارپیش آشفته دماغان سرپرشور بیارنشد از مرهم کافور خنک سینه ماکف خاکستری از انجمن طور بیارجلوه در دیده پوشیده کند شاهد غیبتحفه باد سحر، غنچه مستور بیارجامه کعبه به زنار رفو نتوان کردنظری پاکتر از چهره منظور بیارروزگاری است که ازلای قدح محرومیممرهمی از پی این سینه ناسور بیارخویشتن را چو فکندی همه درخاک توانداین که برخصم کنی زور، به خود زور بیارسخن عشق کجا، حوصله عقل کجاتوشه ای در خور تاب کمر مور بیاراین که دامن صحرای طلب می گردیزور بر دست دعا در شب دیجور بیارچون کنی عزم صفاهان ز خراسان صائببرگ سبزی به من از خاک نشابور بیار
غزل شماره ۴۶۷۳ این نه هاله است نمایان شده از دور قمرپیش رخسار منیر تو مه افکنده سپردل به مضمون خط پشت لب او نرسیدآه کاین حاشیه از متن بود مشکلتربهر صید دل عشاق، که چشمش مرسادگشت هر حلقه ای از خط تو گلدام دگربود چون زلف پریشان دل صدپاره منگشت شیرازه اوراق دل آن موی کمرنه چنان ریشه دوانده است مرا دردل وچشمکه رود سرو خرامان تو از مد نظردر وطن دل چه خیال است گشاید صائب؟در صدف چشم محال است کند باز گهر
غزل شماره ۴۶۷۴ برفروز از می و زنگ از دل آگاه ببربر فلک جرعه بیفشان کلف از ماه ببرثمری نیست دل خام که بر شاخ رسدچند روزیش به آتشکده آه ببرفیض، پروانه هر شمع تنک پرتو نیستاز دل چراغی به سر راه ببررزق لب تشنه ارباب توکل باشدبگذر از دلو ورسن، یوسف ازین چاه ببرخبرحسرت آغوش تهیدست مرایک ره ای هاله بیدرد، به آن ماه ببرصیقل آینه سینه بود روی گشادحاجت خویش به دیوان سحرگاه ببرصائب از چرخ شکایت ز جوانمردی نیستاین غبار از دل آگاه به یک آه ببر
غزل شماره ۴۶۷۵ ای دهان تو و گفتار ز هم شیرین ترلب لعل تو و رخسار ز هم رنگین تردرمیان لب لعل و سخنت حیرانمکه ازین هردو کدام است زهم رنگین ترگر چه در شرم و حیا چهره مریم مثل استهست رخسار تو صد پرده ازو شرمین ترقاف هر چند گرانسنگ و گران تمکین استکوه تمکین تو صد پله بود سنگین ترچه گشایش طمع از باغ و بهاری دارمکه جبین گلش از غنچه بود پر چین تربرندارد نظر از بال وپر خود طاوسهرکه آراسته تر از همه کس خودبین تردولت هرکه درین دایره بیدار ترستخواب او هست به میزان نظر سنگین ترکبر مفروش به مردم که به میزان نظرزود گردد سبک آن کس که بود سنگین ترازجهان تلخی بسیار کشیدم صائبکه ز شیرین سخنان شد سخنم شیرین تر
غزل شماره ۴۶۷۶ الفت خلق عذاب دل فرزانه شمرهرکه بیگانه شود معنی بیگانه شمرتلخی باده شمر تلخی جان کندن رادهن تیغ فنا را لب پیمانه شمرنشأه فیض به اندازه آزار دهندهر شکاف دل خود را در میخانه شمردر خرابات جهان حوصله ای پیدا کنچین پیشانی مردم خط پیمانه شمرخلوتی کز خودی خویش ترا نستاندگرچه باشد حرم کعبه، صنمخانه شمرهرچه جز جذبه توفیق ترا پیش آیدگر همه خضر بود سبزه بیگانه شمربرگریزان فنا جوش بهار طرب استهرکجا بال وپرت ریخت پریخانه شمرشکوه رزق مکن همچو تنک حوصلگاندرگلو گریه گره چون شودت دانه شمرسخنی کز اثرش خواب نسوزد در چشمگر همه سحر حلال است که افسانه شمرراه چون در حرم شمع نداری صائبورق دفتر بال و پر پروانه شمر
غزل شماره ۴۶۷۷ چشم آرام مدارید ز سر منزل عمرکه سبکسیرتر ازموج بود ساحل عمرسیل ازکوه گرانسنگ به تعجیل رودخواب غفلت نشود سنگ ره محمل عمرهمچو برگی که پریشان شود ازبادخزاننیست غیر ازکف افسوس مرا حاصل عمرازنسیم پر پروانه شود پا به رکاببی ثبات است ز بس روشنی محفل عمرنتوان ریگ روان را ز سفر مانع شددل مبندید به آسودگی منزل عمردایم از داغ عزیزان جگرش پرخون استهرکه چون خضر دراین نشأه بود مایل عمرخبر عمر ز هم بیخبران می گیرندهیچ کس نیست که گیرد خبر ازحاصل عمرکیسه چون غنچه براین خرده چه دوزی صائب؟که درخشیدن برق است چراغ دل عمر
غزل شماره ۴۶۷۸ تیغ الماس بر اطراف کمر دارد مهراز صف آرایی شبنم چه خطر داردمهر؟حسن هر روز به آیین دگر جلوه کندهر سحر تکیه به بالین دگر دارد مهرنیست سرگشتگی عشق به جمعی مخصوصهمه اجزای جهان رابه سفر دارد مهربرسر خشت عناصر چه قدر جلوه کند؟شکوه از تنگی میدان سفر دارد مهرعشق هر سوخته جان رابه زبانی داردپاس هر ذره به آستین دگر دارد مهرچه کند داغ جنون را سرشوریده عشقافسر از کوکبه خویش به سر دارد مهرصائب از زردی رخسار و دم گرم سحرمی توان یافت که خاری به جگر دارد مهر
غزل شماره ۴۶۷۹ چند روزی چو قلم سربه ته انداخته گیرورقی چند به بازیچه سیه ساخته گیرنیست در عالم ناساز چو امیدثابتخانه ها درگذر سیل فنا ساخته گیراین گهرها که به جمعیت آن می نازیآخر الامر چو اشک از نظر انداخته گیرنقش هر لحظه به روی دگری می خنددهرچه بردی ز حریفان دغا، باخته گیرنیست چون حوصله یک نگه دورتراپرده از چهره مقصود بر انداخته گیربی مثال است چو رخساره آن جان جهاناز علایق دل چون آینه پرداخته گیرنیست شایسته افسون، جدایی از خلقجامه پرشپش از دوش خود انداخته گیرنیست امید اجابت چو فغان را صائبعلم ناله به افلاک بر افراخته گیر
غزل شماره ۴۶۸۰ گشاده رویی من برد دست خصم از کارشراب شیشه شکن در پیاله شد هموارکباب سینه گرم من است داغ جنونزمین سوخته جان می دهد به تخم شرارمکن ز سختی ره شکوه همچو نو سفرانکه خاک نرم کند آب را گران رفتاریکی هزار شد از باده زنگ کلفت منکه آب سبزه خوابیده را کند بیداربه زهد خشک به جایی نمی رسد زاهدکه پای آبله دارست دست سبحه شمارمیان بلبل و پروانه فرق بسیارستکجا به رتبه کردار می رسد گفتارشده است سرو حصاری ز طوق فاختگانقد خدنگ تو تا گشته در چمن سیارگناه مانع ایجاد ما نشد اولچگونه مانع غفران شود در آخر کارز موج ریگ روان است بر جناح سفرمدار چشم اقامت ز عمر خوش رفتارجگر خراش تر از شیشه است باده عشقبشوی دست ز جان، لب براین پیاله گذارشود پر از گهر از حفظ آبرو صائبصدف اگر نگشاید دهن به ابر بهار